نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
ببيني که
در
جنگ من چون شوم
چو اندر پي ريزش خون شوم
در
گنج بگشاد و دينار داد
از امروز و فردا نيامدش ياد
بزد مهره
در
جام بر پشت پيل
ازو برشد آواز تا چند ميل
چنان شد ز لشکر
در
و دشت و راغ
که بر سر نيارست پريد زاغ
نشان داد موبد مرا
در
زمان
يکي شاه با فر و بخت جوان
که
در
خورد تاج کيان جز تو کس
نبينيم شاها تو فريادرس
بدو گفت بگزين ز لشکر سوار
وز ايدر برو تا
در
کوهسار
بيامد دمان تا لب رودبار
نشستند
در
زير آن سايه دار
سپر
در
سپر بافته دشت و راغ
درفشيدن تيغها چون چراغ
ز گرد سواران
در
آن پهن دشت
زمين شش شد و آسمان گشت هشت
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کينه يکي نو
در
اندر گشاد
و گر آزمنديست و اندوه و رنج
شدن تنگ دل
در
سراي سپنج
ز کينه به اغريرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمي
در
خورد
مرا نيست از کينه و آز رنج
بسيچيده ام
در
سراي سپنج
درم داد و دينار و تيغ و سپر
کرا
در
خور آمد کلاه و کمر
وزانجا سوي پارس اندر کشيد
که
در
پارس بد گنجها را کليد
اگر پيل با پشه کين آورد
همه رخنه
در
داد و دين آورد
همه
در
پناه جهاندار بيد
خردمند بيد و بي آزار بيد
برين گونه صدسال شادان بزيست
نگر تا چنين
در
جهان شاه کيست
پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو
در
جهان يادگار
چنان بد که
در
گلشن زرنگار
همي خورد روزي مي خوشگوار
اگر
در
خورم بندگي شاه را
گشايد بر تخت او راه را
که
در
بوستانش هميشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
بگويد که اين اهرمن داد ياد
در
ديو هرگز نبايد گشاد
کسي کاو بود
در
جهان پيش گاه
برو بگذرد سال و خورشيد و ماه
که ماند که از تيغ او
در
جهان
بلرزند يکسر کهان و مهان
ازان پس يکي داستان کرد ياد
سخنهاي شايسته را
در
گشاد
گرايدونک يارم نباشي به جنگ
مفرماي ما را بدين
در
درنگ
به ميلاد بسپرد ايران زمين
کليد
در
گنج و تاج و نگين
جگر خسته
در
چنگ آهرمنم
همي بگسلد زار جان از تنم
که شاه جهان
در
دم اژدهاست
به ايرانيان بر چه مايه بلاست
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فگنده به گردنش
در
پالهنگ
مرا
در
غم خود گذاري همي
به يزدان چه اميدداري همي
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا ديد و بگذاشت
در
مرغزار
بر نيستان بستر خواب ساخت
در
بيم را جاي ايمن شناخت
اگر تو شدي کشته
در
چنگ اوي
من اين گرز و اين مغفر جنگجوي
گيابر
در
و دشت تو سبز باد
مباد از تو هرگز دل يوز شاد
تهمتن مر آن را به بر
در
گرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
که
در
دشت مازندران يافت خوان
مي و جام، با ميگسار جوان
لگام از سر رخش برداشت خوار
رها کرد بر خويد
در
کشتزار
چو
در
سبزه ديد اسپ را دشتوان
گشاده زبان سوي او شد دوان
در
و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار
در
شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نيارند خفت
يکي مغفري خسروي بر سرش
خوي آلوده ببر بيان
در
برش
يکي نعره زد
در
ميان گروه
تو گفتي بدريد دريا و کوه
سپه را ز غم چشمها تيره شد
مرا چشم
در
تيرگي خيره شد
ناستاد کس پيش او
در
به جنگ
نجستند با او يکي نام و ننگ
زماني همي بود
در
چنگ تيغ
نبد جاي ديدار و راه گريغ
ز پيلان جنگي هزار و دويست
که
در
بارگاه تو يک پيل نيست
بکند و چو ژوپين به کف برگرفت
بماندند لشکر همه
در
شگفت
تو افتاده اي بي گمان
در
گمان
يکي راه برگير و بفگن کمان
به پيش سپاه اندرون پيلتن
که
در
جنگ هرگز نديدي شکن
نشد هيچکس پيش جويان برون
نه رگشان بجنبيد
در
تن نه خون
بر اين گونه شد سنگ
در
پيش من
نبود آگه از راي کم بيش من
چو کاووس
در
شهر ايران رسيد
ز گرد سپه شد هوا ناپديد
چو بر تخت بنشست پيروز و شاد
در
گنجهاي کهن برگشاد
به شادي بر تخت زرين نشست
همي جور و بيداد را
در
ببست
همه پاک با هديه و با نثار
کشيدند صف بر
در
شهريار
ازان پس چنين کرد کاووس راي
که
در
پادشاهي بجنبد ز جاي
ببد شاه يک ماه
در
نيمروز
گهي رود و مي خواست گه باز و يوز
همي راند تا
در
ميان سه شهر
ز گيتي برين گونه جويند بهر
به دست چپش مصر و بربر براست
زره
در
ميانه بر آن سو که خواست
به پيش اندرون شهر هاماوران
به هر کشوري
در
سپاهي گران
يکي گشت چندان يل تيغ زن
به بربرستان
در
شدند انجمن
پلنگ از بر سنگ و ماهي
در
آب
هم اندر هوا ابر و پران عقاب
که يکسر همه
در
پناه منيد
پرستنده تاج و گاه منيد
هرانکس که
در
سايه من پناه
نيابد ازو کم شود پايگاه
مرا
در
جهان اين يکي دخترست
که از جان شيرين گرامي ترست
يکي شهر بد شاه را شاهه نام
همه از
در
جشن و سور و خرام
چو
در
شاهه شد شاه گردن فراز
همه شهر بردند پيشش نماز
همان مهتران دگر را به بند
ابا شاه کاووس
در
دژ فگند
پراگنده شد
در
جهان آگهي
که گم شد ز پاليز سرو سهي
همه
در
گرفتند ز ايران پناه
به ايرانيان گشت گيتي سياه
که
در
جنگ هرگز نسازد کمين
اگر چند باشد دلش پر ز کين
چو پيغام بشنيد و نامه بخواند
ز کردار خود
در
شگفتي بماند
تو گفتي جهان سر به سر آهن ست
وگر کوه البرز
در
جوشن ست
جز از بندگي پيش يزدان مجوي
مزن دست
در
نيک و بد جز بدوي
ز شرم از
در
کاخ بيرون نرفت
همي پوست گفتي برو بر به کفت
ز شرم دليران منش کرد پست
خرام و
در
بار دادن ببست
شنيدم که روزي گو پيلتن
يکي سور کرد از
در
انجمن
گزين کرد شمشير زن سي هزار
همه رزمجو از
در
کارزار
برين دشت اگر ويژه تنها منم
که بر پشت گلرنگ
در
جوشنم
چو
در
جوشن افراسيابش بديد
تو گفتي که هوش از دلش بر پريد
بدان گونه شد گيو
در
کارزار
چو شيري که گم کرده باشد شکار
که
در
رزم جستن دليران بديم
سگالش گرفتيم و شيران بديم
به زين اندر آمد به کردار باد
ز مردي بدل
در
نيامدش ياد
به نيزه هميدون ز زين برگرفت
دو لشکر بمانده بدو
در
شگفت
اگر کشته بودند اگر خسته تن
گرفتار
در
دست آن انجمن
يکي نره گوري بزد بر درخت
که
در
چنگ او پر مرغي نسخت
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش
در
مرغزار
چو يک بهره از تيره شب
در
گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در
خوابگه نرم کردند باز
چو هومان ورا ديد با يال و کفت
فروماند هومان ازو
در
شگفت
فرستم به نزديک شاه جهان
تنت را کنم زير گل
در
نهان
به دژ
در
چو آگه شدند از هجير
که او را گرفتند و بردند اسير
زدوده سنان آنگهي
در
ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
يکي بوستان بد
در
اندر بهشت
به بالاي او سرو دهقان نکشت
در
دژ ببستند و غمگين شدند
پر از غم دل و ديده خونين شدند
مبادا که او
در
ميان دو صف
يکي مرد جنگ آور آرد بکف
چو گرد پي رخش تو نيل نيست
هم آورد تو
در
جهان پيل نيست
صفحه قبل
1
...
486
487
488
489
490
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن