نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
به
در
شد به خشم اندرآمد به رخش
منم گفت شيراوژن و تاج بخش
به نزديک اين شاه ديوانه رو
وزين
در
سخن ياد کن نو به نو
در
گنج بگشاد و روزي بداد
سپه برنشاند و بنه برنهاد
ازينسان بشد تا
در
دژ رسيد
بشد خاک و سنگ از جهان ناپديد
به هر کار
در
پيشه کن راستي
چو خواهي که نگزايدت کاستي
زده پيش او پيل پيکر درفش
به
در
بر سواران زرينه کفش
يکي شير پيکر درفشي به زر
درفشان يکي
در
ميانش گهر
برو هر زمان برخروشد همي
تو گويي که
در
زين بجوشد همي
چنين گفت کاو را گرازست نام
که
در
چنگ شيران ندارد لگام
نشان پدر جست و با او نگفت
همي داشت آن راستي
در
نهفت
چرا کرده اي نام کاووس کي
که
در
جنگ نه تاو داري نه پي
تپه شد بسي ديو
در
جنگ من
نديدم بدان سو که بودم شکن
مرا ديد
در
جنگ دريا و کوه
که با نامداران توران گروه
چرا دست يازي به سوي همه
چو گرگ آمدي
در
ميان رمه
که کس
در
جهان کودک نارسيد
بدين شيرمردي و گردي نديد
بگويش که تو دل به من
در
مبند
که سودي ندارت بودن نژند
در
مرگ را آن بکوبد که پاي
باسپ اندر آرد بجنبد ز جاي
بدو گفت هومان که
در
کارزار
رسيدست رستم به من اند بار
شنيدم که
در
جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
ز کشتي گرفتن سخن بود دوش
نگيرم فريب تو زين
در
مکوش
بسي گشته ام
در
فراز و نشيب
نيم مرد گفتار و بند و فريب
مرا آرزو بد که
در
بسترست
برآيد به هنگام هوش از برت
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همي ماند ازو
در
شگفت
همي ماند رستم ازو
در
شگفت
ز پيگارش اندازه ها برگرفت
کنون گر تو
در
آب ماهي شوي
و گر چون شب اندر سياهي شوي
بسي روز را داده بودم نويد
بسي کرده بودم ز هر
در
اميد
ازان نوشدارو که
در
گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
کجا گنجد او
در
جهان فراخ
بدان فر و آن برز و آن يال و شاخ
اگر آسمان بر زمين بر زني
وگر آتش اندر جهان
در
زني
ز توران سرانند و چندي ز چين
ازيشان بدل
در
مدار ايچ کين
همه کاخ تابوت بد سر به سر
غنوده بصندوق
در
شير نر
در
بسته را کس نداند گشاد
بدين رنج عمر تو گردد بباد
چو دانا پسندد پسنديده گشت
به جوي تو
در
آب چون ديده گشت
درشتي ز کس نشنود نرم گوي
به جز نيکويي
در
زمانه مجوي
خود و گيو گودرز و چندي سوار
برفتند شاد از
در
شهريار
همي راند
در
پيش با طوس گيو
پس اندر پرستنده اي چند نيو
به ديدار او
در
زمانه نبود
برو بر ز خوبي بهانه نبود
ازين هر چه
در
گنج رستم نبود
ز گيتي فرستاد و آورد زود
جهان گشته پر شادي و خواسته
در
و بام هر برزن آراسته
به يک هفته زان گونه بودند شاد
به هشتم
در
گنجها برگشاد
جز افسر که هنگام افسر نبود
بدان کودکي تاج
در
خور نبود
بدو گفت شاه اين سخن
در
خورست
برو بر ترا مهر صد مادرست
سياوش چو بشنيد گفتار شاه
همي کرد خيره بدو
در
نگاه
که گر من شوم
در
شبستان اوي
ز سودابه يابم بسي گفت و گوي
چو برداشت پرده ز
در
هيربد
سياوش همي بود ترسان ز بد
بيآمد خرامان و بردش نماز
به بر
در
گرفتش زماني دراز
همه نيکويي
در
جهان بهر تست
ز يزدان بهانه نبايدت جست
چو فرزند تو کيست اندر جهان
چرا گفت بايد سخن
در
نهان
به سودابه زين گونه گفتار نيست
مرا
در
شبستان او کار نيست
ز گفت سياوش بخنديد شاه
نه آگاه بد ز آب
در
زيرکاه
چو ايشان برفتند سودابه گفت
که چندين چه داري سخن
در
نهفت
بگفت اين و غمگين برون شد به
در
ز گفتار او بود آسيمه سر
چو کاووس کي
در
شبستان رسيد
نگه کرد سودابه او را بديد
در
گنج بگشاد و چندان گهر
ز ديباي زربفت و زرين کمر
سياوخش را
در
بر خويش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
خروشيد سودابه
در
پيش اوي
همي ريخت آب و همي کند موي
چرا خواندم
در
شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
سياووش گفت آن کجا رفته بود
وزان
در
که سودابه آشفته بود
نگه کرد بايد بدين
در
نخست
گواهي دهد دل چو گردد درست
و ديگر بدانگه که
در
بند بود
بر او نه خويش و نه پيوند بود
چو پيمان ستد چيز بسيار داد
سخن گفت ازين
در
مکن هيچ ياد
چو بشنيد کاووس از ايوان خروش
بلرزيد
در
خواب و بگشاد گوش
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و
در
انديشه شد يک زمان
ز هر
در
سخن چون بدين گونه گشت
بر آتش يکي را ببايد گذشت
همي خواست ديدن
در
راستي
ز کار زن آيد همه کاستي
سياووش را تنگ
در
برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
ز گفتار او شاه شد
در
گمان
نکرد ايچ بر کس پديد از مهان
مگر گم کنم نام او
در
جهان
وگر نه چو تير از کمان ناگهان
چرا خواسته داد بايد بباد
در
گنج چندين چه بايد گشاد
چو آهن ببندد به کان
در
گهر
گشاده شود چون تو بستي کمر
جهان ايمن از تير و شمشير تست
سر ماه با چرخ
در
زير تست
به درگاه بر انجمن شد سپاه
در
گنج دينار بگشاد شاه
سپرور پياده ده و دو هزار
گزين کرد شاه از
در
کارزار
گواهي همي داد دل
در
شدن
که ديدار ازان پس نخواهد بدن
گهي شاد بر تخت دستان بدي
گهي
در
شکار و شبستان بدي
دو جنگ گران کرده شد
در
سه روز
بيامد سياووش لشکر فروز
سياوش
در
بلخ شد با سپاه
يکي نامه فرمود نزديک شاه
به شادي يکي نامه پاسخ نوشت
چو تازه بهاري
در
ارديبهشت
گر ايدونک زين روي جيحون کشد
همي دامن خويش
در
خون کشد
به بر
در
گرفتش بپرسيد زوي
که اين داستان با برادر بگوي
همه نيزهاشان سر آورده بار
وزان هر سواري سري
در
کنار
دو هفته نبودي ورا سال بيش
چو ديدي مرا بسته
در
پيش خويش
هر آنکس کزين دانش آگه بود
پراگنده گر بر
در
شه بود
گر اين خواب و گفتار من
در
جهان
ز کس بشنوم آشکار و نهان
ازان پس بگفت آنچ
در
خواب ديد
چو موبد ز شاه آن سخنها شنيد
کزين
در
سخن هرچ داريم ياد
گشاييم بر شاه و يابيم داد
نپرد ز پستان نخچير شير
شود آب
در
چشمه خويش قير
شود
در
جهان چشمه آب خشک
نگيرد به نافه درون بوي مشک
جز از تخت زرين که او شاه نيست
تن پهلوان از
در
گاه نيست
يکي يادگاري به نزديک شاه
فرستاد با من کنون
در
به راه
نباشد جز از راستي
در
ميان
به کينه نبندم کمر بر ميان
چنين گفت با او گو پيلتن
کزين
در
که يارد گشادن سخن
به رستم چنين گفت شاه جهان
که ايدون نماند سخن
در
نهان
که اين
در
سر او تو افگنده اي
چنين بيخ کين از دلش کنده اي
ببيند ز من هرچ اندر خورست
گر او را چنين داوري
در
سرست
در
بي نيازي به شمشير جوي
به کشور بود شاه را آبروي
تو شوکين و آويختن را بساز
ازين
در
سخن ها مگردان دراز
پراگنده شد
در
جهان اين سخن
که با شاه ترکان فگنديم بن
بدو باز گفتند کاين راي نيست
ترا بي پدر
در
جهان جاي نيست
بشد زنگه با نامور صد سوار
گروگان ببرد از
در
شهريار
صفحه قبل
1
...
487
488
489
490
491
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن