نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان حافظ
به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست
به قصد جان من خسته
در
کمان داري
در
آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر که رقيبان تندخو داري
اي که
در
کوي خرابات مقامي داري
جم وقت خودي ار دست به جامي داري
اي که
در
دلق ملمع طلبي نقد حضور
چشم سري عجب از بي خبران مي داري
در
کوي عشق شوکت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي کن و اظهار چاکري
در
شاهراه جاه و بزرگي خطر بسيست
آن به کز اين گريوه سبکبار بگذري
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين کار
که
در
برابر چشمي و غايب از نظري
مستي عشق نيست
در
سر تو
رو که تو مست آب انگوري
چه شکرهاست
در
اين شهر که قانع شده اند
شاهبازان طريقت به مقام مگسي
دوش
در
خيل غلامان درش مي رفتم
گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه کسي
چنگ
در
پرده همين مي دهدت پند ولي
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشي
در
چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است
حيف باشد که ز کار همه غافل باشي
نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف
گر شب و روز
در
اين قصه مشکل باشي
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو
در
ميانه خداوندگار من باشي
در
آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست برآيد نگار من باشي
در
مقامي که صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشي
خرد
در
زنده رود انداز و مي نوش
به گلبانگ جوانان عراقي
صافيست جام خاطر
در
دور آصف عهد
قم فاسقني رحيقا اصفي من الزلال
منال اي دل که
در
زنجير زلفش
همه جمعيت است آشفته حالي
در
وهم مي نگنجد کاندر تصور عقل
آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي
چون کرد
در
دلم اثر آواز عندليب
گشتم چنان که هيچ نماندم تحملي
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در
کنج خراباتي افتاده خراب اولي
مرغ زيرک به
در
خانقه اکنون نپرد
که نهاده ست به هر مجلس وعظي دامي
انت روائح رند الحمي و زاد غرامي
فداي خاک
در
دوست باد جان گرامي
بيا به شام غريبان و آب ديده من بين
به سان باده صافي
در
آبگينه شامي
آدمي
در
عالم خاکي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت و از نو آدمي
دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم
به آن که بر
در
ميخانه برکشم علمي
برشکن کاکل ترکانه که
در
طالع توست
بخشش و کوشش خاقاني و چنگزخاني
گر چه دوريم به ياد تو قدح مي گيريم
بعد منزل نبود
در
سفر روحاني
سر عاشق که نه خاک
در
معشوق بود
کي خلاصش بود از محنت سرگرداني
کام بخشي گردون عمر
در
عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عيش بستاني
با دعاي شبخيزان اي شکردهان مستيز
در
پناه يک اسم است خاتم سليماني
پند عاشقان بشنو و از
در
طرب بازآ
کاين همه نمي ارزد شغل عالم فاني
ز تندباد حوادث نمي توان ديدن
در
اين چمن که گلي بوده است يا سمني
ببين
در
آينه جام نقش بندي غيب
که کس به ياد ندارد چنين عجب زمني
سنگسان شو
در
قدم ني همچو آب
جمله رنگ آميزي و تردامني
در
بحر مايي و مني افتاده ام بيار
مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني
خون پياله خور که حلال است خون او
در
کار يار باش که کاريست کردني
اي که
در
کشتن ما هيچ مدارا نکني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نکني
چوگان حکم
در
کف و گويي نمي زني
باز ظفر به دست و شکاري نمي کني
در
آستين جان تو صد نافه مدرج است
وان را فداي طره ياري نمي کني
سحرگه ره روي
در
سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
که اي صوفي شراب آن گه شود صاف
که
در
شيشه برآرد اربعيني
خدا زان خرقه بيزار است صد بار
که صد بت باشدش
در
آستيني
نمي بينم نشاط عيش
در
کس
نه درمان دلي نه درد ديني
در
مکتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بکوش که روزي پدر شوي
گر
در
سرت هواي وصال است حافظا
بايد که خاک درگه اهل هنر شوي
بر
در
ميکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
سر ما و
در
ميخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و ديوار بدين کوتاهي
کلک تو خوش نويسد
در
شان يار و اغيار
تعويذ جان فزايي افسون عمر کاهي
در
همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي
جوي ها بسته ام از ديده به دامان که مگر
در
کنارم بنشانند سهي بالايي
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در
آرزوي سر و چشم مجلس آرايي
مرا که از رخ او ماه
در
شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروايي
عروس جهان گر چه
در
حد حسن است
ز حد مي برد شيوه بي وفايي
مي صوفي افکن کجا مي فروشند
که
در
تابم از دست زهد ريايي
مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع
بسي پادشايي کنم
در
گدايي
دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند
درياب ضعيفان را
در
وقت توانايي
در
دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آن چه تو انديشي حکم آن چه تو فرمايي
زين دايره مينا خونين جگرم مي ده
تا حل کنم اين مشکل
در
ساغر مينايي
چون شمع نکورويي
در
رهگذر باد است
طرف هنري بربند از شمع نکورويي
خاقان شرق و غرب که
در
شرق و غرب، اوست
صاحب قران خسرو و شاه خدايگان
گر
در
خيال چرخ فتد عکس تيغ او
از يکدگر جدا شود اجزاي توأمان
قران بي طلعت تو جان نگرايد به کالبد
بي نعمت تو مغز نبندد
در
استخوان
هر دانشي که
در
دل دفتر نيامده ست
دارد چو آب خامه تو بر سر زبان
با پايه جلال تو افلاک پايمال
وز دست بحر جود
در
دهر داستان
اي آفتاب ملک که
در
جنب همتت
چون ذره حقير بود گنج شايگان
در
جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شايگان که ببخشي به رايگان
در
دشت روم خيمه زدي و غريو کوس
از دشت روم رفت به صحراي سيستان
اي ملهکي که
در
صف کروبيان قدس
فيضي رسد به خاطر پاکت زمان زمان
ز دلبري نتوان لاف زد به آساني
هزار نکته
در
اين کار هست تا داني
هزار سلطنت دلبري بدان نرسد
که
در
دلي به هنر خويش را بگنجاني
به همنشيني رندان سري فرود آور
که گنجهاست
در
اين بي سري و ساماني
بيار باده رنگين که يک حکايت راست
بگويم و نکنم رخنه
در
مسلماني
به خاک پاي صبوحي کنان که تا من مست
ستاده بر
در
ميخانه ام به درباني
تو را که صورت جسم تو را هيولايي است
چو جوهر ملکي
در
لباس انساني
کدام پايه تعظيم نصب شايد کرد
که
در
مسالک فکرت نه برتر از آني
سحرگهم چه خوش آمد که بلبلي گلبانگ
به غنچه مي زد و مي گفت
در
سخنراني
که تنگدل چه نشيني ز پرده بيرون آي
که
در
خم است شرابي چو لعل رماني
هوا ز نکهت گل
در
چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گيرد
نواي چنگ بدانسان زند صلاي صبوح
که پير صومعه راه
در
مغان گيرد
شه سپهر چو زرين سپر کشد
در
روي
به تيغ صبح و عمود افق جهان گيرد
به رغم زال سيه شاهباز زرين بال
در
اين مقرنس زنگاري آشيان گيرد
محيط شمس کشد سوي خويش
در
خوشاب
که تا به قبضه شمشير زرفشان گيرد
چرا به صد غم و حسرت سپهر دايره شکل
مرا چو نقطه پرگار
در
ميان گيرد
چو شمع هر که به افشاي راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض
در
زبان گيرد
پيامي آورد از يار و
در
پي اش جامي
به شادي رخ آن يار مهربان گيرد
جمال چهره اسلام شيخ ابو اسحاق
که ملک
در
قدمش زيب بوستان گيرد
مذاق جانش ز تلخي غم شود ايمن
کسي که شکر شکر تو
در
دهان گيرد
ز عمر برخورد آن کس که
در
جميع صفات
نخست بنگرد آنگه طريق آن گيرد
شکر کمال حلاوت پس از رياضت يافت
نخست
در
شکن تنگ از آن مکان گيرد
که روزي رهروي
در
سرزميني
به لطفش گفت رندي ره نشيني
که اي سالک چه
در
انبانه داري
بيا دامي بنه گر دانه داري
فرحبخشي
در
اين ترکيب پيداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست
مقالات نصيحت گو همين است
که سنگ انداز هجران
در
کمين است
بده تا به رويت گشايند باز
در
کامراني و عمر دراز
همان مرحله ست اين بيابان دور
که گم شد
در
او لشکر سلم و تور
به من ده که
در
کيش رندان مست
چه آتش پرست و چه دنياپرست
بيا ساقي آن مي که حور بهشت
عبير ملايک
در
آن مي سرشت
بده تا بخوري
در
آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
صفحه قبل
1
...
483
484
485
486
487
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن