نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
ازيشان به دل
در
نيامدش ياد
ز کشته چنان شد
در
و دشت و کوه
که پيروزگر شد ز کشتن ستوه
تگ بادپايان زمين را کنان
در
و دشت شد پر سر بي تنان
چو تنگ اندر آمد يکي خانه ديد
به
در
بر دو برناي بيگانه ديد
ببودند بر
در
زماني به پاي
بپرسيد زو اين دو پاکيزه راي
سکندر که آمد برين روزگار
بکشت آنک بد
در
جهان شهريار
تو
در
جنگ با کرم و با هفتواد
بسنده نه اي گر نپيچي ز داد
به شمشير هندي بزد گردنش
به آتش
در
انداخت بي سر تنش
ز پيرايه و جامه و سيم و زر
ز دينار و ديبا و
در
و گهر
چو آن بار او راند اندر حصار
بياراست کار از
در
نامدار
مگر من شوم
در
جهان شهره يي
مرا باشد از اخترش بهره يي
جهان سر به سر
در
پناه منست
پسنديدن داد راه منست
دو
در
بند و زندان شاه اردشير
پدر کشته و زنده خسته به تير
شود
در
نوازش بران گونه مست
که بيهوده يازد به جان تو دست
يکي چاره سازم که بدگوي من
نراند به زشت آب
در
جوي من
به خايه نمک بر پراگند زود
به حقه
در
آگند بر سان دود
چنان بد که روزي بيامد وزير
بديد آب
در
چهره اردشير
چو يزدان مرا شهرياري فزود
ز من
در
جهان يادگاري فزود
بياورد صلاب و اختر گرفت
يکي زيج رومي به بر
در
گرفت
همي تاخت شاپور تا پيش ده
فرود آمد از راه
در
خان مه
به نيروي شاپور شاه اردشير
شود بي گمان آب
در
چاه شير
بگوي و ز من بيم
در
دل مدار
نه از نامور دادگر شهريار
جهاندار هم
در
زمان با سپاه
به ميدان بيامد ز نخچيرگاه
سر خرد کودک بياراستند
بس از گنج
در
و گهر خواستند
چو کودک ز کوشش به مردي شدي
بهر بخششي
در
بي آهو بدي
هرانکس که
در
جنگ سست آمدي
به آورد ناتن درست آمدي
بيابد ز من خلعت شهريار
بود
در
جهان نام او يادگار
دگر آنک
در
شهر دانا که اند
گر از نيستي ناتوانا که اند
دگر کيست آنک از
در
پادشاست
جهانديده پيرست و گر پارساست
به هر منزلي
در
خوريد و دهيد
بران زيردستان سپاسي نهيد
چو پيروز گردي ز کس خون مريز
که شد دشمن بدکنش
در
گريز
نبايد که ايمن شويد از کمين
سپه باشد اندر
در
و دشت کين
ازو نام نيکي بود
در
جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
چو او
در
جهان شهرياري نبود
پس از مرگ او يادگاري نبود
به هر برزني
در
دبستان بدي
همان جاي آتش پرستان بدي
همي از پي سود بردم به کار
به
در
داشتن لشکر بي شمار
بود زندگانيش با درد و رنج
نگردد کهن
در
سراي سپنج
جهان يکسر از راي وز فر تست
خنک آنک
در
سايه پر تست
دو بازي بهم
در
نبايد زدن
مي و بزم و نخچير و بيرون شدن
همي مشتري بارد از ابر اوي
بتازيم
در
سايه فر اوي
چو
در
رزم رخشان شود راي اوي
همي موج خيزد ز درياي اوي
به نخچير شيران شکار وي اند
دد و دام
در
زينهار وي اند
برآمد ز هر دو سپه کوس و غو
بجنبيد
در
قلبگه شاه نو
بالتوينه
در
ببد روز هفت
ز روم اندر آمد به اهواز رفت
يکي شارستان نام شاپور گرد
برآورد و پرداخت
در
روز ارد
در
خوزيان دارد اين بوم و بر
که دارند هرکس بروبر گذر
همي برد هر سو برانوش را
بدو داشتي
در
سخن گوش را
يکي رود بد پهن
در
شوشتر
که ماهي نکردي بروبر گذر
بجز داد و خوبي مکن
در
جهان
پناه کهان باش و فر مهان
در
آز باشد دل سفله مرد
بر سفلگان تا تواني مگرد
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش
به بد
در
جهان تا تواني مکوش
خنک آنک
در
خشم هشيارتر
همان بر زمين او بي آزارتر
چو بهرام
در
سوک بهرامشاه
چهل روز ننهاد بر سر کلاه
که فرزند آن نامور شاه بود
فرزوان چو
در
تيره شب ماه بود
چو آن خرد را سير دادند شير
نوشتند پس
در
ميان حرير
بدان تا چنين زيردستان ما
گر از لشکري
در
پرستان ما
تن خويش را از
در
فخر کرد
نشستنگه خود به اصطخر کرد
چو يک سال نزديک طاير بماند
ز انديشگان دل به خون
در
نشاند
حصاري شدند آن سپه
در
يمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن
برين کار با دايه پيمان کني
زبان
در
بزرگي گروگان کني
چو شب
در
زمين پادشاهي گرفت
ز دريا به دريا سپاهي گرفت
بدو گفت ساقي که من بنده ام
به فرمان تو
در
جهان زنده ام
که با کس نگويد سخن جز براز
نهاني
در
دژ گشادند باز
چو شمع از
در
دژ بيفروخت گفت
که گشتيم با بخت بيدار جفت
به باره برآورد چندي سوار
هرانکس که بود از
در
کارزار
به دژ
در
شد و کشتن اندرگرفت
همه گنجهاي کهن برگرفت
سر طاير از ننگ
در
خون کشيد
دو کتف وي از پشت بيرون کشيد
ز دو دست او دور کردي دو کفت
جهان ماند از کار او
در
شگفت
نگهبانش برکرد و با کس نگفت
همي داشت آن راز را
در
نهفت
بر مست شمعي همي سوختند
به زاريش
در
چرم خر دوختند
بدان جاي تنگ اندر انداختند
در
خانه را قفل بر ساختند
زن قيصر آن خانه را
در
ببست
به ايوان دگر جاي بودش نشست
کليد
در
خانه او را سپرد
به چرم اندرون بسته شاپور گرد
همان روز ازان مرز لشکر براند
ورا بسته
در
پوست آنجا بماند
نبود آگهي
در
ميان سپاه
نه مرده نه زنده ز شاپور شاه
که
در
چرم چو نازک اندام تو
همي بگسلد خواب و آرام تو
همه راز شاپور با او بگفت
بماند آن سخن نيک و بد
در
نهفت
تن از رنج خسته گريزان ز بد
بيامد
در
باغباني بزد
چو نزديک درگاه موبد رسيد
پراگنده گردان و
در
بسته ديد
به آواز زان بارگه بار خواست
چو بگشاد
در
باغبان رفت راست
که آن شيردل مرد جز شاه نيست
همان چهر او جز
در
گاه نيست
فرستاده موبد آمد دوان
ز جايي که بد تا
در
پهلوان
بگفت آنک
در
باغ شادي و بخت
شکفته شد آن خسرواني درخت
فراز آمد از هر سوي لشکري
به جايي که بد
در
جهان مهتري
مهان را همه شاه
در
بر گرفت
ز بدها خروشيدن اندر گرفت
شب تيره جوشن به بر
در
کشيد
سپه را سوي طيسفون برکشيد
همي راندي
در
بيابان و کوه
بران راه بي راه خود با گروه
به لشکر گه آمد گذشته دو پاس
ز قيصر نبودش به دل
در
هراس
همان تاج ايران بدو
در
سپرد
ز گيتي بجز نام زشتي نبرد
ز هر جاي چندان غنيمت گرفت
که لشکر همي ماند زو
در
شگفت
سرانجام
در
بند و زندان بمرد
کلاه کيي ديگري را سپرد
کزين مرد چيني و چيره زبان
فتادستم از دين او
در
گمان
کسي کو بلند آسمان آفريد
بدو
در
مکان و زمان آفريد
نگنجد جهان آفرين
در
گمان
که او برترست از زمان و مکان
چنين گفت کاين مرد صورت پرست
نگنجد همي
در
سراي نشست
ز شاپور زان گونه شد روزگار
که
در
باغ با گل نديدند خار
ندارد
در
گنج را بسته سخت
همي بارد از شاخ بار درخت
سليحت
در
آرايش خويش دار
سزد کت شب تيره آيد به کار
چو شاپور گشت از
در
تاج و گاه
مر او را سپرد آن خجسته کلاه
جهاندار يزدان بود داد و راست
که نفزود
در
پادشاهي نه کاست
صفحه قبل
1
...
497
498
499
500
501
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن