نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان پروين اعتصامي
چو جان پاک
در
حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو تن رسواست، عيبش را چه پوشم
چو بي پرواست،
در
کارش چه کوشم
کودکي
در
بر، قبائي سرخ داشت
روزگاري زان خوشي خوش ميگذاشت
گر بچشم دل ببينيم اي رفيق
همچو آن طفليم ما
در
اين طريق
جواب داد که ما نيز چون تو بي گنهيم
چرا که جز نفسي
در
چمن نميپائيم
فضاي باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نيز
در
آن، از پي تماشائيم
کاهلي
در
گوشه اي افتاد سست
خسته و رنجور، اما تندرست
عنکبوتي ديد بر
در
، گرم کار
گوشه گير از سرد و گرم روزگار
کوها کارست
در
اين کارگاه
کس نمي بيند ترا، اي پر کاه
کس ز خلقان تو پيراهن نکرد
وين نخ پوسيده
در
سوزن نکرد
بي سر و ساماني از دود و دمي
غرق
در
طوفاني از آه و نمي
بس زبر دستست چرخ کينه توز
پنبه خود را
در
اين آتش مسوز
گفت آگه نيستي ز اسرار من
چند خندي بر
در
و ديوار من
تو بفکر خفتني
در
اين رباط
فارغي زين کارگاه و زين بساط
گر درد اين پرده، چرخ پرده
در
رخت بر بندم، روم جاي دگر
ما که عمري پرده داري کرده ايم
در
حوادث، بردباري کرده ايم
کار ما اينگونه شد، کار تو چيست
بار ما خالي است،
در
بار تو چيست
من بري گشتم ز آرام و فراغ
تو فکندي باد نخوت
در
دماغ
ميگرفتي گر بهمت رشته اي
داشتي
در
دست خود سر رشته اي
عارفان، از جهل رخ برتافتند
تار و پودي چند
در
هم بافتند
رنگرز شو، تا که
در
خم هست رنگ
برق شد فرصت، نيمداند درنگ
شکار کرده بسي
در
دل شب، اين صياد
مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد
در
طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهي ز آب سرد و گه از ميوه تري
ترسم که گر روم، برد اين گنجها کسي
ترسم
در
آشيانه فتد ناگه آذري
عشق آنست که
در
دل گنجد
سخن است آنکه همي بر دهن است
مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق
شگفت نيست گرم
در
بروي نگشادند
نخست رسم و ره ما، درستکاري ماست
قبيله تو،
در
آئين دزدي استادند
در
زمستانم، تف دل آتش است
برف و باران خوابگاه و پوشش است
دست داديمت که تا کاري کني
در
همي گر هست، ديناري کني
در
نمي بندد بکس، دربان ما
کم نميگردد ز خوردن، نان ما
آنچه گفتي نيست، يک يک
در
تو هست
گنجها داري و هستي تنگدست
هيچ خودبين، از خدا خرسند نيست
شاخ بي بر،
در
خور پيوند نيست
نور حق، همواره
در
جلوه گريست
آنکه آگه نيست، از بينش بريست
در
سبزه گر روي، کندت دست جور پر
بر بام گر شوي، کندت سنگ فتنه لنگ
آهسته ميوه اي بکن از شاخي و برو
در
باغ و مرغزار، مکن هيچگه درنگ
آن قصه شنيديد که
در
باغ، يکي روز
از جور تير، زار بناليد سپيدار
اين با که توان گفت که
در
عين بلندي
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
تا شام نيفتاد صداي تبر از گوش
شد توده
در
آن باغ، سحر هيمه بسيار
در
آن حال، داني که نيکي نکوست
که بيني تو مغزي و رفتست پوست
چو پيرايه ها ماندت
در
گرو
چو بيني ره نيک و آئين نو
نه مشت و قفايت به سر ميزنم
بدين درگه نور،
در
ميزنم
ازين دشمن
در
افکندن چه حاصل
چو عمري با عدوي نفس مانديم
گفت، آن زرها که بردستي کجاست
گفت،
در
هميان تلبيس شماست
دزدي پنهان و پيدا، کار تست
مال دزدي، جمله
در
انبار تست
تو قلم بر حکم داور ميبري
من ز ديوار و تو از
در
ميبري
ميزنم گر من ره خلق، اي رفيق
در
ره شرعي تو قطاع الطريق
در
دل ما حرص، آلايش فزود
نيست پاکان چرا آلوده بود
گر چه
در
نيرنگ سازي داشت دست
بند نيرنگ قضايش دست بست
از بلاي دام و زندان بي خبر
گفت زان کيست اين ايوان و
در
گفت روبه اين
در
و ايوان ماست
پوستين دوزيم و اين دکان ماست
گر خريداري،
در
آي اندر دکان
نرخ، آنگه پرس از بازارگان
ره نديده، روي بر راهي نهاد
چشم بسته، پاي
در
چاهي نهاد
تا
در
آن ره، سربپيچاند ترا
وندر آن آتش بسوزاند ترا
اهرمن هرگز نخواهد بست
در
تا ترا ميافتد از کويش گذر
در
جوارت، حرص زان دکان گشود
که تو بر بندي دکان خويش زود
هر کجا
در
ديد، بر ديوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
ناگواريها مرا برد از ميان
تو غنودي
در
حرير و پرنيان
تو نشستي تا بيارندت ز
در
ما بياورديم با خون جگر
تا يتيم از يک بمن بخشيد نيم
تو خريدي گوهر و
در
يتيم
کور و عاجز بس
در
افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
زن بلطف و خنده گفت اينکار چيست
با
در
و ديوار، اين پيکار چيست
پيش قاضي آن دروغ، اين راست گفت
در
حقيقت، هر چه هر کس خواست گفت
از کنار
در
، کنيز آواز داد
بعد ازين، نان را کجا بايد نهاد
چون ز جا برخاست، زن
در
را گشود
گفت ديدي آنچه گفتم راست بود
من کنم صد شعله
در
يکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
همه بر چهره گل مي نگرند
نگهي
در
خور اين کيفر نيست
در
و بام قفست زرين است
صيد را بهتر ازين زيور نيست
چه هوسها بسر افتاد مرا
که تبه گشت و يکي
در
سر نيست
در
آبگير، سحرگاه بط بماهي گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهيدن نيست
سموم فتنه، چو باد سحرگهي نسوزد
بجز نشان خرابي،
در
آن وزيدن نيست
هزار مسئله
در
دفتر حقيقت بود
ولي دريغ، که دشوار بود فهميدن
بدست جور کندي پايه اي را
در
آتش سوختي همسايه اي را
مرا
در
کودکي شوق دگر بود
خيالم زين حوادث بي خبر بود
گفت با زنجير،
در
زندان شبي ديوانه اي
عاقلان پيداست، کز ديوانگان ترسيده اند
عاقلان با اين کياست، عقل دورانديش را
در
ترازوي چو من ديوانه اي سنجيده اند
جمله را ديوانه ناميدم، چو بگشودند
در
گر بدست، ايشان بدين نامم چرا ناميده اند
سئوال کرد ز خورشيد کاين چه روشني است
در
اين فضا، که ترا ميکند نگهباني
در
آنساعت که چشم روز ميخفت
شنيدم ذره با خفاش ميگفت
اي که هر درگهيت سجده گهست
در
دل پاک نيز درگاهي است
من ز خون، رنگين شدم
در
مشت تو
بسکه خون ميريزد از انگشت تو
گفت
در
پاسخ رفوگر کاي رفيق
نيست هر رهپوي، از اهل طريق
پاره جان
در
رگ و بند است و پي
سوزنش کي چاره خواهد کرد، کي
سوزني بايد که
در
دل نشکند
جاي جامه، بخيه اندر جان زند
ز پاي، چون تو
در
افتاده اند بس طفلان
نيوفتاده درين سنگلاخ عبرت، کيست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا
در
افکنند، بايست
نهان با خويشتن بس گفتگو کرد
در
آن يکدم، هزاران آرزو کرد
منه
در
رهگذار چون مني دام
مکن خود را براي هيچ بدنام
گرفتم سينه تنگم فشردي
مرا کشتي و
در
يک لحظه خوردي
هوي و حرص و مستي، خواجه تاشند
سيه کارند،
در
هر جا که باشند
چه گردي هرزه
در
هر رهگذاري
دهي هر دم گلوئي را فشاري
در
آن دفتر که نقش ما نوشتند
يکي زشت و يکي زيبا نوشتند
بوقت شخم، گاوت
در
گرو بود
چو باز آورديش، وقت درو بود
واگذار اين لاشه ناچيز را
در
نورد اين راه آفت خيز را
تو چراغ ملک تاريک تني
در
سياهي ها، چو مهر روشني
چند
در
هر دام، بايد گشت صيد
چند از هر ديو، بايد ديد کيد
به خلق داد سرافرازي و مرا خواري
که
در
خور تو، ازين به که ميستاني نيست
بدفتر گل و طومار غنچه
در
گلزار
بجز حکايت آشوب مهرگاني نيست
نشستند بسيار شب، خار و بلبل
که تا غنچه اي
در
چمن کرد خوابي
بسي کارگر بايد و کار، پروين
در
آبادي هر زمين خرابي
شب، شدي از ديده نهان روز وار
در
کمر کوه، بزندان غار
صفحه قبل
1
...
474
475
476
477
478
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن