167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • کاملي گفتست در راه خداي
    هست بي حد رنجهاي دلرباي
  • چون برآيد آندمت از جان پاک
    سرنگونسارت در اندازد بخاک
  • در ميان آتشم انداختي
    روزگاري با بلا درساختي
  • زير بار عرش در جان باختن
    کيمياي عشق نتوان ساختن
  • تشنه مي ميرند در دريا همه
    گوئيا دارند استسقا همه
  • رفت سوي آسيائي بوسعيد
    آسيا را ديد در گشتن مزيد
  • لاجرم پيوسته در کار آمدم
    کاررا همواره هموار آمدم
  • مانده در قيد رسوائي مقيم
    هيچ کس نفروشدت ناني بسيم
  • صد هزاران عنصر روحانيند
    در طواف تو بسر گردانيند
  • آنچه زالي در سحرگاهي کند
    مي ندانم رستمي ماهي کند
  • در عبادت آمدي تا صبحگاه
    خيره ميکردي درو بلبل نگاه
  • پيشم آرد باز دلشادش کنم
    خلعتش در پوشم آزادش کنم
  • کار از پيشان اگر بگشايدت
    هر دمي صدگونه در بگشايدت
  • کهکشان پردانه زرين تراست
    در جهان تخم طلب چندين تراست
  • پاي تا سر در مکنون آمدست
    نوربخش هفت گردون آمدست
  • در رهي ميرفت هارون الرشيد
    بود تابستان و آبي ناپديد
  • عدل کن در ملک چون فرزانگان
    تا نگردي سخره ديوانگان
  • هست در بيت اللهم همخانگي
    باز رستم زان همه بيگانگي
  • آينه در روي مردم داشتي
    چون شدي مردم بسي بگذاشتي
  • کهکشان پردانه زرين تراست
    در جهان تخم طلب چندين تراست
  • پاي تا سر در مکنون آمدست
    نوربخش هفت گردون آمدست
  • در رهي ميرفت هارون الرشيد
    بود تابستان و آبي ناپديد
  • عدل کن در ملک چون فرزانگان
    تا نگردي سخره ديوانگان
  • هست در بيت اللهم همخانگي
    باز رستم زان همه بيگانگي
  • آينه در روي مردم داشتي
    چون شدي مردم بسي بگذاشتي
  • ذره گر نيک نامي بايدت
    در همه کاري تمامي بايدت
  • بود در غزني امامي از کرام
    نام بودش ميره عبدالسلام
  • در بهشت است آفتاب لايزال
    يعني از حضرت تجلي جمال
  • يوسف صديق جان پاک تو
    در درون خانه پرخاک تو
  • هيچ ديوار و دري نگذاشتي
    ميگرفتي در بر و ميداشتي
  • لاجرم مردم همه در کار اوست
    منتظر بنشسته ديدار اوست
  • گفت در سرش خداوند جهان
    کايدت فردا پگه يک ميهمان
  • چند باشي در عذاب خويشتن
    چند خواهي برد آب خويشتن
  • گر نباشد در همه دنيا جويت
    ميتوان گفتن بمعني خسرويت
  • بوسعيد مهنه شيخ محترم
    بود در حمام با پيري بهم
  • در رهي ميرفت هارون گرمگاه
    ديد ميلي سر برآورده براه
  • چون فراسر ميشود در سايه
    پس بود بسيار اندک مايه
  • عاشقي آتش فشانش اوفتاد
    شور در درياي جانش اوفتاد
  • داشت اندر خانه اسحق نديم
    بنده در خدمت او مستقيم
  • تا چنين دردي نيايد در دلت
    زندگي هرگز نگردد حاصلت
  • هست انگشتيت در هر روزني
    ذره ذره ديده چون روشني
  • هر که در آفاق سلطان آمدست
    سرور جمله سليمان آمدست
  • آفتاب از عکس چنداني ضيا
    روي در پوشد بجلباب حيا
  • پادشاهي در رهي مي شد پکاه
    خاک بيزي ميگذشت آنجايگاه
  • چون بر آيد آفتاب روشنم
    آتش سخت افکند در خرمنم
  • چشمه حيوان ز لعلش تنگدل
    مانده در درياي تاريکي خجل
  • زانکه بود آن ماهرخ در دلبري
    خسرو جمله بتان بربري
  • عاقبت در مدرسه بيمار شد
    بند بندش کلبه تيمار شد
  • بود پيش راه در ويرانه
    بر سر ديوار او ديوانه
  • کثرت دنيا و قلت بگذرد
    در دمي دوران دولت بگذرد