نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
بگويي که
در
جنگ تندي مکن
فريب زمان جوي و کندي مکن
بگو
در
زيان هيچ غمگين مشو
که ايدر يکي گلستانست نو
کنون کوه و رود و
در
و دشت و راه
جهاني شود پردرفش سپاه
چو پيران بنزديک لشکر رسيد
در
و دشت از سم اسپان نديد
ز ديباي چيني و از پرنيان
درفشي ز هر پرده اي
در
ميان
نهادند زين بر سمند چمان
خروش آمد از ديده هم
در
زمان
بسازيم يکبار و جنگ آوريم
بريشان
در
و کوه تنگ آوريم
بمان تا هنرها پديد آوريم
تو
در
بستي و ما کليد آوريم
تو از لشکر سيستان خسته اي
دل خويش
در
جنگشان بسته اي
چه ايرانيان پيش ما
در
چه خاک
ز کيخسرو و طوس و رستم چه باک
که با ديو
در
جنگ رستم چه کرد
بريشان چه آورد روز نبرد
زره بود
در
زير پيراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش
همي جوشد از گرز آن يال و کفت
سزد گر بماني ازو
در
شگفت
هميشه بدي نامبردار و شاد
در
شاه پيروز بي تو مباد
ازان چادر قير بيرون کشيد
بدندان لب ماه
در
خون کشيد
من امروز جنگ آورم با سپاه
تو با پيل و با کوس
در
قلبگاه
چو رستم بديد آنک خاقان چه کرد
بياراست
در
قلب جاي نبرد
ازان کوه سر سوي هامون کشيد
همي نيزه از کينه
در
خون کشيد
همه تيغ و ساعد ز خون بود لعل
خروشان دل خاک
در
زير نعل
جهانجوي
در
زير پولاد بود
بخفتانش بر تير چون باد بود
کنون نيزه با تير ايشان يکيست
دل شير
در
جنگشان اندکيست
نسوزد
در
آتش نه از آب تر
شود چون بپوشد برآيدش پر
برفتند هر کس بآرام خويش
بخفتند
در
خيمه با کام خويش
چه مردست و اين مرد را نام چيست
همآورد او
در
جهان مرد کيست
کجا چون تو
در
باغ بار آورد
چو تو ميوه اندر شمار آورد
بد آن اسپ
در
زير يک لخت کوه
نيامد همي از کشيدن ستوه
ازان باز جويم همي نام تو
که پيدا کنم
در
جهان کام تو
جز او نيز چندي دلير و جوان
که
در
جنگ سير آمدند از روان
ازين
در
کجا گفت يارم سخن
نه سر باشد اين آرزو را نه بن
همه زين شمارند و اين روي نيست
مر اين آب را
در
جهان جوي نيست
برادرش و فرزند
در
پيش اوي
بسي با گهر نامور خويش اوي
گنهکار يک تن نماند بجاي
مگر کشته افگنده
در
زير پاي
ازين پس مرا جاي پيکار نيست
به از راستي
در
جهان کار نيست
سوي ميسره جنگ ديده گهار
زمين خفته
در
زير نعل سوار
گنهکار جز خويش افراسياب
که داني سخن را مزن
در
شتاب
بغلتي همي خيره
در
خون خويش
بدست اين و زين بتر آيدت پيش
که رزمي بود
در
ميان دو کوه
جهاني شوند اندر آن همگروه
سپه بود چون خاک
در
پاي کوه
ز يک مرد سگزي شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پاي نيست
چنو
در
جهان لشکر آراي نيست
سرش را ز تن برکنم
در
زمان
ز خونش کنم جويهاي روان
نه هنگام آرام و آسايش است
نه نيز از
در
راي و آرايش است
همه پاک
در
پيش خسرو بريم
ز شگنان و چين هديه نو بريم
ز فتراک بگشاد پيچان کمند
خم خام
در
کوهه زين فگند
بدو گفت رو پيش آن شير مرد
بگويش که تندي مکن
در
نبرد
چنان شد
در
و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
همه ميمنه گيو تاراج کرد
در
و دشت چون پر دراج کرد
چو آگاهي آمد بشاه جهان
بمن باز گفت اين سخن
در
نهان
طلايه نگفتم که بيرون کنيد
در
و راغ چون دشت و هامون کنيد
نگه کن بدين دشت با لشکري
تو
در
کشوري رستم از کشوري
يکي کوه بد
در
ميان دو کوه
نظاره شده گردش اندر گروه
همانا که شمشيرزن صد هزار
ز دشمن فزون بود
در
کارزار
ز ياقوت رخشان دو انگشتري
ز خوشاب و
در
افسري بر سري
ز کشته چنان بد که
در
رزمگاه
کسي را نبد جاي رفتن براه
در
گنج بگشاد و دينار داد
روان را بخون دل آهار داد
چو گستهم گيتي بران گونه ديد
جهان
در
کف ديو وارونه ديد
چنين تا
در
دژ يکي حمله برد
بزرگان نبودند پيدا ز خرد
هر آنکس که از باره سر بر زدي
زمانه سرش را بهم
در
زدي
در
دژ ببست آن زمان جنگجوي
بتاراج و کشتن نهادند روي
بپيچيد وزان پس بآواز گفت
که با او که داريم
در
جنگ جفت
بديشان بگفت انچ
در
نامه بود
جهانگير برنا و خودکامه بود
ببر
در
گرفتش جهانديده مرد
ز کار گذشته بسي ياد کرد
گمان برد رستم که پولادوند
ندارد بتن
در
درست ايچ بند
ببايد شدن تا بدان روي چين
گر ايدونک گنجد کسي
در
زمين
چنان شد
در
و دشت آوردگاه
که از کشته جايي نديدند راه
ازين پهلوان چشم بد دور باد
همه زندگانيش
در
سور باد
تهمتن بيک ماه نزديک شاه
همي بود با جام
در
پيشگاه
در
گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمايه چيزي که بودش نهان
ترا هرچ بر چشم سر بگذرد
نگنجد همي
در
دلت با خرد
سه روزش همي جست
در
مرغزار
همي کرد بر گرد اسپان شکار
چو گور دلاور کمندش بديد
شد از چشم او
در
زمان ناپديد
چو رستم بگفتار او بنگريد
هوا
در
کف ديو واژونه ديد
که
در
آب هر کو بر آيدش هوش
به مينو روانش نبيند سروش
پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ
همان از
در
مرد فرهنگ و سنگ
سر مرز توران
در
شهر ماست
ازيشان بما بر چه مايه بلاست
برفت از
در
شاه با يوز و باز
بنخچير کردن براه دراز
کسي کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد
در
بن چاه گاه
همه بيشه و باغ و آب روان
يکي جايگه از
در
پهلوان
ازين پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن
در
و مرغزار
بگنجور گفت آن کلاه بزر
که
در
بزمگه بر نهادم بسر
چو بيدار شد بيژن و هوش يافت
نگار سمن بر
در
آغوش يافت
قراخان چنين داد پاسخ بشاه
که
در
کار هشيارتر کن نگاه
برو با سواران هشيار سر
نگه دار مر کاخ را بام و
در
چو گرسيوز آمد بنزديک
در
از ايوان خروش آمد و نوش و خور
سواران
در
و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گر سيوز آن کاخ
در
بسته ديد
مي و غلغل نوش پيوسته ديد
بزد دست و برکند بندش ز جاي
بجست از ميان
در
اندر سراي
ز
در
چون به بيژن برافگند چشم
بچوشيد خونش برگ بر ز خشم
در
آن خانه سيصد پرستنده بود
همه با رباب و نبيد و سرود
بزد دست و خنجر کشيد از نيام
در
خانه بگرفت و برگفت نام
بفرماي داري زدن پيش
در
که باشد ز هر سو برو رهگذر
بگويش که بيژن بسختي درست
چو آهو که
در
چنگ شير نرست
همي بود
در
پيش تختش بپاي
چو دستور پاکيزه و رهنماي
مرا اين نياز از
در
خويش نيست
کس از کهتران تو درويش نيست
فگندست
در
بيشه چين ستان
بياور ز بيژن بدان کين ستان
برهنه کشانش ببر تا بچاه
که
در
چاه بين آنک ديدي بگاه
چو از کوه خورشيد سر برزدي
منيژه ز هر
در
همي نان چدي
ازان مرغزار اسب بيژن براند
بخيمه
در
آورد و روزي بماند
بيامد چو گرگين مر او را بديد
پياده شد و پيش او
در
دويد
کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنين
در
جهان مبتلا
چه ديو آمدش پيش
در
مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
صفحه قبل
1
...
490
491
492
493
494
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن