167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • فيض صحرا در غبار خانمان آسوده است
    تا بدامن وارسي بايد گريبان بردري
  • عمرها شد ميزني (بيدل) در دير و حرم
    آه ازان روزيکه گويندت چه زحمت ميبري
  • بجز مشاطه جادو که دارد نبض گيسويش
    چنين ماري مگر در دلست افسونگر کند بازي
  • ندانم مشهد تيغ خيال کيست اين گلشن
    که شبنم کرد گلها را نهان در چشم قرباني
  • بنيرنگ خيالش آنقدر جوشيده ام (بيدل)
    که در رنگ غبارم ميتوان زد خانه عماني
  • زين خرقه برون تاز و در غلغله واکن
    چون ني به نيستان همه تن بند گلوئي
  • تا آب تونم دارد و گرديست زخاکت
    در معبد عرفان نه تيمم نه وضوئي
  • کو جوش خمستان و تماشاي بهارت
    زين ساز که گل در سبد و مي بسبوئي
  • غواصي رازت بدلائل چه جنون است
    در قلزم تحقيق شنا خوانده کدوئي
  • هوس در نسخه تسليم ما صورت نمي بندد
    نگه نتوان نوشتن بر بياض چشم قرباني
  • نيابي بي امل طبع گرفتاران عالم را
    رسائي آشيان دارد همين در موي زنداني
  • ندارد بلبل تصور جز تسليم پردازي
    همان در خانه نقاش ماند از ما پرافشاني
  • مخمور لبت گر چمنش نشه رساند
    در شيشه يک غنچه نماند مي رنگي
  • تا طرح تبسم فگني چين جبين است
    در لطف و عتابت نتوان يافت درنگي
  • در عالم ايجاد مسلم نتوان زيست
    هر دل المي دارد و هرآينه رنگي
  • در ديده عبرت اثر دام حوادث
    خفته است بزير پر طاوس پلنگي
  • فرياد که در سرمه نهفتند خروشم
    بشکست دل اما نرسيدم بترنگي
  • در ديده ابناي زمان چند توان زيست
    مکروه تر از صورت ايمان بفرنگي
  • (بيدل) نيم آزاد برنگي که زتهمت
    بر چشم شرارم مژه بند در رگ سنگي
  • شيوه عشاق چون اشکست در راه نياز
    ابتدا سرگشتگيها انتها افتادگي
  • همچو آتش سرمکش (بيدل) که در تدبير امن
    خاک بنياد ترا دارد بپا افتادگي
  • چو من بدامگه عبرت اوفتاده کمي
    قفس شکسته بي بال دانه در عدمي
  • گل کرده زمصرع برجسته نفس
    يک سکته در دماغ تأمل نشسته ئي
  • خون ميخورم زدرد دل و دم نميزنم
    ترسم بنالد آبله در پا شکسته ئي
  • تا گلستان تو در سبزه خط گشت نهان
    ديده ئي نيست که چون لاله ندارد رمدي
  • داغها در دل خون گشته مهيا دارم
    کرده ام نذر وفاي تو پر از گل سبدي
  • عافيت دوستي و پرورش هوش خطاست
    نيست در محفل تحقيق چو مي با خردي
  • هوس دام خيالي چند در گرد نفس دارد
    درين صحرا همه صيديم و پيدا نيست صيادي
  • نباشد گر حضور جلوه بالا بلندانت
    برنگ سايه واکش ساعتي در پاي شمشادي
  • چو صبح شور در آفاق ميتوان افگند
    بيکنفس زدني گر خموشي آموزي
  • نگاه در مژه ئي گم ز نارسائي ها
    که کيست زشت و کدامين نکوست ميپرسي
  • تجاهل تو خرد را بدشت و در گرداند
    رهي نداري و منزل چه سوست ميپرسي
  • دل دو نيم چو گندم گرفته در بغلت
    تو گرم زسردي نان دوپوست ميپرسي
  • خروش الرحلي بشنو و از جستجو بگذر
    سراغ کاروان دارد در آواز جرس هستي
  • تظلم در عدم بهر چه ميبرد آدمي (بيدل)
    درين حرمان سرا ميداشت گر فريادرس هستي
  • حلاوت آرزوئيها گزند آماده است اينجا
    همه گر در عسل پا افشري بر نيش مي آئي
  • در اهل مزبله گند حدث تأثيرها دارد
    خباثت پيشه کن دنياست آخر پيش مي آئي
  • سرت راه گريبان وانکرد از بي تميزيها
    وگرنه بر تأمل سنگ هم دارد در بازي
  • باين سامان ندانم صيد نيرنگ که خواهم شد
    که چون طاوس در بالم چراغان کرده پروازي
  • نفس دزديده در دل شور سوداي دگر دارم
    چو شمع کشته روشن کرده ام هنگامه رازي
  • خشم را آينه پرداز ترحم کرده ئي
    در نقاب چين پيشاني تبسم کرده ئي
  • هر سر مويت زبان التفاتي ديگر است
    بسکه شوخي در خموشي هم تکلم کرده ئي
  • موج اقبال تو در گرد عدم پر ميزند
    قلزمي اما برون از خود تلاطم کرده ئي
  • اينزمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
    آدميت داشتي در کار گندم کرده ئي
  • چه خواب افتاده ام منظور چشم مست خودکامي
    بتلخي کرده ام جا در مذاق طبع بادامي
  • بياد جلوه ات اميد از خود رفتني دارم
    در آغوش نگاه واپسين از ديده ام کامي
  • نه پنداري بود عشق از دل افسردگان غافل
    شرر در پره هر سنگ دارد چشم جاسوسي
  • سجود سايه ام اميد اقبال دگر دارم
    بخاک افتاده ام در حسرت معراج پابوسي
  • چه اقبال است يارب مژده شمشير قاتل را
    که بوي خون چکيدن در دماغم ميزند کوسي
  • بصد چاک جگر آهي نجست از سينه تنگم
    در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسي
  • نظر باز چراغان تأمل نيستي (بيدل)
    شرار سنگ هم در بيضه پرورده است طاوسي
  • بتيغ وهم اگر ميکرد عشق اثبات آگاهي
    شکست شيشه هم سر در گريبان پري کردي
  • در آن محفل که الفت قابل زانوست پيشاني
    گريبان دامنيها دارد دامن گريباني
  • برون پرده دل گردي از کلفت نميباشد
    همين در خانه آينه ها جمع است حيراني
  • در پرده هر رنگ کمين کرده شکستي
    داده است قضا کارگه شيشه بمستي
  • گل کن بنم جبهه غباري که نداري
    در کشور اوهام چه بندي و چه بستي
  • هشدار که در عرصه همت نتوان يافت
    چون سعي گذشتن زنشان صافي شستي
  • در دل زد خيال پرتو مهرت سحرگاهي
    چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهي
  • بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نوميدم
    زچشم انتظار آخر زدم گل بر سر راهي
  • چه امکانست فيض از خاک من طوفان نينگيزد
    غبار سينه چاکان در نظر دارد سحرگاهي
  • در دلي اما بقصد اشکم افسون ميکني
    سر زجيب صد هزار آئينه بيرون ميکني
  • فطرت از تاب سر موئي محرف ميخورد
    در وفا گر يکقدم کج ميروي خون ميکني
  • در زندگي نگشتيم منظور آشنائي
    افتد نظر بخاکم چشمي زنقش پائي
  • در کارگاه تجديد حيران رنگ و بو باش
    چندين بهار دارد گلزار بيوفائي
  • کيفيت مروت در چشم دوستان بست
    مژگان مگر ببندند تا گل کند حيائي
  • اسرار پرده دل مفهوم حاضران نيست
    (بيدل) زدور داريم در گوش هم صدائي
  • در گرفته است زمين تا بفلک بي سروپائي
    اي حيا نشه مباد تو باين رگ برآئي
  • غيرت مهر نتابد اثر هستي انجم
    صرفه ماست که در آئينه ما ننمائي
  • برنگ طوق قمري در هواي سرو موزونت
    کند خاکستر من ناله از هر حلقه دودي
  • خرابي آينه رنگ بناي مجنونم
    فلک در آب و گلم صرف کرده ويراني
  • بقانون ادب سازان بزم دل چه پردازد
    هوس مستي که جاي باده در ساغر کند بازي
  • نشاط طبع در ترک تکلف بيش ميباشد
    بخاک از فرش زرين طفل رنگين تر کند بازي
  • نميدانم چه پردازد هوس در خانه گردون
    مگر با گردگاني چند ازين اختر کندبازي
  • دلت مرد از سخن سازي در عزم خموشي زن
    که جز ضبط نفس اينجا نميباشد مسيحائي
  • زجا در آمدن آنگه بحرف پوچ حيا کن
    بکودکي که بصوت دهل زخانه برائي
  • سرمايه آگاهي گر آينه داريهاست
    در ما و تو چيزي نيست نزديکتر از دوري
  • در مشرب کمظرفان بيمغزي فطرت بود
    پر کرد صدا آخر پيمانه منصوري
  • هر کار که پيش آيد انگار که من کردم
    زين بيش محو طاقت در عالم معذوري
  • ملکيست شکست دل از ساز وفا مگسل
    مو چين دگر دارد در کاسه فغفوري
  • دميده است ز زنجير بال وحشت موج
    بود رهائي ما در خور گرفتاري
  • شد نوبهار و مانفشانديم گردبال
    در سايه گلي به نسيم وزيده ئي
  • در حيرتم براحت منزل چسان رسد
    راهي بچشم آبله پا نديده ئي
  • دوستان اين خاکدان چون من ندارد ديگري
    خانه در زيرزمين بنياد و نقش پا دري
  • مردم و ياد مرا بر من نکرد آن مست ناز
    در غبارم داشت استقبال پابوسش سري
  • خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
    زير پهلو داشتم چون ناتواني بستري
  • در ادبگاهي که حرف تيغش آيد بر زبان
    گردن من بين اگر خواهي زموهم لاغري
  • (بيدل) از مقدار ظرف خود نميبايد گذشت
    وعظ مستان در خط پيمانه دارد منبري
  • آنکه در يکتائيش وهم دوئي را راه نيست
    چون کنم يادش مقابل ميشوم با عالمي
  • گريه گو خجلت فروشيهاي عرض درد اوست
    از عرق در پرده هاي ديده ميدزدم نمي
  • چون هلالم دستگاه عاجزي امروز نيست
    در عدم بر استخوانها جبهه ميديدم خمي
  • با کمال عجز (بيدل) بي نيازي جوهريم
    در شکست ما کلاه آرائي ئي دارد خمي
  • جان سختي حرص اينهمه مقدور که باشد
    زد بر کمرت بار دل و در ننشستي
  • بهيچ آهنگ عرض مدعا صورت نمي بندد
    چو مضمون بلند افتاده ام در خاطر لالي
  • طپش در طبع امواجست سعي گوهر آرائي
    تبي دارم که خواهر ريخت آخر رنگ تبخالي
  • تحير نسخه ها شسته است در چشم سفيد من
    همين يک صفحه دارد جزو استعداد قرباني
  • فراغ دارد از اسلام و کفر غره جاه
    يکيست سبح و زنار در سليماني
  • بهر جا چاره ميجستند مجروحان الفت را
    فتيله در دهان زخم بود انگشت حيراني
  • در بر بسته ميگويد رموز خانه ممسک
    سواد تنگي دل روشنست از چين پيشاني
  • شمار عقده دل همچنان باقيست در زلفش
    گر انگشتت شود تا شانه خشک زسبحه گرداني
  • نشسته ام بادبگاه مکتب تحقيق
    هزار اسم گره بسته در معمائي