167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • هر گوهري که در صدف ديده داشتم
    از خجلت نثار تو شد آب در نظر
  • روز و شبم بعالم سير خيال تست
    خورشيد در مقابل و مهتاب در نظر
  • تا کي در انتظار بهار تبسمت
    شبنم صفت نمک زدن خواب در نظر
  • بيچاره آدمي بتکلف کجا رود
    اوهام در تخيل و اسباب در نظر
  • بار شاد ادب در دستگاه خودسران مگذر
    دهل نابسته بر لب در صف واعظ گران مگذر
  • مرده ايم اما همان صبح قيامت در نظر
    اين کفن مي پرورد در چشم بسمل انتظار
  • داغ نيرنگم که در انديشه رمز فنا
    منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
  • موج استغناست خشکي در قناعتگاه فقر
    بي نمي در طبع ما آبيست از جوي گهر
  • خيال زلف که واکرد راه در زنجير
    که عجز ناله ما کند چاه در زنجير
  • دارم زسير گلشن اسباب در نظر
    رنگي که شعله ميزندم آب در نظر
  • در وادي طلب که سرابست چشمه اش
    اشکي مگر نشان دهدم آب در نظر
  • بر خويش هم در حسدت باز ميشود
    گر گل کند حقيقت احباب در نظر
  • آسوده ايم در کف خاکستر اميد
    (بيدل) کراست بستر سنجاب در نظر
  • در گلستاني که سرو او نباشد جلوه گر
    شاخ گل شمشير خون آلودم آيد در نظر
  • دل از فسون تعلق نگاه در زنجير
    چو موج چند توان رفت راه در زنجير
  • بجاي خنده هاي غفلت گل در گلستانها
    زموج اشک بلبل در گلستان حيا بنگر
  • زخم دل عمريست در گرد نفس خوابانده ام
    در گريباني که من دارم سحر دارد بهارم
  • تحفه تسليم در هر جا قبول ناز اوست
    گرنه ديوانه در کوه و بيابان نيست سر
  • وضع راحت در عدم هم مغتنم بايد شمرد
    اي چراغ کشته دايم در گريبان نيست سر
  • غنچه تا کي در عدم بفريبد افسون گلش
    سر ببادت رفته و در بند دستاري هنوز
  • در خورد عرض جوهر هر چيز موقعي است
    در استخوان گوچه فروشد عيار مغز
  • گردباد است اين که دارد جلوه در دشت جنون
    ياز تنگي ميطپد در سينه مجنون نفس
  • در وضو زاهد چو طوفان بر سر آب آورد
    مي نشاند خاکرا در خون تيمم کردنش
  • بي لب دلدار (بيدل) غوطه زد در موج اشک
    عاقبت افگند در دريا گهر گم کردنش
  • ندارد موج هرگز در کنار بحر آسودن
    باين شوخي چسان خوابيده جوهر در بر تيغش
  • هر چه خواهي همه در خانه خودمي يابي
    همچو آينه اگر حلقه زني بر در خويش
  • سعي وابستگي آخر در فيضي نگشود
    عقده در کار من افتاد چو قفل از پر خويش
  • چنين تا کي طپد در انتظار زخم نخچيرش
    در آغوش کمان بر دل قيامت ميکند تيرش
  • اگر در خانه آينه حسنش پرتو اندازد
    چو جوهر لمعه خورشيد جوشد از در و بامش
  • نه تنها در دل آينه رنگ جلوه ميخندد
    در آغوش نگينها هم تبسم ميکند نامش
  • چراغ عقل در بزم جنون روشن نميگردد
    مگر سوزد دماغي در شبستان سويدايش
  • نيم در خاکساري هم بساط آبله اما
    سري دارم که در هر گام بايد کرد پامالش
  • چرا دل نبالد در آشفتگيها
    که چون تاب زددست در تار مويش
  • صاف طبعانرا به پستي مي نشاند چرخ دون
    با همه روشندلي در دست گوهر در محيط
  • نشود شکوه گره در دل روشن گهران
    دود در سينه محال است نهان دارد شمع
  • کرد آگاهم زسور و ماتم اين انجمن
    در بهار آواز بلبل در خزان بانگ کلاغ
  • برخود از ساز شگفتن کي گمان دار عقيق
    در خور نامت تبسم در دهان دارد عقيق
  • خون دلرا در بساط ديده رنگي ديگر است
    آبرو در خاتم افزونتر زکان دارد عقيق
  • بي خيال نرگست در بزم مخموران شوق
    ساغر مي ميطپد در خون چو چشم دردناک
  • با تامل مشورت در کار حق جستن خطاست
    دامن فرصت کم افتاد است در دست درنگ
  • در ياد جلوه تو که دارد هزار رنگ
    چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ
  • ديوانه ما را دلي در سينه نتوان يافتن
    دارد شراري يادگار از سنگ طفلان در بغل
  • تابست ادب نامه من در پر بسمل
    پرواز گرفته است شکن در پر بسمل
  • دل محو شهادتگه نازيست که اينجا
    خون در رگ موجست و کفن در پر بسمل
  • چيست درين فتنه زار غير ستم در بغل
    يکنفس و صد هزار تيغ دودم در بغل
  • (بيدل) از اوهام جسم باخت صفا جان پاک
    زنگ در آينه بست نور ظلم در بغل
  • محو جنون ساکنم شوربيان در بغل
    چون چشم خوبان خفته ام ناز غزالان در بغل
  • خلقست زين گرد هوس يعني زافسون نفس
    شور قيامت در قفس آشوب طوفان در بغل
  • خاک من بنياد سر در حسرت چاک جگر
    وقتست چون گرد سحر خيزد گريبان در بغل
  • ميتوان در باغ ديد از سينه افگار گل
    کاين گل اندامان چه مقدارند در آزار گل
  • شرر چه بال تواند گشود در دل سنگ
    چراغ ديده مور است در سراي بخيل
  • آرزوئي در گره بستم در يکتا شدم
    حسرتي از ديده بيرون ريختم دريا شدم
  • عشق را در پرده نيرنگ افسونها بسي است
    در خيال خويش مجنون بودم و ليلي شدم
  • هر چند در نظرها داريم ناز گوهر
    يکسر چو سلک شبنم در رشته هوائيم
  • بنياد عهد هستي زين بيشتر چه بايد
    در خورد يک تأمل خشت در وفائيم
  • حسن خلقي در نظر دارم که افسون هوس
    گر همه آينه بينم در دلش جا ميکنم
  • حيا را کرده ام قفل در دکان رسوائي
    برنگ غنچه پنهانست جيب پاره در چنگم
  • بغفلت خانه امکان چه امکانست يکتائي
    دوئي مي پرورم در پرده تا جان در بدن دارم
  • نفس تا ميکشم فردوس در پرواز مي آيد
    برنگ بال طاوس آرزوها در قفس دارم
  • حيا را کرده ام قفل در دکان رسوائي
    برنگ غنچه پنهانست جيب پاره در چنگم
  • بسکه چون طاوس پيچيده است مستي در سرم
    جامها در گردش آيد گر بخود جنبد پرم
  • بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام
    دور ميگردد عرق تا ميتراود در مشام
  • کراست شبهه در ايجاد بي تعين (بيدل)
    همانکه در عدمم ديده اند بودم و هستم
  • بعشقت گر همه يکداغ سامان بود در دستم
    همان انگشتر ملک سليمان بود در دستم
  • زغفلت ره نبردم در نزاکت خانه هستي
    زنبضم رشته واري زلف جانان بود در دستم
  • نالها از کلفت دل در نقاب خاک ماند
    سوخت (بيدل) در غبار دانه سعي ريشه ام
  • اي غفلت بيدرد چه هنگامه کوريست
    او در برو من در غم ديدار بگريم
  • در گوش ما مخوانيد افسانه اقامت
    خواب بهار رنگيم پا در حنا نداريم
  • هستي موهوم نيرنگ خيالي بيش نيست
    در نظر خوابم ولي در گوشها افسانه ام
  • عنان ناله مي بودي اگر در ضبط تمکينم
    چو خاموش وطن در پرده هاي راز ميکردم
  • در سرکشي دوتايم در ناله بينوايم
    با هر چه برنيايم عجز است عذرخواهم
  • همرکاب لاله ام از بيدماغيها مپرس
    داغ در دل پا در آتش سير گلشن ميکنم
  • چون طپش در دل نفس دزديده ام
    موجم اما در گهر لغزيده ام
  • سير دريا قطره را در فکر خويش افتادنست
    دامن آنجلوه در دست از گريبان خوديم
  • هستي من تا بکي باشد حجاب جلوه ات
    آتشي در پنبه ماهي در کتان دزديده ام
  • ظرفست بهر صورت آئينه استعداد
    در کوزه اگر آبست در جوست نميگويم
  • در چراغان وفا تاثير شوق ديگر است
    خواب در چشم تماشا سوخت تا ما سوختيم
  • مستي حسن و جنون عشق از جام منست
    در گلستان رنگم و در عندليبان ناله ام
  • در رهت نارفته از خود هر طرف سر ميزنيم
    همچو مژگان بيخبر در آشيان پر ميزنيم
  • خموشي در فضاي دل صفا ميپرورد (بيدل)
    غباري داشت گفت وگو نفس در خويش دزديدم
  • شمع در محفل نميداند کجا بايد نشست
    در گداز خويش جاي خويش خالي ميکنم
  • باين وضعي که ميريزم عرق در دشت و در (بيدل)
    غبار خودسري کاش اندکي نمناک ميکردم
  • همچو گل بهر شکستم آفتي در کار نيست
    رنگ هم از شوخي آتش ميزند در خرمنم
  • قدرداني در بساط امتياز دهر نيست
    ورنه من در مکتب بيدانشي علامه ام
  • در آتشم از ننگ فضولي چه توان کرد
    او در برو من آينه پرداخته بودم
  • نفس دزديدنم شور دو عالم در قفس دارد
    عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم
  • ناروائي در مزاج شوق معنيها گداخت
    اي بسا گوهر که گرديد آب در گنجينه ام
  • نفس در دل گره کردم بناموس وفا ورنه
    کليد ناله چندين نيستان بود در دستم
  • در محيط حادثات دهر مانند حباب
    چشم پوشيدن لباس عافيت شد در برم
  • عافيتها در مزاج پرفشان دزديده ام
    چون شرر در جيب پرواز آشيان دزديده ام
  • عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
    ننگ لغزيدن ندارم پاي سر در دامنم
  • تا عرق با شدنم اشکي دگر در کار نيست
    چون جبين شرمساران چشم تر در دامنم
  • ميزدم پائي بغفلت فتنه ها واکرد چشم
    خفته بود آشوب چندين دشت و در در دامنم
  • بيش ازين نتوان در پرواز گمنامي زدن
    کز خجالت ريخت عنقا بال و پر در دامنم
  • نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد
    در خانه ها حلاوت بيرون در گزنديم
  • برنگي در گشاد عقده دل خون شدم (بيدل)
    که دندان در جگر گمگشت همچون دانه نارم
  • در سوختنم شمع صفت عرض نيازيست
    مپسند که در آتش خاموش خود افتم
  • در قطره ام انداز محيطست پرافشان
    حيف است کز افسون گهر در قفس افتم
  • مقيم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم
    بدريا همچو گوهر خلوتي در انجمن دارم
  • ميدهد زيب عمارت از خرابي خانه ام
    آب در آينه دارد سيل در ويرانه ام