نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان پروين اعتصامي
همچو عيسي بي پر و بي بال بر گردون شدن
همچو ابراهيم
در
آتش گلستان داشتن
در
هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سينه اي آماده بهر تيرباران داشتن
روشني دادن دل تاريک را با نور علم
در
دل شب، پرتو خورشيد رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج
در
کنج قناعت يافتن
مور قانع بودن و ملک سليمان داشتن
همچو موسي بودن از نور تجلي تابناک
گفتگوها با خدا
در
کوه و هامون داشتن
پاک کردن خويش را ز آلودگيهاي زمين
خانه چون خورشيد
در
اقطار گردون داشتن
چون نهالي تازه،
در
پاداش رنج باغبان
شاخه هاي خرد خويش از بار، وارون داشتن
در
مدائن ميهمان جغد گشتن يکشبي
پرسشي از دولت نوشيرواني داشتن
ز وحشت سست شد بر جاي ناگاه
ز رنج خستگي درماند
در
راه
گه از انديشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشويش سر
در
زير پر کرد
فتاد از پاي و کرد از عجز فرياد
ز شاخي مادرش آواز
در
داد
به پستي
در
، دچار گير و داريم
ببالا، چنگ شاهين را شکاريم
گه از ديوار سنگ آمد گه از
در
گهم سرپنجه خونين شد گهي سر
چو آتش دود کرد و شعله سر داد
بناگه طائري آواز
در
داد
رهي که گمرهيش
در
پي است نسپردن
دريکه فتنه اش اندر پس است نگشودن
چون بال و پرش تپيد
در
خون
از ياد برون شدش پريدن
چون شانه، عيب خلق مکن موبمو عيان
در
پشت سر نهند کسي را که عيبجوست
در
چهره ام ببين چه خوشيهاست و تابهاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادني
چون فرق
در
و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشني
در
دهر بس کتاب و دبستان بود، وليک
درس اديب را چکند طفل کودني
آن به که مرغ صبح زند خيمه
در
چمن
خفاش را بديده چه دشتي، چه گلشني
خرمن نکرده توده کسي موسم درو
در
مزرعي که وقت عمل برزگر نداشت
کشيدي بر
در
هر دل سپاهي
ز سوزي، ناله اي، اشکي و آهي
مرا
در
هر دلي، خوش جايگاهيست
بسوي هر ره تاريک راهيست
در
آن مدت که من اميد بودم
بکردار تو خود را مي ستودم
شبانگه
در
دلي تنگ آرميدم
شدم اشکي و از چشمي چکيدم
تو بنشين
در
دلي کاز غم بود پاک
خوشند آري مرا دلهاي غمناک
پرويزنست سقف من، از بس شکستگي
در
برف و گل چگونه تواند کس آرميد
هنگام صبح
در
عوض پرده، عنکبوت
بر بم و سقف ريخته ام تارها تنيد
در
باغ دهر بهر تماشاي غنچه اي
بر پاي من بهر قدمي خارها خليد
در
خور دانش اميرانند و فرزندانشان
تو چه خواهي فهم کردن از کتاب اي رنجبر
در
راه تو کند آسمان چاه
کار تو زمانه کرد دشوار
هشدار، بسيست
در
پس و پيش
بيغوله و پستي و بلندي
نشود هيچگاه پيرو جهل
هر که
در
راه علم، رهسپر است
هنر و فضل
در
سپهر وجود
عالم افروز چون خور و قمر است
همتراز وي گنج عرفان نيست
هر چه
در
کان دهر، سيم و زر است
فضل، خود همچو مشک، غماز است
علم، خود همچو صبح، پرده
در
است
چون بنائي است پست، خود بيني
که نه اش پايه و نه بام و
در
است
در
تو برقي ز نور دانش نيست
همه باد بروت بي ثمر است
جز تو
در
ديگ، هر چه ريخته اند
تو گمان ميکني که خار و خسي است
کارگر هر که هست محترمست
هر کسي
در
ديار خويش کسي است
در
چمن آمد غزلي نغز خواند
رقص کنان بال و پري برفشاند
گر نروي راست
در
اين راه راست
چرخ بلند از تو کند بازخواست
گر نشوي پخته
در
اين کارها
دهر بدوش تو نهد بارها
در
صف گلشن نه چنان ديدمت
رقص کنان، نغمه زنان ديدمت
گفت که
در
خانه مرا سور نيست
ريزه خور مور بجز مور نيست
رو که
در
خانه خود بسته ايم
نيست گه کار، بسي خسته ايم
دانه و قوتي که
در
انبان ماست
توشه سرماي زمستان ماست
مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو
در
ايام شتا، ناشتاست
به جرم يک دو صباحي نشستن اندر باغ
هزار قرن
در
آغوش خاک بايد خفت
که بر نکرده سر از خاک،
در
بسيط زمين
شدم نشانه بلاهاي آسماني را
من از صبا و چمن بدگمان نميگشتم
زمانه
در
دلم افکند بدگماني را
در
آن مکان که جواني دمي و عمر شبي است
بخيره ميطلبي عمر جاوداني را
به نوميدي،
در
شفقت گشودن
بس است اميد رحمت، پارسا را
بوقت بخشش و انفاق، پروين
نبايد داشت
در
دل جز خدا را
شکستن خاطري
در
سينه اي تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
ترا بهتر که جويد نام جوئي
که ما را نيست
در
دل آرزوئي
چو زر گرديد اندر خانه بسيار
گهي دزد از
در
آيد، گه ز ديوار
سوي همسايه پي نان رفتم
تا مرا ديد،
در
خانه ببست
ديد موري
در
رهي پيلي سترک
گفت بايد بود چون پيلان بزرگ
از چه گيتي کرد بر من کار تنگ
از چه رو
در
راه من افکند سنگ
بايد اين سنگ از ميان برداشتن
راه روشن
در
برابر داشتن
گر شوي يک لحظه با من همسفر
هم
در
آن يک لحظه پيش آيد خطر
همعنان من شدن، کار تو نيست
توشه اين راه
در
بار تو نيست
در
خيال آنکه کاري ميکني
خويش را گرد و غباري ميکني
من نمي بينم ترا
در
زير پاي
تا تواني زير پاي من مياي
بار هر کس،
در
خور ياراي اوست
موزه هر کس براي پاي اوست
در
پناه من ايمن است ز رنج
شاه، گر خفته يا که بيدار است
همگي بر
در
منند گداي
هر چه مير و وزير و سالار است
با منش هيچ حيله
در
نگرفت
گرچه شبگرد چرخ، غدار است
پايه گفت اينقدر بخويش مناز
در
و ديوار و بام، بسيار است
معرفت هر چه هست
در
معني است
نه درين صورت پديدار است
همه پروردگان آب و گلند
هر چه
در
باغ از گل و خار است
نکو کار شو تا تواني، که دائم
نمانداست
در
روي نيکو، نکوئي
که چرا
در
صف ما بنشستي
تو ز يک راهي و ما از يک راه
بکان اندر، تو بخشي لعل را فام
تجلي از تو گيرد باده
در
جام
مرو
در
حصن تاريکي دگر بار
دل صاحبدلان را تيره مگذار
هر آن نوري که بيني
در
من، اوراست
من اينجا خوشه چينم، خرمن اوراست
چرا بالم که
در
بالا نشستم
چو از خود نيست هيچم، زيردستم
من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشايند آن
در
در
راه خويشتن، اثر پاي ما ببين
ما را ز خط خويش، مجزا چه مي کني
گفت با تير از سر مهر، آن کمان
در
کمان، کي تير ماند جاودان
تير، يکدم
در
کمان دارد درنگ
اين نصيحت بشنو، اي تير خدنگ
از من آن تيري که ميگردد جدا
من چه ميدانم که رقصد
در
هوا
تير گشتن
در
کمان آسمان
بهر افتادن شد، اين معني بدان
ره نمي پرسيم، اما ميرويم
تا که نيروئيست
در
پا، ميرويم
ديگري آمد و
در
خانه نشست
صحبت از رسم و ره ديگر کرد
موزه سرخ مرا دور فکند
جامه مادر من
در
بر کرد
بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب
در
دل من نشتر کرد
آن گلوبند گهر را چون ديد
ديده
در
دامن من گوهر کرد
همه ناراستي و تهمت بود
هر گواهي که
در
اين محضر کرد
شب بجاروب و رفويم بگماشت
روزم آواره بام و
در
کرد
مادرم مرد و مرا
در
يم دهر
چو يکي کشتي بي لنگر کرد
وقت آن آمد که تدبيري کني
در
سراي عمر تعميري کني
گر بيائي
در
جوار ما دمي
بيني از انديشه خالي عالمي
نيمروزي گر شوي مهمان ما
غرق گردي
در
يم احسان ما
گر بچنگ دام ايام اوفتم
به که با دست تو
در
دام اوفتم
کسي را قدرت بذل و کرم بود
که ديناريش
در
جاي درم بود
گرفتيم آنچه داد اهريمن پست
بدين دست و
در
افکنديم از آندست
در
تاريک حرص و آز بستيم
گشودند ار چه صد ره، باز بستيم
صفحه قبل
1
...
473
474
475
476
477
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن