نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان حافظ
در
کوي نيک نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير کن قضا را
هنگام تنگدستي
در
عيش کوش و مستي
کاين کيمياي هستي قارون کند گدا را
همه شب
در
اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
در
بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعني طمع مدار وصال دوام را
در
عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب
در
ميخانه کنم مژگان را
ترسم اين قوم که بر دردکشان مي خندند
در
سر کار خرابات کنند ايمان را
يار مردان خدا باش که
در
کشتي نوح
هست خاکي که به آبي نخرد طوفان را
ما
در
پياله عکس رخ يار ديده ايم
اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما
مي نمايد عکس مي
در
رنگ روي مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
گفتم اي شام غريبان طره شبرنگ تو
در
سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب
خوابم بشد از ديده
در
اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
خمي که ابروي شوخ تو
در
کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
به يک کرشمه که نرگس به خودفروشي کرد
فريب چشم تو صد فتنه
در
جهان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه
در
گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره مي زد
صبا حکايت زلف تو
در
ميان انداخت
من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش
هواي مغبچگانم
در
اين و آن انداخت
شادي مجلسيان
در
قدم و مقدم توست
جاي غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شب تار است و ره وادي ايمن
در
پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد
در
خرابات بگوييد که هشيار کجاست
بازپرسيد ز گيسوي شکن
در
شکنش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
در
چمن باد بهاري ز کنار گل و سرو
به هواداري آن عارض و قامت برخاست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو
در
نظر من چنين خوشش آراست
از آن به دير مغانم عزيز مي دارند
که آتشي که نميرد هميشه
در
دل ماست
خيال روي تو
در
هر طريق همره ماست
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
ببين که سيب زنخدان تو چه مي گويد
هزار يوسف مصري فتاده
در
چه ماست
به حاجب
در
خلوت سراي خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
هميشه
در
نظر خاطر مرفه ماست
جان فداي دهنش باد که
در
باغ نظر
چمن آراي جهان خوشتر از اين غنچه نبست
اساس توبه که
در
محکمي چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجي چه طرفه اش بشکست
بيار باده که
در
بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست
در
نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالاي صنوبر پست
افسوس که شد دلبر و
در
ديده گريان
تحرير خيال خط او نقش بر آب است
در
کنج دماغم مطلب جاي نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافه اي و
در
آرزو ببست
ارباب حاجتيم و زبان سؤال نيست
در
حضرت کريم تمنا چه حاجت است
دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد
که
در
چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت
در
خزانه توست
چه جاي من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که
در
انبانه بهانه توست
تا سر زلف تو
در
دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر
در
ميکده ديدم که مقيم افتادست
تو را ز کنگره عرش مي زنند صفير
ندانمت که
در
اين دامگه چه افتادست
نصيحتي کنمت ياد گير و
در
عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
که بر من و تو
در
اختيار نگشادست
نشان عهد و وفا نيست
در
تبسم گل
بنال بلبل بي دل که جاي فريادست
در
هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست
در
آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحي زمانه خون ريز است
وه که دردانه اي چنين نازک
در
شب تار سفتنم هوس است
در
اين زمانه رفيقي که خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه غزل است
در
مذهب ما باده حلال است وليکن
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است
تا گنج غمت
در
دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوي خرابات مقام است
با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما
در
طلب عيش مدام است
زمانه افسر رندي نداد جز به کسي
که سرفرازي عالم
در
اين کله دانست
آن شد اکنون که ز ابناي عوام انديشم
محتسب نيز
در
اين عيش نهاني دانست
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن
در
نظر رحمت درويشان است
آن چه زر مي شود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که
در
صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که
در
حشمت درويشان است
مرو به خانه ارباب بي مروت دهر
که گنج عافيتت
در
سراي خويشتن است
بنده طالع خويشم که
در
اين قحط وفا
عشق آن لولي سرمست خريدار من است
باغبان همچو نسيمم ز
در
خويش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گداي خاک
در
دوست پادشاه من است
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که
در
عاشق کشي سحرآفرين است
من که باشم
در
آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست
نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه ها
در
مقابل رخ دوست
زبان ناطقه
در
وصف شوق نالان است
چه جاي کلک بريده زبان بيهده گوست
عمريست تا ز زلف تو بويي شنيده ام
زان بوي
در
مشام دل من هنوز بوست
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار
در
گردشند بر حسب اختيار دوست
واله و شيداست دايم همچو بلبل
در
قفس
طوطي طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
گر دهد دستم کشم
در
ديده همچون توتيا
خاک راهي کان مشرف گردد از اقدام دوست
روي تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در
غنچه اي هنوز و صدت عندليب هست
گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست
چون من
در
آن ديار هزاران غريب هست
در
عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روي حبيب هست
پري نهفته رخ و ديو
در
کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در
اين چمن گل بي خار کس نچيد آري
چراغ مصطفوي با شرار بولهبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که
در
نقاب زجاجي و پرده عنبيست
در
آن زمين که نسيمي وزد ز طره دوست
چه جاي دم زدن نافه هاي تاتاريست
يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
در
يکتاي که و گوهر يک دانه کيست
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در
رهگذر کيست که دامي ز بلا نيست
نرگس طلبد شيوه چشم تو زهي چشم
مسکين خبرش از سر و
در
ديده حيا نيست
تيمار غريبان اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده
در
شهر شما نيست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشي
طاير سدره اگر
در
طلبت طاير نيست
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را
در
طلبت همت او قاصر نيست
از روان بخشي عيسي نزنم دم هرگز
زان که
در
روح فزايي چو لبت ماهر نيست
چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا
در
جهان آگاه نيست
بر
در
ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوي مي فروشان راه نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آري
سر گيسوي تو
در
هيچ سري نيست که نيست
پنج روزي که
در
اين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني که زمان اين همه نيست
جان درازي تو بادا که يقين مي دانم
در
کمان ناوک مژگان تو بي چيزي نيست
هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادي و ره
در
حرم نداشت
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد
هر که خاک
در
ميخانه به رخساره نرفت
در
گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحري مي آشفت
از پاي فتاديم چو آمد غم هجران
در
درد بمرديم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست که عمرم همه
در
کار دعا رفت
در
طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار
هر کدورت را که بيني چون صفايي رفت رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودي
در
عرصه خيال که آمد کدام رفت
نقد دلي که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن
در
حرام رفت
زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويي که پسته تو سخن
در
شکر گرفت
افشاي راز خلوتيان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش
در
زبان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار مي شدم
دوران چو نقطه عاقبتم
در
ميان گرفت
آن روز شوق ساغر مي خرمنم بسوخت
کآتش ز عکس عارض ساقي
در
آن گرفت
صفحه قبل
1
...
478
479
480
481
482
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن