نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
بدو گفت موبد که مرد سوار
نبيند چو تو گرد
در
کارزار
که چشم بد از فر تو دور باد
نشست تو
در
گلشن و سور باد
وگر اسپ
در
کشت زاري کند
ور آهنگ بر ميوه داري کند
سواري تو و ما همه بر خريم
هم از خروران
در
هنر کمتريم
کرا پشت و ياور جهاندار نيست
ازو خوارتر
در
جهان خوار نيست
گشادند زان پس
در
گنج باز
توانگر شد آنکس که بودش نياز
دو هفته همي بود دل شادمان
در
گنج بگشاد روز و شبان
شبستاان خود را چو
در
باز کرد
بتان را ز گنج درم ساز کرد
که مرغي خريدي فزون از بها
نهادي مرا
در
دم اژدها
چو پاسخ شنيد اسپ
در
خانه راند
زن ميزبان شوي را پيش خواند
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال
چو گاه جو آيد بکن
در
جوال
سوي خانه آب شد آب برد
همي
در
نهان شوي را برشمرد
به پستانها
در
شود شيرخشک
نبودي به نافه درون نيز مشک
شود خايه
در
زير مرغان تباه
هرانگه که بيدادگر گشت شاه
نگه کن يکي شاخ بر
در
بلند
نبايد که از باد يابد گزند
يکي شاه گيلان يکي شاه ري
که بودند
در
راي هشيار پي
چنين گفت نرسي که اين روي نيست
مر اين آب را
در
جهان جوي نيست
همي تاخت لشکر چو از کوه سيل
به آمل گذشت از
در
اردبيل
بياسود
در
مرو بهرام گور
چو آسوده شد شاه و جنگي ستور
بدان مايه لشکر که برد اين گمان
که يزدان گشايد
در
آسمان
مرا کرد پيروز يزدان پاک
سر دشمنان رفت
در
زير خاک
بپژمرد چون لاله
در
ماه دي
تنش خشک و رخساره همرنگ ني
وزان پس به خوبي فرستمش باز
ز مردم نيم
در
جهان بي نياز
مر اين را که گفتي تو پاسخ يکيست
سخن
در
درون و برون اندکيست
همان بيکران
در
جهان ايزدست
اگر تاب گيري به دانش به دست
در
بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت خود شهريار
جهان از بدانديش
در
بيم بود
دل نيک مردان به دو نيم بود
همه پاک
در
گردن پادشاست
که پيدا شود زو همه کژ و راست
وگر
در
گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درويش دزدي پلاس
مريزيد هم خون گاوان ورز
که ننگست
در
گاو کشتن به مرز
ز هندوستان تا
در
مرز چين
ز دزدان پرآشوب دارد زمين
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسي
در
بلا مبتلا
بداند تن خويش را
در
نهان
به چشم خرد جست راز جهان
تو اندازه خود نداني همي
روان را به خون
در
نشاني همي
برآورده يي بود سر
در
هوا
بدربر فراوان سليح و نوا
هزار ار به هندي زني
در
هزار
بود کس که خواند مرا شهريار
همه زاد بر زاد خويش منند
که
در
هند بر پاي پيش منند
که
در
بيشه شيران به هنگام جنگ
ز آورد ايشان بخايد دو چنگ
چو
در
پيش شنگل نهادند خوان
يکي را بفرمود کو را بخوان
چو گويي دهد او تن اندر فريب
گر از گفت من
در
دل آرد نهيب
تو گويي مر او را نکوتر بود
تو آن گوي با وي که
در
خور بود
به فرجام گفت اي سخن گوي مرد
مرا
در
دو کشور مکن روي زرد
که جاويد
در
کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
بدو گفت شنگل که چندين بلاست
بدين بوم ما
در
يکي اژدهاست
به دستوري شاه
در
بر گرفت
به قنوج شد يار ديگر گرفت
ز بهرام دارم به بخشش سپاس
نيايش کنم روز و شب
در
سه پاس
يکي راز خواهم همي با تو گفت
چنان کن که ماند سخن
در
نهفت
بدان جاي نخچير گوران بود
به قنوج
در
عود سوزان بود
گرين راز
در
هند پيدا شود
ز خون خاک ايران چو دريا شود
برانگيخت کشتي و زورق بساخت
به زورق سپينود را
در
نشاخت
شهنشاه را شاد
در
بر گرفت
وزان گفتها پوزش اندر گرفت
شهنشاه بر تخت زرين نشست
در
بار بگشاد و لب را ببست
برفتند هر کس که بد مهتري
خردمند و
در
پادشاهي سري
منم پيش يزدان ازو دادخواه
که
در
چادر ابر بنهفت ماه
در
تنگ زندانها باز کرد
به هرسو درم دادن آغاز کرد
ز بس جنگ و خون ريختن
در
جهان
جوانان ندانند ارج مهان
وزان پس نوشتند کارآگهان
که از داد وز ايمني
در
جهان
کنم زنده
در
گور جايي که هست
مبادش نشيمن مبادش نشست
به ايران فرستاد نزديک شاه
چنان کان بود
در
خور نيک خواه
سر سال
در
پيش او شد دبير
خردمند موبد که بودش وزير
جهانجوي بر تخت زرين نشست
در
رنج و دست بدي را ببست
يکي دفتري سازم از راستي
که بندد
در
کژي و کاستي
هران چيز کآيد همي
در
شمار
سزد گر نخواني ورا پايدار
ستون خرد داد و بخشايشست
در
بخشش او را چو آرايشست
همي
در
باريد بر خاک خشک
همي آمد از بوستان بوي مشک
شده ژاله برگل چو مل
در
قدح
همي تافت از ابر قوس قزح
نبشته يکي عهد شاهنشهان
که از ترک و ايرانيان
در
جهان
که بيداد جويد کسي
در
جهان
بپيچد سر از عهد شاهنشهان
به کنده
در
افتاد با چند مرد
بزرگان و شيران روز نبرد
بزرگان و پيکارجويان هران
کسي را که
در
کنده آمد زمان
يکي کين نو ساختي
در
جهان
که آن کينه هرگز نگردد نهان
که هر کس که بودست يزدان پرست
نياورد
در
عهد شاهان شکست
چنين تا پديد آمد از ميغ شيد
در
و دشت شد چون بلور سپيد
که
در
دست ايشان بود کيقباد
چو فرزند پيروز خسرو نژاد
اگر نيستي
در
ميانه قباد
ز موبد نکردي دل و مغز ياد
مر او را سبک شاه
در
برگرفت
ز هيتال و چين دست بر سر گرفت
چر فرمان او گشت
در
شهر فاش
به خوبي بپرداخت گاه از بلاش
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه
در
سر شراب
چنان هم که بايد دل لشکري
همه
در
نکوهش کند کهتري
که جز سوفزا دشمن اندر جهان
ورا نيست
در
آشکار و نهان
بدو گفت زين تاج بي بهره ام
ببي بهره ئي
در
جهان شهره ام
ازين داد و بيداد
در
گردنم
به فرجام روزي بپيچد تنم
بدانگه کجا شاه
در
بند بود
به يزدان مرا سخت سوگند بود
همه لشکر و زيردستان ما
ز دهقان وز
در
پرستان ما
چو کردند عهد آن دو گردن فراز
در
گنج زر و درم کرد باز
پسرزاد جفت تو
در
شب يکي
که از ماه پيدا نبود اندکي
بياريم جاماسب ده ساله را
که با
در
همتا کند ژاله را
پياده همه پيش او
در
دوان
برفتند پر خاک تيره روان
ز خشکي خورش تنگ شد
در
جهان
ميان کهان و ميان مهان
مهان جهان بر
در
کيقباد
همي هر کسي آب و نان کرد ياد
قباد سراينده گفتش بگوي
به من تازه کن
در
سخن آبروي
چو مزدک ز
در
آن گره را بديد
ز درگه سوي شاه ايران دويد
بدرگاه او شد به انبوه گفت
که جايي که گندم بود
در
نهفت
دهدي آن بتاراج
در
کوي و شهر
بدان تا يکايک بيابيد بهر
چو بشنيد
در
دين او شد قباد
ز گيتي به گفتار او بود شاد
فراوان ز گيتي سران بردرند
فرود آوري گر ز
در
بگذرند
ازين پنج ما را زن و خواستست
که دين بهي
در
جهان کاستست
بمن ده ورا و آنک
در
دين اوست
مبادا يکي را به تن مغز و پوست
چو مردم سراسر بود
در
جهان
نباشند پيدا کهان و مهان
ز دين آوران اين سخن کس نگفت
تو ديوانگي داشتي
در
نهفت
صفحه قبل
1
...
499
500
501
502
503
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن