نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان حافظ
چو شد باغ روحانيان مسکنم
در
اينجا چرا تخته بند تنم
من آنم که چون جام گيرم به دست
ببينم
در
آن آينه هر چه هست
فلک را گهر
در
صدف چون تو نيست
فريدون و جم را خلف چون تو نيست
در
اين خونفشان عرصه رستخيز
تو خون صراحي و ساغر بريز
سراي قاضي يزد ارچه منبع فضل است
خلاف نيست که علم نظر
در
آنجا نيست
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که
در
اين مزرعه جز دانه خيرات نکشت
به طاعت قرب ايزد مي توان يافت
قدم
در
نه گرت هست استطاعت
دگر شهنشه دانش عضد که
در
تصنيف
بناي کار مواقف به نام شاه نهاد
خسروا گوي فلک
در
خم چوگان توشد
ساحت کون ومکان عرصه ميدان تو باد
اي مه برج منزلت چشم و چراغ عالمي
باده صاف دايمت
در
قدح و پياله باد
مي گفت سحر گهي که يا رب
در
دولت و حشمت مخلد
به سمع خواجه رسان اي نديم وقت شناس
به خلوتي که
در
او اجنبي صبا باشد
در
سفالين کاسه رندان به خواري منگريد
کاين حريفان خدمت جام جهان بين کرده اند
از نهيبش پنجه مي افکند شير
در
بيابان نام او چون مي شنيد
عاقبت شيراز و تبريز و عراق
چون مسخر کرد وقتش
در
رسيد
آنکه روشن بد جهان بينش بدو
ميل
در
چشم جهان بينش کشيد
به جاي لوح سيمين
در
کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگين
در
بزرگي کي روا باشد که تشريفات را
از فرشته بازگيري آنگهي بخشي به ديو
به گوش جان رهي منهي اي ندا
در
داد
ز حضرت احدي لا اله الا الله
گدا اگر گهر پاک داشتي
در
اصل
بر آب نقطه شرمش مدار بايستي
آن ميوه بهشتي کآمد به دستت اي جان
در
دل چرا نکشتي از دست چون بهشتي
در
سه سال آنچه بيندوختم از شاه و وزير
همه بربود به يک دم فلک چوگاني
دوش
در
خواب چنان ديد خيالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهاني
هيچ تعبير نمي دانمش اين خواب که چيست
تو بفرماي که
در
فهم نداري ثاني
همچو گل بر چمن از باد ميفشان دامن
زانکه
در
پاي تو دارم سر جان افشاني
بر مثاني و مثالث بنواز اي مطرب
وصف آن ماه که
در
حسن ندارد ثاني
جز نقش تو
در
نظر نيامد ما را
جز کوي تو رهگذر نيامد ما را
هر روز دلم به زير باري دگر است
در
ديده من ز هجر خاري دگر است
دلها همه
در
چاه زنخدان انداخت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
باور نکني خيال خود را بفرست
تا
در
نگرد که بي تو چون خواهم خفت
فارغ دل آن کسي که مانند حباب
هم
در
سر ميخانه سرانداز شود
عالم همه سر به سر رباطيست خراب
در
جاي خراب هم خراب اوليتر
در
سنبلش آويختم از روي نياز
گفتم من سودازده را کار بساز
مردي ز کننده
در
خيبر پرس
اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس
در
باغ چو شد باد صبا دايه گل
بربست مشاطه وار پيرايه گل
در
آرزوي بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در
عشق ز نيک و بد ندارم جز غم
مي گو نه بدانسان که ملالش گيرد
مي گو سخني و
در
ميانش مي گو
شاهنامه فردوسي
خرد را و جان را همي سنجد اوي
در
انديشه سخته کي گنجد اوي
در
بخشش و دادن آمد پديد
ببخشيد دانا چنان چون سزيد
که من شهر علمم عليم
در
ست
درست اين سخن قول پيغمبرست
از اين
در
سخن چند رانم همي
همانا کرانش ندانم همي
پراگنده
در
دست هر موبدي
ازو بهره اي نزد هر بخردي
چنان نامور گم شد از انجمن
چو
در
باغ سرو سهي از چمن
چه گويم که خورشيد تابان که بود
کزو
در
جهان روشنايي فزود
در
و دشت برسان ديبا شدي
يکي تخت پيروزه پيدا شدي
نخستين برادرش کهتر به سال
که
در
مردمي کس ندارد همال
ز گيتي پرستنده فر و نصر
زيد شاد
در
سايه شاه عصر
و ديگر دلاور سپهدار طوس
که
در
جنگ بر شير دارد فسوس
بگفتش ورا زين سخن دربه
در
که دشمن چه سازد همي با پدر
خروشي برآمد ز لشکر به زار
کشيدند صف بر
در
شهريار
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه
در
گرد او با گروه
سر مايه بد اختر شاه را
در
بسته بد جان بدخواه را
نخست آلت جنگ را دست برد
در
نام جستن به گردان سپرد
هنر
در
جهان از من آمد پديد
چو من نامور تخت شاهي نديد
به ابليس گفت اين سزاوار نيست
دگرگوي کين از
در
کار نيست
مر آن پادشا را
در
اندر سراي
يکي بوستان بود بس دلگشاي
بدو گفت اگر شاه را
در
خورم
يکي نامور پاک خواليگرم
سرانجام ببريد هر دو ز کفت
سزد گر بماني بدين
در
شگفت
خورش خانه پادشاه جهان
گرفت آن دو بيدار دل
در
نهان
در
ايوان شاهي شبي دير ياز
به خواب اندرون بود با ارنواز
که خفته به آرام
در
خان خويش
برين سان بترسيدي از جان خويش
که کس
در
جهان گاو چونان نديد
نه از پيرسر کاردانان شنيد
که چون بنده
در
پيش فرزند تو
بباشم پرستنده پند تو
که انديشه اي
در
دلم ايزدي
فراز آمدست از ره بخردي
ز هر کشوري مهتران را بخواست
که
در
پادشاهي کند پشت راست
مرا
در
نهاني يکي دشمن ست
که بربخردان اين سخن روشن است
چنين داد پاسخ که شاه جهان
چنين گفت با من سخن
در
نهان
بترسم همي زانکه با او جهان
مگر راز دارد يکي
در
نهان
همي خون دام و دد و مرد و زن
بريزد کند
در
يکي آبدن
به کاخ اندر آمد دوان کند رو
در
ايوان يکي تاجور ديد نو
نشسته به آرام
در
پيشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه
بيار انجمن کن بر تخت من
چنان چون بود
در
خور بخت من
بدو گفت هرگز تو
در
خان من
ازين پس نباشي نگهبان من
چو شب گردش روز پرگار زد
فروزنده را مهره
در
قار زد
ز بي راه مر کاخ را بام و
در
گرفت و به کين اندر آورد سر
همه بام و
در
مردم شهر بود
کسي کش ز جنگ آوري بهر بود
همه
در
هواي فريدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند
به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پيران که
در
جنگ دانا بدند
بفرمود کردن به
در
بر خروش
که هر کس که داريد بيدار هوش
گسسته شد از خويش و پيوند او
بمانده بدان گونه
در
بند او
گشادن
در
گنج را گاه ديد
درم خوار شد چون پسر شاه ديد
به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از
در
تاج زر
مر اين سه گرانمايه را
در
نهفت
ببايد کنون شاهزاده سه جفت
ازين
در
سخن هر چه داريد ياد
سراسر به من بر ببايد گشاد
همه يال اسپان پر از مشک و مي
پراگنده دينار
در
زير پي
در
گنجهاي کهن کرد باز
گشاد آنچه يک چند گه بود راز
برآمد برين روزگار دراز
زمانه به دل
در
همي داشت راز
همه ترس يزدان بد اندر ميان
همه راستي خواستم
در
جهان
بترسم که
در
چنگ اين اژدها
روان يابد از کالبدتان رها
گرت سر بکارست بپسيچ کار
در
گنج بگشاي و بربند بار
وليکن چو جاني شود بي بها
نهد پر خرد
در
دم اژدها
ترا بايد ايران و تخت کيان
مرا بر
در
ترک بسته ميان
جهانا بپرورديش
در
کنار
وز آن پس ندادي به جان زينهار
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نيکو بود راستي
در
کمان
به خنجر سرش کنده
در
پيش من
تنش خورده شيران آن انجمن
همه جامه کرده کبود و سياه
نشسته به اندوه
در
سوگ شاه
چو جشني بد اين روزگار بزرگ
شده
در
جهان ميش پيدا ز گرگ
ابا تاج و با طوق و باگوشوار
چنان چون بود
در
خور شهريار
که گفتار خيره نيرزد به چيز
ازين
در
سخن خود نرانيم نيز
صفحه قبل
1
...
484
485
486
487
488
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن