167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان پروين اعتصامي

  • شمع روشن کرد و رفت آهسته پيش
    در عجب شد گربه از آهستگيش
  • خانه اي ويرانتر از ويرانه ديد
    فقر را در خانه، صاحبخانه ديد
  • در شکسته، حجره و ايوان سياه
    نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
  • در کناري، رفته درويشي بخواب
    شب لحافش سايه و روز آفتاب
  • خواب ايمن، ليک بالين خشت و خاک
    روح در تن، ليک از پندار پاک
  • جسم خاکي بي نوا، جان بي نياز
    راه دل روشن، در تحقيق باز
  • نه سبوئي و نه آبي در سبو
    اين چنين کس از چه ميترسد، بگو
  • حرص را در زير پاي افکنده بود
    کشته آزند خلق، او زنده بود
  • پا بدر بنهاد و بر ديوار شد
    در فتاد و خفته زان بيدار شد
  • چند ميگوئي ز جاه و مال و گنج
    تو نداري هيچ، نه در شش نه پنج
  • گفت در ويرانه دهر سپنج
    گنج ما اين فوطه بود، از مال و گنج
  • هر چه هست، اينست در انبان ما
    گوي ازين بهتر نزد چوگان ما
  • گاه گردد ابره و گاه آستر
    گه ز بام آويزمش، گاهي ز در
  • در ره ما گمرهان بي نوا
    هر زمان، ره ميزند دزد هوي
  • هر که با اهريمنان دمساز شد
    در همه کردارشان انباز شد
  • برد بسي رنج نشيب و فراز
    گاه در افتاد و زماني دويد
  • داد بهر يک، هنر و پرتوي
    آنکه در و گوهر و اشک آفريد
  • بهر تاب تو، بس رخشندگيهاست
    در اين يک قطره، آب زندگيهاست
  • ترا، هم رنگ و هم ار زندگي هست
    مرا زين هر دو چيزي نيست در دست
  • بنرمي گفت او را گوهر ناب
    جوابي خوبتر از در خوشاب
  • از آنرو، چهره ام را سرخ شد رنگ
    که بس خونابه خوردم در دل سنگ
  • از آن ره، بخت با من کرد ياري
    که در سختي نمودم استواري
  • چنانم ميفشردي خاره و سنگ
    که خونم موج ميزد در دل تنگ
  • چو ديدندم چنان در خط تسليم
    مرا بس نکته ها کردند تعليم
  • مرا در دل، نهفته پرتوي بود
    فروزان مهر، آن پرتو بيفزود
  • بگو اين نکته با گوهر فروشان
    که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
  • مادر موسي، چو موسي را به نيل
    در فکند، از گفته رب جليل
  • در تو، تنها عشق و مهر مادري است
    شيوه ما، عدل و بنده پروري است
  • در ميان مستمندان، فرق نيست
    اين غريق خرد، بهر غرق نيست
  • امر دادم باد را، کان شيرخوار
    گيرد از دريا، گذارد در کنار
  • جامها لبريز کردند از فساد
    رشته ها رشتند در دوک عناد
  • ديوها کردند دربان و وکيل
    در چه محضر، محضر حي جليل
  • سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک
    در چه معبد، معبد يزدان پاک
  • رهنمون گشتند در تيه ضلال
    توشه ها بردند از وزر و وبال
  • تا نماند باد عجبش در دماغ
    تيرگي را نام نگذارد چراغ
  • پنهان، ز خوشه اي بربائيد دانه اي
    در قريه گفتگوست، که هنگام خرمن است
  • نخجيرگاهها و کانها و تيرهاست
    سيمرغ را، نه بيهده در قاف مسکن است
  • گفت: نزديک است والي را سراي، آنجا شويم
    گفت: والي از کجا در خانه خمار نيست
  • گفت: تا داروغه را گوئيم، در مسجد بخواب
    گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نيست
  • اي که در اين خانه صاحبخانه اي
    هر که هستي، از خرد بيگانه اي
  • آخر، اين سرچشمه خواهد شد خراب
    در سبوي خويش، بايد داشت آب
  • مور، تا پي داشت در پا، سرفشاند
    چون تو، اندر گوشه عزلت نماند
  • مادر من، گفت در طفلي بمن
    رو، بکوش از بهر قوت خويشتن
  • خرد بوديم و بزرگي خواستيم
    هم در افتاديم و هم برخاستيم
  • يک نفس، بناي اين ديوار باش
    در خرابيهاي ما، معمار باش
  • کار را دشوار ديد، از کار ماند
    در عجب زان راه ناهموار ماند
  • دام محکم، ضعف در حد کمال
    ايستادن سخت و برگشتن محال
  • تو بدين طفلي، که گفت استاد شو
    باد افکن در سر و بر باد شو
  • هيچ پرسيدي که صاحبخانه کيست
    هيچ گفتي در پس اين پرده چيست
  • چون شدي سرگشته در تيه نياز
    با خبر باش از نشيب و از فراز
  • هزار قطره خون در پياله يکرنگند
    تفاوت رگ و شريان نميکند اثري
  • در اوفتيم ز رودي ميان دريائي
    گذر کنيم ز سرچشمه اي بجوي و جري
  • مرا به ملک حقيقت، هزار کس بخرد
    چرا که در دل کان دلي، شدم گهري
  • همواره در گذرگه خلقي، تو تيره روز
    هر روز پايمالي و هر لحظه بي قرار
  • آسوده آنکه در پي گنجي کشيد رنج
    شاد آنکه چون منش، قدمي بود استوار
  • هفته ها در دام تب، چون صيد ماند
    محضرش، خالي ز عمرو زيد ماند
  • نيمه شب، ديگر کسي بر در نبود
    صحبتي از بدره هاي زر نبود
  • در رواج کار خود، چون من بکوش
    هر که را پر شيرتر بيني، بدوش
  • صبحگاهان رفت و در محضر نشست
    شامگه برگشت، خون آلوده دست
  • گفت، ديناري مرا در کار نيست
    گفتمش، کمتر ز صد دينار نيست
  • چون درشتي کرد با من، کشتمش
    قصه کوته گشت، رو در هم مکش
  • نوگلي، روزي ز شورستان دميد
    خار، آن گل ديد و رو در هم کشيد
  • کاش بر ميکند، زين مرزت کسي
    کاش ميروئيد در جايت خسي
  • چون تو، بس در جوي و جر روئيده اند
    ليک ما را بيشتر بوئيده اند
  • ما که جاي خويش را نشناختيم
    خويشتن را در بلا انداختيم
  • از آن برد گنج مرا، دزد گيتي
    که در خواب بودم گه پاسباني
  • بترس ز اه ستمديدگان، که در دل شب
    نشسته اند که نفرين بپادشاه کنند
  • ز در شکستن و خم گشتنم نيايد عار
    چرا که عادت من، با زمانه ساختن است
  • هر آن قماش، که از سوزني جفا نکشد
    عبث در آرزوي همنشيني بدن است
  • هزار نکته ز باران و برف ميگويد
    شکوفه اي که به فصل بهار، در چمن است
  • آنچه روزي در تنم، دل داشت نام
    بسکه سختي ديد، امروز آهن است
  • خسته و کاهيده و فرسوده ام
    هر زمانم، مرگ در پيراهن است
  • اي مرغک رام گشته در دام
    برخيز که دام را گسستند
  • پر ميزن و در سپهر بخرام
    کز پر شکن تو، پر شکستند
  • چالاک و دلير و کاردان باش
    در وقت حصاد و خوشه چيني
  • چون در ره دور، دير ماني
    بال و پر تو، کنند خونين
  • مور، هرگز بدر قصر سليمان نرود
    تا که در لانه خود، برگ و نوائي دارد
  • گهر وقت، بدين خيرگي از دست مده
    آخر اين در گرانمايه بهائي دارد
  • فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
    وقت رستن، هوس نشو و نمائي دارد
  • در خود، آن به که نيکتر نگري
    اول، آن به که عيب خود گوئي
  • شکستگي و درافتادگي طبيعت ماست
    ز بستن ره ما، خلق در نمي مانند
  • درين حصار، ز درماندگان چه کار آيد
    که زيرکان، همه در کار خويش حيرانند
  • در آن زمان که نهادند پايه هستي
    قرار شد که زبردست را نرجانند
  • نداشتيم پر شوق، تا سبک بپريم
    گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند
  • تفاوتي نبود در اصول نقص و کمال
    کمالها همه انجام کار، نقصانند
  • گفت، در خويش هم دمي بنگر
    همه را سوي ما نگاه مکن
  • نماند اندر چمن يک شاخ، کانرا
    نپوشاندند رنگين حله در بر
  • در اوج آسمان، خورشيد رخشان
    گهي پيدا و ديگر گه مضمر
  • تو زبون تن خاکي و چو باد
    توسن عمر تو، در تاختن است
  • هر چه بر قدر خلق افزودم
    خود شدم در نتيجه بيمقدار
  • هيچ ديدي ز کار درماند
    کارداني چو من، در آخر کار
  • هر که در شوره زار، کشت کند
    نبود از کار خويش، برخوردار
  • در کنار من، از چه کردي جاي
    که ز دودت شود سياه کنار
  • بر رهگذر که، دوختي چشم
    ايام، ترا چه گفت در گوش
  • ما نيز در ديار حقيقت، توانگريم
    کالاي ما چو وقت رسد، کارهاي ماست
  • سرمست، اي کبوترک ساده دل، مپر
    در تيه آز، راه تو دانه ميزند
  • مه گردون ادب بودي و در خاک شدي
    خاک، زندان تو گشت، اي مه زنداني من
  • خاک در ديده بسي جان فرساست
    سنگ بر سينه بسي سنگين است
  • خرم آن کس که در اين محنت گاه
    خاطري را سبب تسکين است
  • ديوان حافظ

  • در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
    هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا