نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
چو سيصد بنه برنهادند بار
چو سيصد همان از
در
کارزار
رده بر کشيده ز هر سو سپاه
منوچهر با سرو
در
قلب گاه
ميان بسته داريد و بيدار بيد
همه
در
پناه جهاندار بيد
کمين ساختم از پس پشت اوي
نماندم بجز باد
در
مشت اوي
در
حصن بگرفت و اندر نهاد
سران را ز خون بر سر افسر نهاد
رسيد آنگهي تنگ
در
شاه روم
خروشيد کاي مرد بيداد شوم
درختي که پروردي آمد به بار
بيابي هم اکنون برش
در
کنار
برفتند يکسر گروها گروه
پراگنده
در
دشت و دريا و کوه
برآمد ز
در
ناله کر ناي
سراسر بجنبيد لشکر ز جاي
در
دخمه بستند بر شهريار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
هر آنکس که
در
هفت کشور زمين
بگردد ز راه و بتابد ز دين
پس پرده تو
در
اي نامجوي
يکي پور پاک آمد از ماه روي
بپيچد همي تيره جانم ز شرم
بجوشد همي
در
دلم خون گرم
نشانش پراگنده شد
در
جهان
بد و نيک هرگز نماند نهان
چنان ديد
در
خواب کز هندوان
يکي مرد بر تازي اسپ دوان
چو بيدار شد موبدان را بخواند
ازين
در
سخن چندگونه براند
پس از آفريننده بيزار شو
که
در
تنت هر روز رنگيست نو
فرامش مکن مهر دايه ز دل
که
در
دل مرا مهر تو دلگسل
به پيش من آورد چون دايه اي
که
در
مهر باشد ورا مايه اي
کليد
در
گنجها پيش تست
دلم شاد و غمگين به کم بيش تست
به راي و به دانش به جايي رسيد
که چون خويشتن
در
جهان کس نديد
چنان بد که روزي چنان کرد راي
که
در
پادشاهي بجنبد ز جاي
گشاده
در
گنج و افگنده رنج
برآيين و رسم سراي سپنج
خوش آمد هماناش ديدار او
دلش تيز تر گشت
در
کار او
چو آمد به نزديکي بارگاه
خروش آمد از
در
که بگشاي راه
مرا آرزو
در
زمانه يکيست
که آن آرزو بر تو دشوار نيست
به گيتي
در
از پهلوانان گرد
پي زال زر کس نيارد سپرد
چو برگاه باشد درافشان بود
چو
در
جنگ باشد سرافشان بود
هميشه دلم
در
غم مهر اوست
شب و روزم انديشه چهر اوست
ستوده ز هندوستان تا به چين
ميان بتان
در
چو روشن نگين
که پرورده مرغ باشد به کوه
نشاني شده
در
ميان گروه
بپريم با مرغ و جادو شويم
بپوييم و
در
چاره آهو شويم
همي گل چدند از لب رودبار
رخان چون گلستان و گل
در
کنار
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد
به دست جهان پهلوان
در
نهاد
که ماهيست مهراب را
در
سراي
به يک سر ز شاه تو برتر بپاي
نفس را مگر بر لبش راه نيست
چنو
در
جهان نيز يک ماه نيست
پرستنده با ماه ديدار گفت
که هرگز نماند سخن
در
نهفت
کند حلقه
در
گردن کنگره
شود شير شاد از شکار بره
چو خورشيد تابنده شد ناپديد
در
حجره بستند و گم شد کليد
نگفتم من اين تا نگشتم غمي
به مغز و خرد
در
نيامد کمي
بدين
در
خردمند را جنگ نيست
که هم راه دينست و هم ننگ نيست
به جاي شما آن کنم
در
جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان
پدر بود
در
ناز و خز و پرند
مرا برده سيمرغ بر کوه هند
همي خواندندي مرا پور سام
به اورنگ بر سام و من
در
کنام
فرستاده
در
پيش او باد گشت
به زير اندرش چرمه پولاد گشت
به خواب اندرد آرد سر دردمند
ببندد
در
جنگ و راه گزند
در
کاخ بر خويشتن بر ببست
از انديشگان شد به کردار مست
چه ماند از نکو داشتي
در
جهان
که ننمودمت آشکار و نهان
چنين گفت سيندخت با مرزبان
کزين
در
مگردان به خيره زبان
سپاهي که از کوه تا کوه مرد
سپر
در
سپر ساخته سرخ و زرد
هر آنکس که پيوسته او بود
بزرگان که
در
دسته او بود
چو پرورده مرغ باشد به کوه
نشاني شده
در
ميان گروه
همان کن که با مهتري
در
خورد
ترا خود نياموخت بايد خرد
چو
در
کابل اين داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
مرا
در
جهان انده جان اوست
کنون با توم روز پيمان اوست
بياراست تن را به ديبا و زر
به
در
و به ياقوت پرمايه سر
نثار و پرستنده و اسپ و پيل
رده بر کشيده ز
در
تا دو ميل
نيايد چنين کارش از تو پسند
ميان را به خون ريختن
در
مبند
شما گرچه از گوهر ديگريد
همان تاج و اورنگ را
در
خوريد
يکي بر فراز و يکي
در
نشيب
يکي با فزوني يکي با نهيب
که پرورده مرغ بي دل شدست
از آب مژه پاي
در
گل شدست
ازان بر زده هر يکي شاخ سي
نگردد کم و بيش
در
پارسي
دگر پيکرش
در
خوشاب بود
که هر دانه اي قطره اي آب بود
سپه راني و ما به کابل شويم
بگوييم زين
در
سخن بشنويم
عماري و بالاي و هودج بساخت
يکي مهد تا ماه را
در
نشاخت
گياهي که گويمت با شير و مشک
بکوب و بکن هر سه
در
سايه خشک
چنان بي گزندش برون آوريد
که کس
در
جهان اين شگفتي نديد
بزد مهره
در
جام و برخاست غو
برآمد ز هر دو سپه دار و رو
به سر برش تاج و کمر بر ميان
سپر پيش و
در
دست گرز گران
ز رستم همي
در
شگفتي بماند
برو هر زمان نام يزدان بخواند
بسازيد سام و برون شد به
در
يکي منزلي زال شد با پدر
که من
در
دل ايدون گمانم همي
که آمد به تنگي زمانم همي
کنون نو شود
در
جهان داوري
چو موسي بيايد به پيغمبري
به نوذر
در
پندها را گشاد
سخنهاي نيکو بسي کرد ياد
ازين
در
سخن هيچ گونه نراند
به آرام بر نامه کين نخواند
همه لشکر نوذر ار بشکريم
شکارند و
در
زير پي بسپريم
تو گفتي که الماس مرجان فشاند
چه مرجان که
در
کين همي جان فشاند
بگفت آنک
در
دل مرا درد چيست
همي گفت چندي و چندي گريست
گرفت آن دو فرزند را
در
کنار
فرو ريخت آب از مژه شهريار
چو نوذر فرو هشت پي
در
حصار
برو بسته شد راه جنگ سوار
ز قنوج تا مرز کابلستان
همان تا
در
بست و زابلستان
همه سر به سر پاک
در
چنگ ماست
بر ايوانها نقش و نيرنگ ماست
بر ويسه شد قارن رزم جوي
ازو ويسه
در
جنگ برگاشت روي
نثاري فرستم چنان چون سزاست
جز اين نيز هرچ از
در
پادشاست
ازين سو دل پهلوان را ببست
وزان
در
سوي چاره يازيد دست
کنون من شوم
در
شب تيره گون
يکي دست يازم بريشان به خون
کماني به بازو
در
افگند سخت
يکي تير برسان شاخ درخت
بگفتند کاين تير زالست و بس
نراند چنين
در
کمان تير کس
چو اين دو سرافگنده شد
در
نبرد
شماساس شد بي دل و روي زرد
چنان شد ز بس کشته
در
رزمگاه
که گفتي جهان تنگ شد بر سپاه
شماساس چون
در
بيابان رسيد
ز ره قارن کاوه آمد پديد
چو اغريرث پرهنر آن بديد
دل او ببر
در
چو آتش دميد
که چندين سرافراز گرد و سوار
نه با ترگ و جوشن نه
در
کارزار
کلاه کياني به سر بر نهاد
به دينار دادن
در
اندرگشاد
چمان چرمه
در
زير تخت منست
سنان دار نيزه درخت منست
کدامست مردي کنارنگ دل
به مردي سيه کرده
در
جنگ دل
بران بستگان زار بگريست دير
کجا مانده بودند
در
چنگ شير
طلايه شب و روز
در
جنگ بود
تو گفتي که گيتي برو تنگ بود
بر آن برنهادند هر دو سخن
که
در
دل ندارند کين کهن
شب و روز
در
جنگ يکسان بدم
ز پيري همه ساله ترسان بدم
صفحه قبل
1
...
485
486
487
488
489
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن