نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان حافظ
امروز که
در
دست توام مرحمتي کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
در
خرقه زن آتش که خم ابروي ساقي
بر مي شکند گوشه محراب امامت
حيف است طايري چو تو
در
خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا مي فرستمت
در
راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
مي بينمت عيان و دعا مي فرستمت
هر صبح و شام قافله اي از دعاي خير
در
صحبت شمال و صبا مي فرستمت
در
روي خود تفرج صنع خداي کن
کآيينه خداي نما مي فرستمت
محراب ابرويت بنما تا سحرگهي
دست دعا برآرم و
در
گردن آرمت
خواهم که پيش ميرمت اي بي وفا طبيب
بيمار بازپرس که
در
انتظارمت
مي گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که
در
دل بکارمت
در
اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت
اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان
در
سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است
در
بدايت
پس از چندين شکيبايي شبي يا رب توان ديدن
که شمع ديده افروزيم
در
محراب ابرويت
در
بهاي بوسه اي جاني طلب
مي کنند اين دلستانان الغياث
دل من
در
هواي روي فرخ
بود آشفته همچون موي فرخ
بيا بيا که زماني ز مي خراب شويم
مگر رسيم به گنجي
در
اين خراب آباد
در
چين طره تو دل بي حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد
مبتلا گشتم
در
اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد
گر چه صد رود است
در
چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد
دلي کو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه
در
خون جگر باد
آن که يک جرعه مي از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود
در
آغوشش باد
سلامت همه آفاق
در
سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد
در
اين چمن چو درآيد خزان به يغمايي
رهش به سرو سهي قامت بلند مباد
در
آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد
حسن تو هميشه
در
فزون باد
رويت همه ساله لاله گون باد
اندر سر ما خيال عشقت
هر روز که باد
در
فزون باد
هر جا که دليست
در
غم تو
بي صبر و قرار و بي سکون باد
خسروا گوي فلک
در
خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه ميدان تو باد
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
وان راز که
در
دل بنهفتم به درافتاد
دردا که از آن آهوي مشکين سيه چشم
چون نافه بسي خون دلم
در
جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوي شما بود
هر نافه که
در
دست نسيم سحر افتاد
بس تجربه کرديم
در
اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز کجا سر غمش
در
دهن عام افتاد
چه کند کز پي دوران نرود چون پرگار
هر که
در
دايره گردش ايام افتاد
به نااميدي از اين
در
مرو بزن فالي
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
کسي که حسن و خط دوست
در
نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه
در
ره فرمان او سر طاعت
نهاده ايم مگر او به تيغ بردارد
به پاي بوس تو دست کسي رسيد که او
چو آستانه بدين
در
هميشه سر دارد
آبي که خضر حيات از او يافت
در
ميکده جو که جام دارد
بيرون ز لب تو ساقيا نيست
در
دور کسي که کام دارد
ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان
کدام محرم دل ره
در
اين حرم دارد
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش
در
همه حال از بلا نگه دارد
ستم از غمزه مياموز که
در
مذهب عشق
هر عمل اجري و هر کرده جزايي دارد
ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف
آفتابيست که
در
پيش سحابي دارد
خم ابروي تو
در
صنعت تيراندازي
برده از دست هر آن کس که کماني دارد
در
ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسي بر حسب فکر گماني دارد
مرغ زيرک نزند
در
چمنش پرده سراي
هر بهاري که به دنباله خزاني دارد
احوال گنج قارون کايام داد بر باد
در
گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گو برو و آستين به خون جگر شوي
هر که
در
اين آستانه راه ندارد
در
خيال اين همه لعبت به هوس مي بازم
بو که صاحب نظري نام تماشا ببرد
از آن رنگ رخم خون
در
دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
به هر سو بلبل عاشق
در
افغان
تنعم از ميان باد صبا کرد
نماز
در
خم آن ابروان محرابي
کسي کند که به خون جگر طهارت کرد
بازي چرخ بشکندش بيضه
در
کلاه
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
نظر پاک تواند رخ جانان ديدن
که
در
آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه
در
حوصله دانش ماست
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد
شب تنهاييم
در
قصد جان بود
خيالش لطف هاي بي کران کرد
سايه تا بازگرفتي ز چمن مرغ سحر
آشيان
در
شکن طره شمشاد نکرد
سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد
در
سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم
چون سخت بود
در
دل سنگش اثر نکرد
ساقيا جام مي ام ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که
در
پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد اين دايره مينايي
کس ندانست که
در
گردش پرگار چه کرد
گدايي
در
ميخانه طرفه اکسيريست
گر اين عمل بکني خاک زر تواني کرد
بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان
در
اين جهان ز براي دل رهي آورد
در
بحر فتاده ام چو ماهي
تا يار مرا به شست گيرد
در
پاش فتاده ام به زاري
آيا بود آن که دست گيرد
ساقي ار باده از اين دست به جام اندازد
عارفان را همه
در
شرب مدام اندازد
اي خوشا دولت آن مست که
در
پاي حريف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت
دست
در
حلقه آن زلف خم اندر خم زد
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت يارم
در
اميدواران زد
در
خانقه نگنجد اسرار عشقبازي
جام مي مغانه هم با مغان توان زد
درويش را نباشد برگ سراي سلطان
ماييم و کهنه دلقي کآتش
در
آن توان زد
روا مدار خدايا که
در
حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
هماي گو مفکن سايه شرف هرگز
در
آن ديار که طوطي کم از زغن باشد
بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزي که
در
سخن باشد
از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار
صد ملک سليمانم
در
زير نگين باشد
جام مي و خون دل هر يک به کسي دادند
در
دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در
کار گلاب و گل حکم ازلي اين بود
کاين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که
در
دستت بجز ساغر نباشد
غنيمت دان و مي خور
در
گلستان
که گل تا هفته ديگر نباشد
بيا اي شيخ و از خمخانه ما
شرابي خور که
در
کوثر نباشد
بشوي اوراق اگر همدرس مايي
که علم عشق
در
دفتر نباشد
ز من بنيوش و دل
در
شاهدي بند
که حسنش بسته زيور نباشد
آن همه ناز و تنعم که خزان مي فرمود
عاقبت
در
قدم باد بهار آخر شد
آن پريشاني شب هاي دراز و غم دل
همه
در
سايه گيسوي نگار آخر شد
باورم نيست ز بدعهدي ايام هنوز
قصه غصه که
در
دولت يار آخر شد
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختيم
در
اين آرزوي خام و نشد
فغان که
در
طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد
درياست مجلس او درياب وقت و
در
ياب
هان اي زيان رسيده وقت تجارت آمد
يک دل بنما که
در
ره او
بر چهره نه خال حيرت آمد
در
نمازم خم ابروي تو با ياد آمد
حالتي رفت که محراب به فرياد آمد
چشم من
در
ره اين قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي
درخت سبز شد و مرغ
در
خروش آمد
غلام همت آن رند عافيت سوزم
که
در
گداصفتي کيمياگري داند
صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت
دلق ما بود که
در
خانه خمار بماند
هر مي لعل کز آن دست بلورين ستديم
آب حسرت شد و
در
چشم گهربار بماند
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري که
در
اين گنبد دوار بماند
من ار چه
در
نظر يار خاکسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند
خواهي که برنخيزدت از ديده رود خون
دل
در
وفاي صحبت رود کسان مبند
هيچ رويي نشود آينه حجله بخت
مگر آن روي که مالند
در
آن سم سمند
صفحه قبل
1
...
479
480
481
482
483
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن