نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
داد زکم بضاعتي آه زسست همتي
معصيت آتشي نيافت
در
خور ابر رحمتي
همدم صبح محشرم
در
تگ و پوي جانکني
تا نفسم بلب رسد ميگذرد قيامتي
طپشها
در
هجوم حيرت ديدار گم دارم
نگاه نتوانم غرقه طوفان خاموشي
دل داغ آشياني
در
قفس پرورده ام (بيدل)
بزير بال دارم سير طاوس چمن پوشي
در
عالمي که نقدش مصروف احتياجست
ابرام ميفروشي چندانکه زنده ماني
موي سپيد پنبه گوش کسي مباد
در
خواب سير صبح بناگوش کرده ئي
تصوير شمع محرم سوز و گداز نيست
در
ساغرت مي است که کم نوش کرده ئي
نشد اول چراغ عافيت
در
ديده ام روشن
که پيش از دود کردن آتشم خاکستري کردي
نگاه او اگر افگندي سپند ناز
در
آتش
بحيرت ماندن چشم غزالان مجمري کردي
هزار آينه حيرت
در
قفس کرده است طاوست
جهاني چشم بگشايد تو گر يکبال بگشائي
زتحريک نفس عمريست (بيدل)
در
نظر دارم
پر پروانه چندي جنون پرواز عنقائي
در
ادبگاهي که بايد از فضولي آب شد
بيخبر کاري اگر کردي تمنا کرده ئي
در
ساز کارگاه عدم انقلاب نيست
اينجا چه ديده ئي ز بقا تا فنا شوي
بست زير فلک آزادگيم نقش فشردن
ناله
در
کوچه ني شد گره از تنگ فضائي
خنده عمريست نمي آيدم از کلفت هستي
حاصلي نيست
در
اينجا تو هم اي گريه نيائي
در
مرکز تسليم است اقبال بلنديها
سر بر فلکم اما از آبله دستاري
اي گشاد و بست مژگانت معماي پري
جام
در
دستست از چشم تو ميناي پري
(بيدل) از آثار نيرنگ فلک غافل مباش
وضع اين نه حلقه خلخاليست
در
پاي پري
افتاده است حيرت
در
عالم خيالات
فرش بساط وهمي ني مخملي و خوابي
برق نيرنگ باين جلوه قيامت دارد
شعله
در
پرده سنگ است و جهان سوخته ئي
عمر
در
سعي غبار جسد افشاندن رفت
آخر اي روح مقدس ز کجا تاخته ئي
نقش غير و حرم عشق چه امکان دارد
صورت تست
در
آن پرده که نشناخته ئي
گردباد آنهمه سر خويش نچيند (بيدل)
در
خور گردش سرگردني افراخته ئي
اي غافل از نهايت تا کي غم بدايت
مو هم سفيد کردي
در
انتظار طفلي
آخر ز جيب پيري قد خميده گل کرد
رمز کچه نهفتن
در
روزگار طفلي
بر موي پيري افتاد امروز نوبت رنگ
زد خامه
در
سفيداب صورت نگار طفلي
باز آمد
در
چمن ياد از صفير بلبلي
رنگ گل طرف عذار بوي سنبل کاکلي
سر نگون فکر چون ميناي خالي سوختم
مصرع موزون نکردم
در
زمين قلقلي
اينقدر از فکر هستي
در
و بال افتاده ايم
جز خم گردن درين زندان نميباشد غلي
سرخوش پيمانه ميخانه تسليم باش
حلقه بيرون
در
هم نيست بي جام ملي
خجلت کش نقش قدم آبله داراست
در
راه تو هر سو عرق آلوده جبيني
پيش آي که چون شمع نشسته است براهت
در
گردش رنگم نگه باز پسيني
باين تمکين خرامت فتنه
در
خوابست پنداري
تبسم از حيا گل بر سر آبست پنداري
گهر
در
بحر از گرد يتيمي خاک مي ليسد
تو از پندار حرص تشنه سيرابست پنداري
تحير صورتي نگذاشت
در
آئينه ام (بيدل)
صفاي خانه اي دارم که سيلابست پنداري
نگه ز پرده آن چشم ناتوان پيداست
برنگ شخص اجل
در
لباس بيماري
زبان خار ندانم چه گفت
در
گوشش
که چشم از آبله ام برد سيل خونباري
چه ممکنست دل از گريه ام بجا ماند
ز سنگ نيز نيايد
در
آب خودداري
در
آن بساط که من مرکز فسردگيم
زند ز شعله جواله سعي پرکاري
خراش تازه ئي
در
طالع انظاره مي بينم
درين گلشتن ز شوخي هر سر خاريست مژگاني
فضاي عشرتي کو وادي خونريز امکان را
زمين تا آسمان خفته است
در
زخم نماياني
ازين گلشن جنون حيرتي گل کرده ام (بيدل)
نهان چون بوي گل
در
رشته چاک گريباني
بجيب زندگي تهمت شمر نقد بقا بستن
مگر
در
کاغذ آتش زده مشت شرر پيچي
در
آينه شوخي اين جلوه شکستي است
بر روي جهان بيهده چون رنگ نگردي
در
عالم اضداد چه انديشه صلحست
با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردي
اي موج گهر آب شو از ننگ فسردن
رفتند رفيقان و تو
در
ضبط عناني
جنون عشق طوفان ميکند
در
پرده شوقم
گريبان ميدرد از بند بندني دم نائي
در
کاروان هستي يک جنس نيستي بود
زين چارسو گزيديم دکان چارسوئي
تدبير خانمانت
در
عشق خنده دارد
کشتي شکسته آنگه غمخواري سبوئي
جوش و خروش عشقيم زير و بم هوس چيست
هر پشه
در
طنينش دارد نهنگ هوئي
در
معبدي که پاکان از شرم آب گشتند
ما را نخواست غفلت تر دامن وضوئي
چون شمع تا رسيديم
در
بزمگاه قسمت
ياران نشاط بردند ما داغ شعله خوئي
کاش
در
کنج عدم بي دردسر مي سوختم
همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگي
فرصت آوارگي هم يک دو گردش بيش نيست
تا بکي دارد چو سنگت
در
فلاخن زندگي
تا کجا همکسوت طاوس خواهي زيستن
بيخبر
در
آبت افگنده است روغن زندگي
دام عجزي
در
کمين سرکشي خوابيده است
ميکشد انجام ني از بور يا افتادگي
غوطه زن
در
ناز اگر با عجز داري نسبتي
بر سراپاي تو مي بندد حنا افتادگي
غوطه زن
در
ناز اگر با عجز داري نسبتي
بر سراپاي تو مي بندد حنا افتادگي
با خرد گفتم چه باشد جوهر فقر و غنا
گفت
در
هر صورتي نام خدا افتادگي
بذوق دل نفسي طوف خويش کن (بيدل)
تو کعبه
در
بغلي جابجا چه ميجوئي
بعزم بسملم تيغ که دارد ميل عرياني
که
در
خونم قيامت ميکند ناز گل افشاني
در
آن محفل که بود آينه ام گلچين ديدارش
ادب ميخواست بندد چشم من نگذاشت حيراني
ورق گرداني بيتابيم فرصت نميخواهد
سحر
در
جيب دارم چون چراغ چشم قرباني
در
آنمحضر که بالد کلک رنگ آميزي يادت
نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشي
بدل گفتم درين مکتب که دارد درس جمعيت
نفس
در
سرمه خوابانيده گفت استاد خاموشي
عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آرايد
نگه
در
خانه خورشيد با اختر کند بازي
قلم هرگه بوصف نيش مژگان تو پردازد
چو خون جسته مضمون
در
رگ نشتر کند بازي
بهر واماندگي سعي ضعيفان
در
نمي ماند
فسردن مي شود پرواز رنگ از بي پروبالي
بغير وهم که
در
درسگاه فطرت نيست
منت بهيچ قسم ميدهم چه فهميدي
در
فکر خودم معني او جهره گشا شد
خورشيد برون ريختم از ذره شگافي
خون ناشده ره
در
دل ظالم نتوان برد
جز آب که ديده است زشمشير غلافي
بوحشت برنمي آيم زفکر چشم جادوئي
چو رم دارم وطن
در
سايه مژگان آهوئي
سر تسليم ميدزدم ببالين پر عنقا
چه سازم
در
خم نه چرخ پيدا نيست زانوئي
دو عالم معني آشفته حالي
در
گره دارم
دل افسرده ام مهريست بر طومار گيسوئي
برنگي ناتوانم
در
تمناي ميان او
که گرداند عيان ما ننگ تصويريم سر موئي
خيال نيستي سير شبستاني دگر دارد
چو شمع کشته سر دزديده ام
در
کنج زانوئي
نه باغيست اين جا نه گل نه بهار
خيالي
در
آينه بو کرده ئي
اگر صد سحر از فلک بگذري
همان
در
نفس جستجو کرده ئي
نناليده ئي جز بکنج دلت
اگر نيستان
در
گلو کرده ئي
زچشم تنگظرف خود بحسنش برنمي آيم
چسان گرداب گيرد بحر را
در
حلقه دامي
درين محفل نه آن بيربطي افسرده است دلها را
که يابي احتمال توامي
در
مغز بادامي
دماغي
در
هواي پختگي پرورده ام (بيدل)
بمغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامي
بهار آندل که خون گردد بسوداي گل روئي
ختن فکري که بندد آشيان
در
حلقه موئي
سحر آهي که جوشد با هواي سير گلزاري
گهر اشکي که غلطد
در
غبار حسرت کوئي
يقين احتياج دلائل ندارد
در
آب افگند سرمه را چشم ماهي
نخواهي شدن منکر آنچه گفتي
دو لب داده
در
هر حديثت گواهي
زرنگ سايه من بوي چندين نافه مي بالد
ختن پرورد نازم
در
خيال زلف مشکيني
در
آن بساط که موجود بودنست غرض
جو ذره اندکي ما بس است بسياري
در
آرزوي دهان تو بسکه دلتنگم
نفس بسينه من ره برد بدشواري
طلسم غنچه هجوم بهار
در
قفس است
بخون نشين و طرب کن اگر دلي داري
نشسته هر نفس آماده هزار شکايت
گرفتن
در
لب به که دامن گله گيري
در
سراغ فرصت گم کرده ميسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالي ميزند پروانه ئي
در
کليد سعي اميد گشاد کار نيست
از شکست دل مگر پيدا کنم دندانه ئي
سبحه تا باقيست زاهد
در
شمار کام باش
ما و خط ساغري و لغزش مستانه ئي
در
عالم فرصت چقدر قافيه تنگست
مورست سيه پيشتر از ماتم پيري
هيهات باين حلقه
در
دل نگشودند
رفتند جوانان همه نامحرم پيري
برهوس نشو و نما مفت خيالست بقا
ورنه
در
اقليم فنا ياس ندارد هنري
گرم داري
در
عدم هنگامه سير خيال
ني بجائي ميروي و ني زجائي ميرسي
در
سعي طلب چشم بفرصت نتوان دوخت
برق آينه دار است مبادا مژه پوشي
(بيدل) گذشت عمرو نه ئي فارغ از امل
بگسيخت رشته و تو همان
در
کشاکشي
صفحه قبل
1
...
468
469
470
471
472
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن