نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
چو خامش بود جان شرمست و بس
چنو
در
زمانه نديدست کس
بدو گفت رومي که اي شهريار
در
ايوان چنو کس نبيند نگار
چو شاه جهان نامه هاشان بخواند
ز گفتارشان
در
شگفتي بماند
نيازارد او را کسي زين سپس
ازو
در
جهان يافتم داد و بس
در
گنج بي رنج بگشاد شاه
گزين کرد ازان ياره و تاج و گاه
که اين را به اندامها
در
بمال
سرون و ميان و بر و پشت و يال
خرد بايد و دانش و راستي
که کژي بکوبد
در
کاستي
بخوردند آب از پي خرمي
ز خوردن نيامد بدو
در
کمي
گر او را ز دستور بد بد رسيد
چرا شد خرد
در
سرت ناپديد
تو
در
جنگ چندين دليري مکن
که با مات کوتاه باشد سخن
بدان تا پس پشت او زين گروه
در
و دشت گردد به کردار کوه
چو آگاه شد فور کامد سپاه
گزين کرد جاي از
در
رزمگاه
سپاهي کشيدند بر چار ميل
پس پشت گردان و
در
پيش پيل
چنين است رسم سراي سپنج
بخواهد که ماني بدو
در
به رنج
سر تخت شاهي بدو داد و گفت
که دينار هرگز مکن
در
نهفت
به تن کودکان را نماندش روان
نماندند زان تخمه کس
در
جهان
زني بود
در
اندلس شهريار
خردمند و با لشکري بي شمار
چو قيدافه چهر سکندر بديد
غمي گشت و بنهفت و دم
در
کشيد
به راي و به گفتار نيکي گمان
نبيني به مانند او
در
جهان
گر از گنج پرسي خود اندازه نيست
سخنهاي او
در
جهان تازه نيست
چو قيدافه آن نامه او بخواند
ز گفتار او
در
شگفتي بماند
يکي گنج
در
پيش هر مهتري
چو آيد ازين مرز با لشکري
سکندر به پيش اندرون با کمر
گشاده درچاره و بسته
در
اسيرم کنون
در
کف شهرگير
روان خسته از اختر و تن به تير
که قيدافه پاکدل را بگوي
که جز راستي
در
زمانه مجوي
که گر هيچ جنبش بدي
در
نگار
نبودي جز اسکندر شهريار
چنين گفت بي خنجري
در
نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
کجا آورد دانش تو بها
چو آيي چنين
در
دم اژدها
نبودش ز قيدافه چين
در
به روي
نبرداشت هرگز دل از آرزوي
سپهدار
در
خان پيل استه بود
همه گرد بر گرد او رسته بود
به پيش اندرون دسته مشک بوي
دو فرزند بايسته
در
پيش اوي
به جايي يکي بيشه ديدم به راه
نشانم ترا
در
کمين با سپاه
شوم من ز پيش تو
در
پيش اوي
ببينم روان بدانديش اوي
فرستاده گويد که من نزد شاه
نيارم شدن
در
ميان سپاه
بخنديد زان چاره
در
زير لب
دو بسد نهان کرد زير قصب
به زنار و شماس و روح القدس
کزين پس مرا خاک
در
اندلس
در
گنج بگشاد و تاج پدر
بياورد با ياره و طوق زر
ز من ايمني بيم
در
دل مدار
نيازارد از من کسي زان تبار
ببخشيد يارانش را سيم و زر
کرا
در
خور آمد کلاه و کمر
ازان صد هزاران يکي زنده نيست
خنک آنک
در
دوزخ افگنده نيست
بگفتند کاي شهريار بلند
در
مرگ و پيري تو بر ما ببند
دگر هرک
در
جنگ من کشته شد
کرا ز اخترش روز برگشته شد
نشايست بد
در
نيستان بسي
ز شوري نخورد آب او هرکسي
به هر گوشه يي
در
فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
چو از خون
در
و دشت آلوده شد
ز کشته به هر جاي بر توده شد
شنيد آنک ما
در
جهان کرده ايم
سر مهتري بر کجا برده ايم
نخواهم که جايي بود
در
جهان
که ديدار آن باشد از من نهان
بي اندازه
در
شهر ما برزنست
بهر برزني بر هزاران زنست
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بي مرد زن چون بود
در
جهان
ابا هر صدي بسته ده تاج زر
بدو
در
نشانده فراوان گهر
همه روي سرخ و همه موي زرد
همه
در
خور جنگ روز نبرد
خرد يافته مرد يزدان پرست
بدو
در
يکي چشمه گويد که هست
گزين کرد زو بارگي ده هزار
همه چار سال از
در
کارزار
همه هرچ بايد بدو
در
فراخ
پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ
يکي زان تو برگير و
در
پيش باش
نگهبان جان و تن خويش باش
ازو يک رش انگشت و آهن يکي
پراگنده مس
در
ميان اندکي
فتاده فروغ ستاره
در
آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
همه بوم و بر باغ آباد بود
در
مردم از خرمي شاد بود
ز خاور برو تا
در
باختر
ز فرمان ما کس نجويد گذر
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مران پيش فغفور زين
در
سخن
برفتند با هديه و با نثار
ز حلوان سران تا
در
شهريار
زبرجد يکي جام بودش به گنج
همان
در
ناسفته هفتاد و پنج
ازان پس چنين گفت کاي شهريار
هميشه بدي
در
جهان نامدار
ازو هرک پيري بد و نام داشت
پر از
در
زرين يکي جام داشت
همه مرگ راييم تا زنده ايم
به بيچارگي
در
سرافگنده ايم
و ديگر که چون اندر ايران سپاه
نباشد همان شاه
در
پيش گاه
ببردند هم
در
زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتي نگاه
ز اخترشناسان بپرسيد و گفت
که گر هيچ ماند سخن
در
نهفت
مرا مرده
در
خاک مصر آگنيد
ز گفتار من هيچ مپراگنيد
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن
در
جهان ياد من
در
و بند تابوت ما را به قير
بگيرند و کافور و مشک و عبير
نماني همي
در
سراي سپنج
چه يازي به تخت و چه نازي به گنج
اگر بشنويد آنچ گويم درست
سکندر
در
آن خاک ريزد که رست
چو بودم جوان
در
برم داشتي
به پيري چرا خوار بگذاشتي
گسسته شود
در
جهان کام اوي
نخواند به گيتي کسي نام اوي
کزيشان جز از نام نشنيده ام
نه
در
نامه خسروان ديده ام
ازان لشکر روم بگريخت اوي
به دام بلا
در
نياويخت اوي
به هندوستان
در
به زاري بمرد
ز ساسان يکي کودکي ماند خرد
چنان ديد
در
خواب کاتش پرست
سه آتش ببردي فروزان به دست
هرانکس که
در
خواب دانا بدند
به هر دانشي بر توانا بدند
که با من نسازي بدي
در
جهان
نه بر آشکار و نه اندر نهان
در
گنج بگشاد بابک چو باد
جوان را ز هرگونه يي کرد شاد
همي تاخت پيش اندرون اردشير
چو نزديک شد
در
کمان راند تير
نگه کرد خندان لب اردشير
جوان
در
دل ماه شد جايگير
ز بالين ديبا سرش برگرفت
چو بيدار شد تنگ
در
بر گرفت
کنيزک
در
گنجها باز کرد
ز هر گوهري جستن آغاز کرد
دو اسپ گرانمايه کرده گزين
بر آخر چنان بود
در
زير زين
سوي پارس آمد بجويش نهان
مگوي اين سخن با کسي
در
جهان
هرانکس که بد بابکي
در
صطخر
به آگاهي شاه کردند فخر
بران مهتران آفرين گستريد
به دل
در
ز انديشه کين گستريد
که
در
شهر جهرم بد او پادشا
جهانديده با داد و فرمانروا
در
گنج بگشاد و روزي بداد
سپه بر گرفت و بنه برنهاد
گرفتار شد
در
ميان اردوان
بداد از پي تاج شيرين روان
چه آمد که اين جاي راه تو بود
که نه
در
خور خوابگاه تو بود
وزان روي پيوسته شد ده به ده
به ده
در
يکي نامبردار مه
چنان بد که روزي همه همگروه
نشستند با دوک
در
پيش کوه
چو آن خوب رخ ميوه اندرگزيد
يکي
در
ميان کرم آگنده ديد
چنان شد که
در
شهر بي هفتواد
نگفتي سخن کس به بيداد و داد
ازان آگهي مرد شد
در
نهيب
بيامد ازان شهر دل با شکيب
سپهبد که بودي به مرز اندرون
به يک چنگ
در
جنگ کردش زبون
صفحه قبل
1
...
496
497
498
499
500
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن