167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

شاهنامه فردوسي

  • يکي فرش گسترده شد در جهان
    که هرگز نشانش نگردد نهان
  • که اين گونه آرام شاهي بدوست
    خرد در سر نامداران نکوست
  • چه دينار در پيش بزمش چه خاک
    ز بخشش ندارد دلش هيچ باک
  • که داند ورا در جهان خود ستود
    کسي کش ستايد که يارد شنود
  • يکي بندگي کردم اي شهريار
    که ماند ز من در جهان يادگار
  • يکي زو همه ساله با درد و رنج
    شده تنگدل در سراي سپنج
  • چو بر پشت پيل آن شه نامور
    زدي مهره در جام و بستي کمر
  • در گنج بگشاد و روزي بداد
    بسي از روان پدر کرد ياد
  • چو آن نامه برخواند هر مهتري
    کجا بود در پادشاهي سري
  • زده بر در خيمه هر کسي
    که نزديک او آب بودش بسي
  • ز خون گر در و کوه و دريا شود
    درازاي ما همچو پهنا شود
  • در گنج بگشاد و روزي بداد
    دلش پر زکين و سرش پر ز باد
  • ز گردان شمشيرزن سي هزار
    گزين کرد شاه از در کارزار
  • گزين کرد ديگر سپه سي هزار
    سواران گرد از در کارزار
  • ز گردان گردنکشان صد هزار
    بدو داد شاه از در کارزار
  • وزان نامور تيغ زن سي هزار
    گزين کرد شاه از در کارزار
  • بفرمود تا در ميان دو صف
    بآوردگاه بر لب آورده کف
  • سپهدار چون در بيابان رسيد
    گرازيدن و ساز و لشکر بديد
  • سپه را گذر سوي خورازم بود
    همه رنگ و دشت از در رزم بود
  • شب آمد بکنده در افگند آب
    بدان سو که بد روي افراسياب
  • تو گفتي که روي زمين آهنست
    ز نيزه هوا نيز در جوشنست
  • همي داشتي تا بر آورد پر
    شد از مهر شاه از در تاج زر
  • ز خويشان جز از جان نخواهد همي
    سخن را ازين در نکاهد همي
  • سواران که در ميمنه با منند
    همه جنگ را يکدل و يکتند
  • نبد در دلش کژي و کاستي
    نجستي به جز خوبي و راستي
  • برادر بود جهن و جنگي پشنگ
    که در جنگ دريا کند کوه سنگ
  • نياي تو پيري جهانديده است
    بتوران و چين در پسنديده است
  • گهي بر فراز و گهي در نشيب
    گهي شادکامي گهي با نهيب
  • چنين داد پاسخ بدو شهريار
    که اي شير درنده در کارزار
  • بيابان که آن از در رزم بود
    بدانجايگه مرز خوارزم بود
  • بدين چاره گر زو نيابم رها
    شدم بي گمان در دم اژدها
  • مبادا بدان ديده در آب و شرم
    که از درد ما نيست پر خون گرم
  • چو هر دو سپاه اندر آمد ز جاي
    تو گفتي که دارد در و دشت پاي
  • ز بس ناله بوق و گرد سپاه
    ز بانگ سواران در آن رزمگاه
  • برد دو هزار آزموده سوار
    همه نيزه دار از در کارزار
  • گزين کن ز جنگ آوران ده هزار
    سواران گرد از در کارزار
  • گر ايدونک امروز يکبار باد
    ترا جست و شادي ترا در گشاد
  • رسيدم ز ايران بريگ فرب
    سه جنگ گران کرده شد در سه شب
  • هر آن کس که بود از در کارزار
    بدانست نيرنگ و بند حصار
  • شدي باره دژ هم آنگاه پست
    نماندي در و بام وجاي نشست
  • جهان ديد بر سان باغ بهار
    در و دشت و کوه و زمين پرنگار
  • همه کوه نخچير و هامون درخت
    جهان از در مردم نيک بخت
  • که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
    چه بايست اکنون همه رنج راه
  • همانگه در دژ گشادند باز
    برهنه شد از روي پوشيده راز
  • گشايم در گنج تاج و کمر
    همان تخت و دينار و جام گهر
  • کنون آمدي با هزاران هزار
    ز ترکان سوار از در کارزار
  • برخنه در آورد يکسر سپاه
    چو شير ژيان رستم کينه خواه
  • نشاني ندادش کس اندر جهان
    بدان گونه آواره شد در نهان
  • در گنج اين ترک شوريده بخت
    شما را سپردم بکوشيد سخت
  • ز خويشان او کس نيازرد شاه
    چنانچون بود در خور پيشگاه
  • ز بهر سياوش که در خان من
    چه تيمار بد بر دل و جان من
  • همه پاک پيوسته خسرويم
    جز از نام او در جهان نشنويم
  • بآوردگه در چنان شد سوار
    که از ما يکي را دو صد شد شکار
  • بجنگ حصار اندرون سي هزار
    همانا که شد کشته در کارزار
  • کنون مانده گشتم چنين در گريز
    سري پر ز کينه دلي پرستيز
  • بدو گفت رستم که اي شهريار
    بدين در مدار آتش اندر کنار
  • چو پيمان يزدان کني با نيا
    نشايد که در دل بود کيميا
  • ز شبگير تا گشت خورشيد لعل
    زمين پر ز خون بود در زير نعل
  • سپهدار ترکان چو شب در شکست
    ميان با سپه تاختن را ببست
  • در و دشت گفتي همه خون شدست
    خور از چرخ گردنده بيرون شدست
  • بدو گفت پر مايه افراسياب
    که فرخ کسي کو بميرد در آب
  • در گنجهاي نيا برگشاد
    ز پيوند و مهرش نکرد ايچ ياد
  • يکي نامه از قير و مشک و گلاب
    بفرمود در کار افراسياب
  • چو آن نامه بر شاه ايران بخواند
    همه انجمن در شگفتي بماند
  • بدو هفته در پيش درگاه شاه
    از انبوه بخشش نديدند راه
  • که فرزند ما گشت پيروزبخت
    سزاي مهي وز در تاج و تخت
  • ز دست تو آواره شد در جهان
    نگويند نامش جز اندر نهان
  • ز گنگ گزين راه چين برگرفت
    جهان را بشمشير در بر گرفت
  • همه راه آباد کرده چو دست
    در و دشت چون جايگاه نشست
  • گر ايوان ما در خور شاه نيست
    گمانم که هم بتر از راه نيست
  • برهنه نبايد که گردد تنش
    بران هم نشان خسته در جوشنش
  • بدان شهرها در بياسود شاه
    خورش خواست چندي ز بهر سپاه
  • بدستت بدانديش بر کشته شد
    چنين تخم کين در جهان کشته شد
  • همي بود در گنگ دژ شهريار
    يکي سال با رامش و ميگسار
  • برفتن همي شاه را دل نداد
    همي بود در گنگ پيروز و شاد
  • خورشها ببردند نزديک شاه
    که بود از در شهريار و سپاه
  • براهي که لشکر همي برگذشت
    در و دشت يکسر چو بازار گشت
  • همان راه دريا بيک ساله راه
    چنان تيز شد باد در هفت ماه
  • در گنج بگشاد و روزي بداد
    دو هفته دران شارستان بود شاد
  • ازيشان کسي زو نشاني نداد
    نکردند ازو در جهان نيز ياد
  • بکش در دل اين آتش کين من
    بآيين خويش آور آيين من
  • همي بود يک سال در حصن گنگ
    برآسود از جنبش و ساز جنگ
  • همي گفت شاه آن شگفتي که ديد
    بدريا در و نامداران شنيد
  • چو انديشه شد بر دلش بر درست
    در غار تاريک چندي بجست
  • کمندي که بر جاي زنار داشت
    کجا در پناه جهاندار داشت
  • شگفت ار بماني بدين در رواست
    هرآنکس که او بر جهان پادشاست
  • چو اغريرث و نوذر نامدار
    سياوش که بد در جهان يادگار
  • بجستن گرفتم همه کوه و غار
    بديدم در هنگ آن سوگوار
  • بدين جايگه در ز چنگم بجست
    دل و جانم از رستن او بخست
  • پدر بيگنه بود و من در نهان
    چه رفت از گزند تو اندر جهان
  • چو در پيش کيخسرو آمد بدرد
    بباريد خون بر رخ لاژورد
  • ازان پس بتخت کيان برنشست
    در بار بگشاد و لب را ببست
  • برو تافته عود و کافور و مشک
    تنش را بدو در بکردند خشک
  • چو برگشت کيخسرو از پيش تخت
    در خوابگه را ببستند سخت
  • يکي سور بد در جهان سربسر
    چو بر تخت بنشست پيروزگر
  • هم از خاوران تا در باختر
    ز کوه و بيابان وز خشک و تر
  • چو بر من بپوشد در راستي
    بنيرو شود کژي و کاستي
  • شما تيغها در نيام آوريد
    مي سرخ و سيمينه جام آوريد
  • کسي را مده بار در پيش من
    ز بيگانه و مردم خويش من
  • در بار بر نامداران ببست
    همانا که با ديو دارد نشست