نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان پروين اعتصامي
تو هم از پاي
در
آئي ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نيست
يک نفس بودن و نابود شدن
در
خور اين غم و اين ماتم نيست
ديروز،
در
ميانه بازي، ز کودکان
آن شاه شد که جامه خلقان ببر نداشت
من
در
خيال موزه، بسي اشک ريختم
اين اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت
از غم کشک و کره، خوناب خورد
در
عوض شير، بسي آب خورد
گربه چو رنجور و گرفتار شد
موش بد انديش،
در
انبار شد
در
همه جا خفت و به هر سو نشست
بند ز هر کيسه و انبان گسست
بدست جهل، به بنياد خويش تيشه زدن
دو چشم بستن و
در
چاه سرنگون شدن است
چو ما، برو
در
و ديوار خانه محکم کن
مگرد ايمن و فارغ، زمانه راهزن است
اي بسا گوشه، که ميدان بلاست
اي بسا دام، که
در
پيش و پس است
در
گلستان جهان، يک گل نيست
هر کجا مينگرم، خار و خس است
بسي مجاهده کرديم
در
طريق نفاق
ببين چه بيهده تفسير «جاهدوا» کرديم
چو زورمند شديم، از دهان مسکينان
بجبر، لقمه ربوديم و
در
گلو کرديم
نهادش
در
ميان کيسه اي خرد
ببستش سخت و سوي مخزنش برد
نبود ار حکمتي
در
صحبت من
چه ميکردم درين صندوق آهن
بدو الماس گفت، اي يار خودخواه
نه تنهائي، رفيقي هست
در
راه
چو
در
دامن گرفتي گوهري پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک
چو بر گيرند اين پاکيزه گوهر
گشايند از تو بند و قفل از
در
از آن معني، نکردندت فراموش
که داري همچو من، جاني
در
آغوش
در
اينجا، بس شهان افسر نهادند
بسي گردن فرازان، سر نهادند
کتاب عشق را، جز يک ورق نيست
در
آن هم، نکته اي جز نام حق نيست
«انا الحق » ميزنند اينجا،
در
و بام
ستايش مي کنند، اجسام و اجرام
در
اينجا، رخصت تيغ آختن نيست
کسي را دست بر کس تاختن نيست
ز ديبا، گر ترا نقش و نگاريست
مرا
در
هر رگ، از خون جويباريست
ترا گر غرق
در
پيرايه کردند
مرا با عقل و جان، همسايه کردند
خوش آنکس، کز سر صدق و نيازي
کند
در
سجدگاه دل، نمازي
موشکي را بمهر، مادر گفت
که بسي گير و دار
در
ره ماست
تله محکمي به پشت
در
است
گربه فربهي است، ميان سراست
هر نشيمن، نه جاي هر شخصي است
هر گذرگه، نه
در
خور هر پاست
نشنيدم بنا، چنين محکم
گر چه
در
دهر، صد هزار بناست
موشک از شوق جست و شد بدرون
تا که او جست، بانگ
در
بر خاست
گفت پروانه پر سوخته اي
که ترا چشم، بايوان و
در
است
من عمر خويش، چون تو نخواهم تباه کرد
در
سعي و رنج ساختن آشيانه اي
هر کس که توسني کند، او را کنند رام
در
دست روزگار، بود تازيانه اي
بسيار کس، ز پاي
در
آورد اسب آز
آن را مگر نبود، لگام و دهانه اي
مرا بچرخ برافراشت بردباري، سر
تو گه باوج سمائي و گاه
در
بن چاه
بنزد اهل خرد، سستي و سبکساريست
در
اوفتادن بيجا و جستن بيگاه
قويتري ز تو، روزي ز پا
در
افکندت
بيک دقيقه، ز من هيچتر شوي ناگاه
من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود
در
اين قريه، هيزم ديگر
فکند بي سببي
در
تنور پيرزنم
شوم ز خار و خسي نيز، عاقبت کمتر
بکوي نيکدلان، نيست جز نکوئي راه
بسوي کاخ هنر، نيست غير کوشش
در
اگر ز کار بد نيک خويش، بي خبري
دمي
در
آينه روشن جهان، بنگر
براي معرفتي، جسم گشت همسر جان
براي بوي خوشي، عود سوخت
در
مجمر
کاشکي، وقت را شتاب نبود
فصل رحلت
در
اين کتاب نبود
ما نديديم و راه کج رفتيم
ور نه
در
راه، پيچ و تاب نبود
اينکه خوانديم شمع، نور نداشت
اينکه
در
کوزه بود، آب نبود
نکشيد آب، دلو ما زين چاه
زانکه
در
دست ما طناب نبود
دکان کيد، برو جاي ديگري بگشاي
فروش نيست
در
آنجا که من دکان دارم
در
آن همسايگي، گرگي سيه کار
شدي همواره زان خفتن، خبردار
شبان را ديو خواب افکنده
در
دام
بدام افتند مستان، کام ناکام
بکردار عسس، کوشيد يک چند
فکند آن دزد را، يکروز
در
بند
نخسبد هيچ صاحب خانه آرام
چو
در
نامحکم و کوته بود بام
من از تدبير و راي خانمانسوز
در
آغلها بسي شب کرده ام روز
مرا چنگال، روزي خون بسي ريخت
به گردنها و شريانها
در
آويخت
زد گره
در
دامن آن گندم، فقير
شد روان و گفت کاي حي قدير
چون کنم، يارب،
در
اين فصل شتا
من عليل و کودکانم ناشتا
هر چه
در
غربال ديدي، بيختي
هم عسل، هم شوربا را ريختي
من به مردم داشتم روي نياز
گرچه روز و شب
در
حق بود باز
بر
در
دونان، چو افتادم ز پاي
هم تو دستم را گرفتي، اي خداي
در
تو، پروين، نيست فکر و عقل و هوش
ورنه ديگ حق نمي افتد ز جوش
شنيد گربه نصيحت ز شير و کرد سفر
نمود
در
دل غاري تهي و تيره، مکان
گهي درخت
در
افتاد و گاه سنگ شکست
ز تند باد حوادث، ز فتنه طوفان
خزيد گربه دهقان به پشت خيک پنير
زدند تا که
در
انبار، موشکان جولان
نمود آرزوي شهر و
در
اميد فرار
دمي بروزنه سقف غار شد نگران
بشهر، گربه و
در
کوهسار شير شدم
خيال بيهده بين، باختم درين ره جان
منه، گرت بصري هست، پاي
در
آتش
مزن، گرت خردي هست، مشت بر سندان
عاشقان،
در
همه جا ننشينند
خلوت انس و وثاق تو کجاست
در
صف گلها، بديد او ناگهان
که گل پژمرده اي گشته نهان
تو
در
هر جا که بنشيني، گياهي
بهر راهي که روئي، خار راهي
بگفتا نام هر کس
در
شماري است
مرا نيز اندرين ملک، اعتباري است
مرا
در
باغ، محکم ريشه اي نيست
ز داس و تيشه ام، انديشه اي نيست
جمال هر گلي،
در
جلوه و پوست
چه فرق، ار نو گلي پاکيزه، خودروست
گلي زيبا شدم
در
باغ ايام
چه ميدانم، چه خواهم شد سرانجام
در
آن دم که پژمرد و بيمار گشت
يکي ابر خرد، از سرش ميگذشت
همان جامه اي را که ديروز دوخت
در
آتش درافکند امروز و سوخت
صبا همچو طفلم
در
آغوش کرد
ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد
دهم گوشوارت ز
در
خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوي آب
در
اقليم خود، باز شاهي کني
بجلوه گري، هر چه خواهي کني
چنانش سر و ساق،
در
هم فشرد
که يکباره بشکست و افتاد و مرد
بسي ريخت
در
کام آن تشنه آب
بسي قصه گفت و نيامد جواب
پاکي و تاب چهره من،
در
تو نيست هيچ
با آنکه باغبان منت بوده آبيار
در
زير پا نهند ترا رهروان وليک
ما را بسر زنند، عروسان گلعذار
يکروز آرزو و هوس بيشمار بود
دردا، مرا زمانه نياورد
در
شمار
آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در
حيرتم که از چه مرا کرد خاکسار
گر خار يا گليم، سرانجام نيستي است
در
باغ دهر، هيچ گلي نيست پايدار
صبحدم، تازه گلي خودبين گفت
کاز چه خاک سيهم
در
پهلوست
همگي خاک شويم آخر کار
همچو آن خاک که
در
برزن و کو است
گلي، خنديد
در
باغي سحرگاه
که کس را نيست چون من عمر کوتاه
نه صحبت داشتم با آشنائي
نه بلبل
در
وثاقم زد صلائي
ز من، فردا دگر نام و نشان نيست
حساب رنگ و بوئي،
در
ميان نيست
ندانستي که
در
مهد گلستان
سحر خنديد گل، شب گشت پژمان
از پي يک بره، از شب تا سحر
بس دوانيدي مرا
در
جوي و جر
آفت گرگان شدي
در
شهر و ده
غير، صد راه از تو خويشاوند به
ترا بس است همين برتري، که بر
در
تو
بساط ظلمي و فرياد دادخواهي نيست
تو،
در
گذر گه خلق خداي نکندي چاه
به رهگذار حيات تو، بيم چاهي نيست
در
آن سفيه که آز و هوي ست کشتيبان
غريق حادثه را، ساحل و پناهي نيست
در
کمين رهنوردان مينشست
هم کله ميبرد و هم سر ميشکست
باز
در
آن راه کج بنهاد پاي
رفت با اهريمن ناخوب راي
نفس يغماگر، چنان يغما کند
که ترا
در
يک نفس، بي پا کند
ديد اندر ره، دري را نيمه باز
شد درون و کرد آن
در
را فراز
صفحه قبل
1
...
476
477
478
479
480
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن