167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان پروين اعتصامي

  • گر در کمان زهد زهي ميگذاشتيم
    امروز چرخ پير زه اندر کمان نداشت
  • از دل سفينه بايد و از ديده ناخداي
    در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت
  • دل اگر توشه و تواني داشت
    در ره عقل کارواني داشت
  • ما در اين پرتگه چه ميکرديم
    مرکب آز گر عناني داشت
  • چاشت را با گرسنگان ميخورد
    تا که در سفره نيم ناني داشت
  • گر دو صد عمر شود پرده نشين در معدن
    خصلت سنگ سيه نيست که گوهر گردد
  • تشنه سوخته در خواب ببيند که همي
    به لب دجله و پيرامن کوثر گردد
  • مرو آزاد، چو در دام تو صيدي باشد
    مشو ايمن چو دلي از تو مکدر گردد
  • جامه عقل ز بس در گرو حرص بماند
    پود پوسيد و بهم ريخته شد تاري چند
  • ديد چون خامي ما، اهرمن خام فريب
    ريخت در دامن ما درهم و ديناري چند
  • چو گشودند بروي تو در طاعت و علم
    چه کمند افکني از جهل به ديواري چند
  • روز روشن نسپرديم ره معني را
    چه توان يافت در اين ره بشب تاري چند
  • بسکه در مزرع جان دانه آز افکنديم
    عاقبت رست بباغ دل ما خاري چند
  • اگرت موعظه عقل بماند در گوش
    نبرندت ز ره راست بگفتاري چند
  • دشواري حوادث هستي چو بنگري
    جز در نقاب نيستي آسان نمي شود
  • جز در نخيل خوشه خرما کسي نيافت
    جز بر خليل، شعله گلستان نمي شود
  • آن کو شناخت کعبه تحقيق را که چيست
    در راه خلق خار مغيلان نمي شود
  • در محضري که مفتي و حاکم شد
    زر بيند و خلاف نفرمايد
  • سالها شاگردي عجب و هوي کردي بشوق
    هيچ دانستي در اين مکتب که بود آموزگار
  • کارها بود در اين کارگه اخضر
    ليک دوک تو نگرديد ازين بهتر
  • تو ندانم به چه اميد نهادستي
    کاله خويش در اين کشتي بي لنگر
  • هوشياري نبود در پي اين مستي
    جهد کن تا نخوري باده از اين ساغر
  • هر که آزار روا داشت، شد آزرده
    هر که چه کند در افتاد بچاه اندر
  • بهر گلزار در آتش مفکن خود را
    که گلستان نشود بر همه کس آذر
  • چه شدي بسته اين محبس بي روزن
    چه شدي ساکن اين کنگره بي در
  • رو که در دست تو سرمايه و سودي نيست
    سود بايد که کند مردم سوداگر
  • سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
    که شد اندام ضعيفش همه خاکستر
  • در گلستان دلي، گلبني از حکمت
    به ز صد باغ گل و ياسمن و عبهر
  • آغل از خانه بسي دور و شبان در خواب
    گرگ بددل بکمين و رمه اندر چر
  • نه يکي حرف متيني است در اسنادش
    نه يکي سنگ درستي است بميزانش
  • رنگها کرده در اين خم کف رنگينش
    خنده ها کرده بمردم لب خندانش
  • اگرت آرزوي کعبه بود در دل
    چه شکايت کني از خار مغيلانش
  • سزد ار پر کند از در و گهر دامن
    آنکه انديشه نبودست ز عمانش
  • بگشا قفل در باغ فضيلت را
    بخور از ميوه شيرين فراوانش
  • در راه راست، کج چه روي چندين
    رفتار راست کن، تو نه اي خرچنگ
  • چون گلشني است دل که در آن رويد
    از گلبني هزار گل خوش رنگ
  • در هر رهي فتاده و گمراهي
    تا نيست رهبرت هنر و فرهنگ
  • انجام کار در فکند ما را
    سنگيم ما و چرخ چو غلماسنگ
  • خار جهان چه ميشکني در چشم
    بر چهره چند ميفکني آژنگ
  • در خانه گر که هيچ نداري شگفت نيست
    کالات ميبرند و تو خوابيده اي مدام
  • در تيرگي چو شب پره تا چند ميپري
    بشناس فرق روشني اي دوست از ظلام
  • وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتني است
    شمشير روز معرکه زشت است در نيام
  • کدام تشنه بنوشيد از سبوي تو آب
    کدام گرسنه در سفره تو خورد طعام
  • وارث ملک سليمان نتوان خواندن
    هر کسيرا که در انگشت بود خاتم
  • ز تو در هر نفسي کاسته ميگردد
    غم خود خور، چه خوري انده بيش و کم
  • گر چه عقل آئينه کردار ماست
    ما در آن آئينه هرگز ننگريم
  • عالمي و بهره ايت نيست ز دانش
    رهروي و توشه ايت نيست در انبان
  • هيچگه نيست ره و رسم خردمندي
    گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
  • اي بسا خرمن اميد که در يکدم
    کرد خاکسترش اين صاعقه سوزان
  • رهرو گمشده و راهزنان در پيش
    شب تار و خر لنگ و ره بي پايان
  • گشت ابليس چو غواص به بحر دل
    ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
  • شبرو دهر نگردد همه در يک راه
    گشتن چرخ نباشد همه بر يکسان
  • برو اي قطره در آغوش صدف بنشين
    روي بنماي چو گشتي گهر رخشان
  • سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
    شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان
  • همه ياران تو از چستي و چالاکي
    پرنيان باف و تو در کارگه کتان
  • آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
    سنگ را با در شهوار بيک ميزان
  • ما را ببرند بي گمان روزي
    زين کهنه سراي بي در و روزن
  • خواهي که نه تلخ باشدت حاصل
    در مزرعه تخم تلخ مپراکن
  • زين باغ که باغبانيش کردي
    جز خار ترا چه ماند در دامن
  • تا پاي بود، راه ادب ميرو
    تا دست بود، در هنر ميزن
  • خواهي که نيفکنند در دامت
    ديوان وجود را به دام افکن
  • از پرده عنکبوت عبرت گير
    بر بام و در وجود، تاري تن
  • بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
    شقايق در غم گل کرد شيون
  • در آغوش ز مي بنهفت بسيار
    سر و بازو و چشم و دست و گردن
  • در اين ناوردگاه آن به که پوشي
    ز دانش مغفر و از صبر جوشن
  • بدر آي از تن خاکي و ببين آنگه
    که چه تابنده گهر بود در آن مکنون
  • شبروان فلک از پاي در آرندت
    از گليم خود اگر پاي نهي بيرون
  • تو چنين گمره و ياران همه در مقصد
    تو چنين غرقه و دريا ز درر مشحون
  • گنج امکاني و دل گنجور تست
    در تن ويرانه زان مدفون شدي
  • ملک آزادي چه نقصانت رساند
    کامدي در حصن تن مسجون شدي
  • اي دل خرد، از درشتيهاي دهر
    بسکه خون خوردي، در آخر خون شدي
  • پرگار زمانه بر تو ميگردد
    چون نقطه تو در حصار پرگاري
  • بال و پر چند زني خيره، نمي بيني
    که تو گنجشک صفت در دهن ماري
  • دشمنانند ترا زرق و فساد، اما
    به گمان تو که در حلقه ياراني
  • خون دل چند خوري در دل سنگ، اي لعل
    مشتريهاست براي گهر کاني
  • گوسفندان تو ايمن ز تو چون باشند
    که شبانگاه تو در مکمن گرگاني
  • فکر فردا نتواني که کني ديگر
    مگر امروز که در کشور امکاني
  • ديو بسيار بود در ره دل، پروين
    کوش تا سر ز ره راست نپيچاني
  • قناعت کن اگر در آرزوي گنج قاروني
    گداي خويش باش ار طالب ملک سليماني
  • همي کندي در و ديوار بام قلعه جان را
    يکي روزش نکردي چون نگهبانان نگهباني
  • چرا در کارگاه مردمي بي مايه و سودي
    چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهاني
  • چو نورت تيرگيها را منور کرد، خورشيدي
    چو در دل پرورانيدي گل معني، گلستاني
  • همي مردم بيازاري و جاي مردمي خواهي
    همي در هم کشي ابروي، چون گويند ثعباني
  • بغير از درگه اخلاص، بر هر درگهي خاکي
    بغير از کوچه توفيق، در هر کو بجولاني
  • کجا با تند باد زندگي داني در افتادن
    تو مسکين کاز نسيم اندکي چون بيد لرزاني
  • ندارد ز کس رهزن آز پروا
    ز بام افتد، گرش از در براني
  • ميان تو و نيستي جز دمي نيست
    بسيجي کن اکنون که خود در مياني
  • در اين باغ دلکش که گيتيش نامست
    قضا و قدر ميکند باغباني
  • کمين گاه پلنگ است اين چراگاه
    تو همچون بره غافل در چرائي
  • جهان همچون درختست و تو بارش
    بيفتي چون در آن ديري بپائي
  • به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
    که هر که در صف باغ است صاحب هنريست
  • ز آب چشمه و باران نمي شود خاموش
    که آتشي که در اينجاست آتش جگريست
  • کسيکه در طلب نام نيک رنج کشيد
    اگر چه نام و نشانيش نيست، ناموريست
  • آب حيوان يافتن بيرنج در ظلمات دل
    زان همي نوشيدن و ياد سکندر داشتن
  • از براي سود، در درياي بي پايان علم
    عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
  • در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
    عار از ناچيزي سرو و صنوبر داشتن
  • اي خوشا سوداي دل از ديده پنهان داشتن
    مبحث تحقيق را در دفتر جان داشتن
  • رنجبر بودن، ولي در کشتزار خويشتن
    وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن
  • روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
    شامگاهان در تنور خويشتن نان داشتن
  • سربلندي خواستن در عين پستي، ذره وار
    آرزوي صحبت خورشيد رخشان داشتن