167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • حقيقت آنکه صاحب ديده باشد
    نميرد جان عاشق در حقيقت
  • بخاصه آنکه باشد در معاني
    نميرد جان عاشق زنده باشد
  • چو خورشيسدي يقين تابنده باشد
    نميرد جان عاشق در صفاتش
  • زهي فرجام کين سرست حاصل
    بمردن چند در شوريم اينجا
  • باخر جمله در گوريم اينجا
    حقيقت مرغزاري صعبناکست
  • رسد بيشک حقيقت در خدائي
    دمي اندر گمان باشد حقيقت
  • هر آنکو مردمي آيد پديدار
    وصال عاشقان در درد باشد
  • مرا بخشيدي اينجاگاه توفيق
    تو مقصودم بدي در آخر ايجان
  • منم ايندم نمودار نمودست
    منم در عين لاي او بمانده
  • همه جانها ترا اندر نظارست
    جمال بي نشانت در فشانست
  • چو خورشيدي دلم تابان بديدم
    جمالت فتنه جانست در ديد
  • مکان دريافته از عين توفيق
    جمالت در همه اشيا عيانست
  • حقيقت در درون جان آدم
    بتو موجود و لاموجود بوده
  • بجز تو هيچ آبادي ندارد
    اگر آبست در راهت روانه
  • شدستم گشته در عين وصالت
    شدستم کشته چون منصور اسرار
  • بهر دم ميکند در جان قيامت
    يکي ذاتست اينجا آشکاره
  • نديده در درون انجام و آغاز
    بنورت روشنائي يافت اينجا
  • ترا آخر در اينجا اصل يابند
    جمال کعبه اينجاگه نمودي
  • حقيقت عشق اينجا رهنمونست
    حقيقت عشق اينجا در کند باز
  • حقيقت جان جان گشته هويدا
    در اين درگاه آدم آفريدند
  • فتاده از ازل در عين باغند
    چو دنيا کشتزار آنجهانست
  • هزاران قسم در ذرات موجود
    يکي تخمست از سر الهي
  • زهي نادان ندانم در چکاري
    ترا از جمله اشيا آفريدست
  • حقيقت مردمي زان خوشتر آمد
    جمالت عالم دل در گرفتست
  • ز بود خويشتن بت ميپرستي
    در اين آيينه موجودي هميشه
  • وطن کردستي اندر حقه خاک
    در اينمنزل مکن اينجا قراري
  • فرو ماندستي اندر کل يقين تو
    رسيدستي در اينمنزل حقيقت
  • گرفتاري کنون سوي طبيعت
    در اين منزل مکن اينجا قراري
  • يقين خود ضرورت بد در اينجا
    يقين خويشتن را ميشناسي
  • درون بحر استغنا پديدار
    در اين بحر حقيقت جوهر اوست
  • حقيقت در صفت خورشيد تابان
    نميداني تو پير دير اينجا
  • نمايم جاودان عين اليقينت
    در اينجا منزلت آن شه نمايم
  • نديده اندر اينجا عين دلدار
    در اينجا نقد ديدارت بيابد
  • دمادم ميشود زو ناپديدار
    بسي در بحر جان خوردند غوطه
  • در اينجا هيچ راهي نيست بيرون
    حقيقت ميزند موج دمادم
  • هميگويم دمادم در معاني
    بهر معني که ميگويم ترا باز
  • دلم افتاده در درياي خونست
    همه ذرات من جوياي اويند
  • که کلي در فنا يابند اينجا
    فناي خويش ميخواهند بيشک
  • همه آنجا شدنش ناپديدار
    همه رفتند در ديدار بيچون
  • حقيقت يا ازل کردند پيوند
    همه رفتند در صحراي عقبي
  • شدند اينجايگه يکتاي مولي
    همه رفتند پنهان در سوي يار
  • بسر بردند در عين سعادت
    شب تاريک اندر فکر بودند
  • ولي جنات حورا را نديدي
    ترا گويند در اسرار اينجا
  • اگر باشي ز ديدت ناپديدار
    بقدر عقل خود در جستجوئي
  • چگويم چونکه نتوانسته تو
    بقدر عقل خود در جوهر جان
  • وليکن همچنان در پرده تو
    بقدر عقل اينجا گاه لافي
  • ولي اينجا نگشتستي تو صافي
    بقدر عقل اينجا در يقيني
  • در آن پيدا تجلي جلالست
    سخن کز درد ميايد عيانست
  • عيانش شد حقيقت سر توحيد
    وصال دوست چون در عاشقانست
  • بسوزد در عيان اشتياق او
    چنان سوزان بود ماننده شمع