نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
سوي ميسره نام شاه چگل
که
در
جنگ ازو خواستي شير دل
تو گفتي همه دشت بالاي اوست
روانش همي
در
نگنجد به پوست
غمي شد
در
ارجاسپ را زان شگفت
هيون خواست و راه بيابان گرفت
همه دشت پا و بر و پشت بود
بريده سر و تيغ
در
مشت بود
ز خون
در
کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوش آزرده بود
خنک آنک بر کينه گه کشته شد
نه
در
چنگ ترکان سرگشته شد
به مردي شوي
در
دم اژدها
کني خواهران را ز ترکان رها
ز ايوان به دشت آمد اسفنديار
سپاهي گزيد از
در
کارزار
که باران او
در
بهاران بود
نه چون همت شهرياران بود
اگر گنج پيش آيد از خاک خشک
وگر آب دريا و گر
در
و مشک
يکي جام زرين به کف برگرفت
ز گشتاسپ آنگه سخن
در
برگرفت
سر باره برتر ز ابر سياه
بدو
در
فراوان سليح و سپاه
يکي نغز گردون چوبين بساخت
به گرد اندرش تيغها
در
نشاخت
به صندوق
در
مرد ديهيم جوي
دو اسپ گرانمايه بست اندر اوي
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تيره شد
در
نهان
دهن باز کرده چو کوهي سياه
همي کرد غران بدو
در
نگاه
فرو برد اسپان چو کوهي سياه
همي کرد غران بدو
در
نگاه
فرو برد اسپان و گردون به دم
به صندوق
در
گشت جنگي دژم
برآمد ز صندوق مرد دلير
يکي تيز شمشير
در
چنگ شير
تو فردا چو
در
منزل آيي فرود
به پيشت زن جادو آرد درود
به بازوش
در
بسته بد زردهشت
بگشتاسپ آورده بود از بهشت
بينداخت زنجير
در
گردنش
بران سان که نيرو ببرد از تنش
ازو
در
بخنديد و گفت اي شگفت
به پيکان بدوزم من او را دو کفت
چراغ زمان و زمين تازه کرد
در
و دشت بر ديگر اندازه کرد
زره
در
بر و تيغ هندي به چنگ
چه زود آورد مرغ پيش نهنگ
شنيد آن سخن
در
زمان گرگسار
که پيروز شد نامور شهريار
همي ويژه
در
خون لشکر شوي
به تندي و بدرايي و بدخوي
فراوان همانست و کمتر همان
چو حلقه ست بر
در
بد بدگمان
به ايرانيان آفرين کرد و گفت
که هرگز نماند هنر
در
نهفت
سپيده چو از کوه سر برکشيد
شب آن چادر شعر
در
سرکشيد
چو خورشيد تابان نهان کرد روي
همي رفت خون
در
پس پشت اوي
به مردي شدم
در
دم اژدها
کنون زور کردن نيارد بها
همي پيش رو غرقه گشت اندر آب
سپهبد بزد چنگ هم
در
شتاب
همه پادشاهي سراسر تراست
چو با ما کني
در
سخن راه راست
اگر
در
ببندد به ده سال شاه
خورش هست چندانک بايد سپاه
به جايي فريب و به جايي نهيب
گهي فر و زيب و گهي
در
نشيب
به پاي اندرون کفش و
در
تن گليم
به بار اندرون گوهر و زر و سيم
بفرمود پس تا سراي فراخ
به دژ بر يکي کلبه
در
پيش کاخ
بدو اندرون ياره و افسرست
که شاه سرافراز را
در
خورست
در
کلبه را نامور باز کرد
ز بازارگان دژ پرآواز کرد
چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت
خريدار بازار او
در
گذشت
چنان داغ دل پيش او
در
بماند
سرشک از دو ديده به رخ برفشاند
در
مهر ماه آمد آتش کنم
دل نامداران به مي خوش کنم
بزد ناي رويين و رويينه خم
برآمد ز
در
ناله گاودم
همان نيزه جنگ دارد به چنگ
که
در
گنبدان دژ تو ديدي به جنگ
دگر بهره تا بر
در
دژ شوند
ز پيکار و خون ريختن نغنوند
چو زخم خروش آمد از
در
سراي
دوان پيش آزادگان شد هماي
در
گنج دينار او مهر کرد
به ايوان نبودش کسي هم نبرد
به ترکان
در
دژ ببنديد سخت
مگر يار باشد مرا نيک بخت
سپاهش همه مانده زو
در
شگفت
که مرد جوان آن دليري گرفت
ز خون بر
در
دژ همي موج خاست
که دانست دست چپ از دست راست
هرانکس که شد
در
دم اژدها
بکوشيد و هم زو نيامد رها
بزد بر
در
دژ دو دار بلند
فرو هشت از دار پيچان کمند
کسي را ندادم به جان زينهار
گيا
در
بيابان سرآورد بار
همه گنج ارجاسپ
در
باز کرد
به کپان درم سختن آغاز کرد
به ايوانها
در
نهادند خوان
به سالار گفتا مهان را بخوان
همي
در
دل انديشه بفزايدش
همي تاج و تخت آرزو آيدش
ورا
در
جهان هوش بر دست کيست
کزان درد ما را ببايد گريست
ورا هوش
در
زاولستان بود
به دست تهم پور دستان بود
دل شاه زان
در
پرانديشه شد
سرش را غم و درد هم پيشه شد
چو
در
پيش او انجمن شد سپاه
ز نامآوران وز گردان شاه
که هرکس که آرد به دين
در
شکست
دلش تاب گيرد شود بت پرست
کسي کو ز عهد جهاندار گشت
به گرد
در
او نشايد گذشت
به چنگ پدر
در
به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بي درنگ
جز از سيستان
در
جهان جاي هست
دليري مکن تيز منماي دست
شترانک
در
پيش بودش بخفت
تو گفتي که گشتست با خاک جفت
که او را بجز بسته
در
بارگاه
نبيند ازين پس جهاندار شاه
تن خويش
در
جنگ رسوا کند
همان به که با او مدارا کند
ورا پهلوان زود
در
بر گرفت
ز دير آمدن پوزش اندر گرفت
ازان پس چنين گفت کاسفنديار
چو آتش برفت از
در
شهريار
دگر گور بنهاد
در
پيش خويش
که هر بار گوري بدي خوردنيش
چگونه زدي نيزه
در
کارزار
چو خوردن چنين داري اي شهريار
ازان پندها داشتم من سپاس
نيايش کنم روز و شب
در
سه پاس
کنون شهريارا تو
در
کار من
نگه کن به کردار و آزار من
همان به که گيتي نبيند کسي
چو بيند بدو
در
نماند بسي
مگوي آنچ هرگز نگفتست کس
به مردي مکن باد را
در
قفس
تو بر راه من بر ستيزه مريز
که من خود يکي مايه ام
در
ستيز
تهمتن زماني به ره
در
بماند
زواره فرامرز را پيش خواند
چو بشنيد بنشست پيش پدر
بگفت آنچ بشنيده بد
در
بدر
نشينيم يکجاي و پاسخ دهيم
همي
در
سخن راي فرخ نهيم
گو پيلتن را به بر
در
گرفت
چو خشنود شد آفرين برگرفت
نيايي زماني تو
در
خان من
نباشي بدين مرز مهمان من
به پاسخ چنين گفتش اسفنديار
که اي
در
جهان از گوان يادگار
چو
در
کارتان باز کردم نگاه
ببندد همي بر خرد ديو راه
تن خويش بيني همي
در
جهان
نه اي آگه از کارهاي نهان
شنيدي که
در
هفتخوان پيش من
چه آمد ز شيران و از اهرمن
که ما را به هر جاي دشمن نماند
به بتخانه ها
در
برهمن نماند
مرا يار
در
هفتخوان رخش بود
که شمشير تيزم جهان بخش بود
که لهراسپ را شاه بايست خواند
ازو
در
جهان نام چندين نماند
گشايم
در
گنج و هر خواسته
نهم پيش تو يکسر آراسته
چو تو شاه باشي و من پهلوان
کسي را به تن
در
نباشد روان
مي آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همي
در
شگفتي بماند
ببيني که من
در
صف کارزار
چنانم چو با باده و ميگسار
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من
در
جهان بوي و رنگ
همي جان من
در
نکوهش کني
چرا دل نه اندر پژوهش کني
پگاه آي
در
جنگ من چاره ساز
مکن زين سپس کار بر خود دراز
تو
در
پهلوي خويش بشنيده اي
به گفتار ايشان بگرويده اي
چو رستم بدر شد ز پرده سراي
زماني همي بود بر
در
به پاي
در
فرهي بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزايي نشست
همه کار نيکوست زو
در
جهان
ميان کهان و ميان مهان
صفحه قبل
1
...
494
495
496
497
498
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن