نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
حيرتم ميبرد از خويش که چون ساغر رنگ
بچه
اميد شکستم
بچه
رو گرديدم
شاهنامه فردوسي
دو
بچه
چنان چون بود ديوزاد
چه گونه بود
بچه
جادو نژاد
ديوان خواجوي کرماني
گر نه ماري
بچه
معني نروي از سر گنج
ورنه طفلي
بچه
رو صورت ماني طلبي
ديوان رودکي
باده دهنده بتي بديع ز خوبان
بچه
خاتون ترک و
بچه
خاقان
ديوان سنايي
برديم باز از مسلماني زهي کافر
بچه
کرديم بندي و زنداني زهي کافر
بچه
ديوان سيف فرغاني
گر کسي عشق نورزد
بچه
گردد کامل
ور کسي خمر ننوشد
بچه
مخمور شود
ديوان شاه نعمت الله ولي
معني تنزل ار بداند
حافظ
تنزيل به عشق دل بخواند
حافظ
ديوان عطار
دنيي سگ طبع خوي گربگان دارد از آنک
چون بزايد
بچه
را تا
بچه
گردد شيرخوار
خسرو نامه عطار
تو خسرو او گدايي
بچه
آخر
تو شاه او روستايي
بچه
آخر
ديوان فرخي سيستاني
کس را به جهان چون پسر تو پسري نيست
آهو
بچه
کي باشد چون
بچه
ضيغم
لاله خود روي زايد باغ
بچه
نو بهار
نرگس خوشبوي زايد راغ
بچه
مهرگان
ديوان قاآني
با تو خيانت کنم هلا
بچه
زهره
با تو جسارت کنم الا
بچه
يارا
حور گويند نزايد
بچه
باور نکنم
کيست آن مه نه اگر
بچه
حورالعينست
گمان برند خلايق که حور
بچه
نزايد
خلاف من که يقين دانمت که
بچه
حوري
ديوان فيض کاشاني
اي يار مخوان ز اشعار الا غزل
حافظ
اشعار بود بيکار الا غزل
حافظ
گر نکشم شراب او پس
بچه
خوشدلي زيم
گر نکنم حديث او پس
بچه
گفتگو کنم
مثنوي معنوي
شير را
بچه
همي ماند بدو
تو به پيغامبر
بچه
ماني بگو
ديوان ناصر خسرو
پس
بچه
عقل آمد گفتار و نزيبد
که
بچه
عقل تو زيان دارد جان را
بچه
توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با
بچه
خويش به پيکاري
اين تن من تو مگر
بچه
گردوني
بچه
گردوني زيرا سوي من دوني
هفت اورنگ جامي
يک ناقه
بچه
دار بودش
کز
بچه
به دل قرار بودش
تذکرة الاوليا عطار
... افتاد؟». گفت: «من
ترسا
بودم، خواستم تا به تلبيس خود را به کعبه ...
روزي
در
جامع مجلس گفت. غلامي
ترسا
درآمد - چنان که (کس) ندانست که ...
... «وضو و نماز». طبيب
ترسا
بود.
در
حال ايمان آورد. و گفت: اين علاج ...
کليله و دمنه
زاغ گفت :مخدوم را
در
من بدگماني آورد. پرسيد که:
بچه
سبب؟ گفت: ...
... بود غليواژ موش
بچه
اي پيش او فرو گذاشت زاهد را بر وي شفقتي آمد ...
... و نطق دل گشاي،
در
گوشک ملک بيضه نهاد و
بچه
بيرون آورد. ...
گلستان سعدي
... نشسته و با درويش
بچه
اي مناظره
در
پيوسته که صندوق تربت پدرم ...
تذکرة الاوليا عطار
... برسيد آن دو غلام
بچه
را ديد که فرياد مي کردند. گفت: «بسم الله ...
ديوان ابوسعيد ابوالخير
کافر من و بت پرست من
ترسا
من
اينها من و صد بار بتر زينها من
مکي به کعبه فخر کند مصريان به نيل
ترسا
به اسقف و علوي به افتخار جد
اسرار و رموز اقبال لاهوري
اي نظر بر حسن
ترسا
زاده ئي
اي ز راه کعبه دور افتاده ئي
خاطرم از صحبت
ترسا
گرفت
تا نقاب روي تو بالا گرفت
ديوان اوحدي مراغي
مؤمن ز دين برآمد و صوفي ز اعتقاد
ترسا
محمدي شد و عاشق همان که هست
يار
ترسا
و ما مترس از کس
عاشقي خود همين هنر دارد
ديوان باباطاهر
اگر گبريم و
ترسا
ور مسلمان
بهر ملت که هستيم از ته ايمان
ديوان بيدل دهلوي
سواد راست بيني کردنست اي بيخبر روشن
خط
ترسا
هم اينجا آنقدر واژون نميباشد
شاهنامه فردوسي
از ايران بي اندازه
ترسا
شدند
همه مرز پيش سکوبا شدند
يکي مرد
ترسا
گزين کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
به شهر اندرون هرک
ترسا
بدند
اگر جاثليق ار سکوبا بدند
جهودان و
ترسا
تو را دشمنند
دو رويند و با کيش آهرمنند
چواز دور
ترسا
بديد آن سپاه
برفتند پويان ببي راه و راه
چو بر جامه ما چليپا بود
نشست اندر آيين
ترسا
بود
مگر کز پي چيز
ترسا
شدست
که اندر ميان چليپا شدست
دگر گفت کاين شهريار جهان
همانا که
ترسا
شد اندر نهان
به موبد نبايد که
ترسا
شدم
گر از بهر مريم سکوبا شدم
نبد زان مرا هيچ سود و زيان
ز
ترسا
شنيدي تو آواز آن
ديوان خاقاني
مسيح وار پي راستي گرفت آن دل
که باژ گونه روي بود چون خط
ترسا
فلک کژروتر است از خط
ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا
نوک پيکان ها چو درهم خانه عيسي رسيد
چرخ
ترسا
جامه را دجال اعور ساختند
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر، جادر
ترسا
برافکند
خورشيد کوست قبله
ترسا
و جفت عيسي
گفت از ملوک روم چو تو صفدري ندارم
دم عيسوي جوي کآسيب جان را
ز داروي
ترسا
شفائي نيابي
کز رشک سحرهاش ز حيرت رودبه عجز
راي مسيح چون خط
ترسا
ز کژ روي
چه حاجت است نشتر
ترسا
چو بامداد
شربت ز دست عيسي گردون نشين خوري
ديوان خواجوي کرماني
منکه از کافر شدن ترسي ندارم لاجرم
مؤمنم کافر شمرد و کافرم
ترسا
گرفت
ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوي من
از صوامع ره به خلوتخانه
ترسا
برند
ديوان رودکي
مکي به کعبه فخر کند، مصريان به نيل
ترسا
به اسقف وعلوي به افتخار جد
مواعظ سعدي
هميشه باد خصومت جهود و
ترسا
را
که مرگ هر دو طرف تهنيت بود ما را
بوستان سعدي
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد، شنيدي که
ترسا
چه گفت؟
گلستان سعدي
اي کريمي که از خزانه غيب
گبر و
ترسا
وظيفه خور داري
ديوان سنايي
نايب عيسي شدي قبله يکي کن چنو
بر دل
ترسا
نگار رقم دويي و تويي
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
گبر و
ترسا
و نيکو و معيوب
همگان طالبند و او مطلوب
ديوان سيف فرغاني
ترسا
بنهد ز بهر عيسي
سر بر قدمي که خر نهاده است
گر پاي رقيبانت بوسند محبانت
ترسا
ز پي عيسي زد بر سم خر بوسه
چو
ترسا
چليپا ز زلفش کند
ميان بند روحست زنار او
ترک دنيا کن اگر قربت جانان خواهي
که به عيسي نرساند سم خر
ترسا
را
ديوان شاه نعمت الله ولي
ناقوس زنان مي گفت آن دلبرک
ترسا
پيوسته بود با ما ياري که به ما پيوست
ديوان عبيد زاکاني
فرصت باده يکماهه ز من فوت شدي
گر نشايستي با مردم
ترسا
خوردن
عشاقنامه عبيد زاکاني
درفشان از کنار کوه و صحرا
چراغ لاله چون قنديل
ترسا
ديوان عطار
وگر زلف تو نيست هندوي
ترسا
چرا پس چليپا و زنار دارد
شکن زلف چو زنار بتم پيدا شد
پير ما خرقه خود چاک زد و
ترسا
شد
عيسي به مناجات به تسبيح خجل گشت
ترسا
ز چليپا و ز زنار برآمد
موسي کف عيسي زبان فرعونيي کرده روان
زنار زلفش هر زمان صد خون
ترسا
ريخته
منطق الطير عطار
دختر
ترسا
چو برقع بر گرفت
بند بند شيخ آتش درگرفت
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف
ترسا
روزگار او ببرد
برنيامد با خود و رسوا شد او
مي نترسيد از کسي،
ترسا
شد او
از برش عمدا نمي بايست شد
جمله را
ترسا
همي بايست شد
چون درآمد دختر
ترسا
ز خواب
نور مي داد از دلش چون آفتاب
اسرار نامه عطار
يکي بر روي آن دريا برون شد
گهي مؤمن گهي
ترسا
برون شد
الهي نامه عطار
يکي
ترسا
مسلمان گشت و پيروز
بمي خوردن شد آن جاهل دگر روز
بدل مي گفت کاي مشغول بازي
چو
ترسا
دوستي آمد مجازي
يکي
ترسا
ميان بسته بزنار
به پيش با يزيد آمد ز بازار
که اي مؤمن اگر خواهي همه چيز
بدل کن تا کند
ترسا
بدل نيز
خسرو نامه عطار
بصدق آمد جهان جان مطيعش
که
ترسا
بود و روح الله شفيعش
لسان الغيب عطار
ز مشرق تا بمغرب برو فاجر
ز
ترسا
و يهود و گبر و کافر
مظهر العجايب عطار
داد از نان شه او را لقمه اي
ساخت
ترسا
هم از آن نان طعمه اي
خود ز دست شيخ
ترسا
آن گرفت
خورد آن نان و از آن نان جان گرفت
گه يکي را زاهد و
ترسا
کني
گه يکي را عارف و رعنا کني
جوهر الذات عطار
بت تو صورت تو گشته
ترسا
درون دير صورت راهب آسا
مرا رحمت فزونست اندر اينجا
فشانم بر جهود و گبر و
ترسا
يکي بين گبر و
ترسا
و مسلمان
که بنمودست از خود جمله جانان
مجموعه آثار عطار
اگر بشناسي او را اي برادر
چه مي پرسي ز
ترسا
و ز کافر
ز مشرق تا بمغرب بر و فاجر
ز
ترسا
و يهود و گبر و کافر
ديوان عراقي
ترسا
به چه اي رعنا، از منطق روح افزا
صد معجزه عيسي بنموده به برهاني
ديوان فروغي بسطامي
دوش از وجد فروغي به کليسا مي گفت
که مرا جلوه ترسابچه اي
ترسا
داشت
مخوان دور فلک را دور
ترسا
که دوران تا به دوران فرق دارد
ديوان قاآني
به تو کج رود هرکه چون خط
ترسا
بسوزاد قلبش چو قنديل راهب
آفت يک روم
ترسا
از دو پرچين سلسله
غارت يک دير راهب از دو مشکين طيلسان
ور از دو ساق غلمان نايد قلم به دست
از ساعدين آن بت
ترسا
بياوريد
صفحه قبل
1
...
3
4
5
6
7
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن