نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
موج گوهر
در
قناعتگاه قسمت خشک نيست
تردماغ شرم استعداد بايد زيستن
زبس محو است نقش آرزوها
در
کنار من
بهشتي رنگ ميريزد زپرواز غبار من
هلاکم کرده ئي مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز اين آرزو رنگيست
در
خون شکار من
براحت مرده ام اما زيارتخانه ننگم
تو مي آئي و من آسوده آتش
در
مزار من
زپا بوسش بهار حيرت جاويد سامان کن
چمن تا
در
برت غلطد حنائي را گريبان کن
اثر پرورده ياد نگاه اوست اجزايم
زخاکم سرمه کش
در
ديده و عريان غزالان کن
درين گلشن که بال افشاني رنگست بنيادش
تو هم آشياني
در
نواي عندليبان کن
غبارت چون سحر
در
بال عنقا آشيان دارد
بذوق امتحان رنگي اگر داري پرافشان کن
تحير ميزند موج از غبار عرصه امکان
نم اشکي اگر
در
لغزش آئي ناز جولان کن
شکوه همت آئينه
در
ضبط نفس دارد
هوا را گرمسخر کرده ئي تخت سليمان کن
زخودداري نفس ميزد تب و تاب چراغ من
در
آتش تاختم چندانکه شد هموار داغ من
سواد عالم اسباب کو صد دشت پردازد
تغافل کم فضائي نيست
در
کنج فراغ من
اگر صد سال چون ياقوت خورشيدم بسر تابد
نگه
در
سايه مژگان نخواباند چراغ من
بتحقيق عدم افتادم و
در
خود نظر کردم
گرفت آئينه نيز از امتياز نيست هست من
چمن بعرض بهار نازت
در
آتش رنگ گلفروشي
سحر زگل کردن عرقها بعالم آب شبنمستان
ناموس دلم
در
گره ضبط نفسهاست
اشک است گر از رشته برايد گهر من
آينه تحقيق شکستم چه توان کرد
در
زلف تو آشفت چو مژگان نظر من
تا جوهر آينه ام از پرده برون ريخت
عيب همه کس گشت نهان
در
هنر من
من خود بخيالش خبر از خويش ندارم
تا
در
چه خيالست زمن بيخبر من
عمرها شد گرد مجنون ميکند ناز غزال
خاک ما را نيز بايد
در
بيابان ريختن
کشتگانت
در
کجا ريزند آبروي شرم
برد حيراني زخون اين شهيدان ريختن
اي ادب سنج وفا گر قدردان ناله ئي
شرم دار از نام آتش
در
نيستان ريختن
بوي شوقي برده ام
در
کارگاه انتظار
کز غبارم ميتوان بنياد کنعان ريختن
پاس ناموس دلم
در
پرده شرم آب کرد
دانه ئي دارم که نتوان پيش مرغان ريختن
دم مزن از عشق (بيدل)
در
هوس ناکان لاف
آب اين آتش باين خاشاک نتوان ريختن
در
بياباني که مي بالد رم ديوانه ام
ميکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
رنگ مي بازد سراپايم بيک پرواز دل
در
نسيم بال بلبل دارد اين گلشن خزان
پاس دل تا چند دارد کس درين آشوبگاه
شيشه
در
باريم و بر کهسار بايد تاختن
موج ما تا گوهر دل ره بآساني نبرد
در
پي اين آبله بسيار بايد تاختن
در
کوچه بيباکي هر طبع غباريست
کس مصلح کس نيست تو بر خود عسسي کن
از سر کويت غبارم برده اند اما هنوز
ميطپد هر ذره
در
ياد طپيدن هاي من
کاش بوامي از عرق حق وفا ادا شود
نم نگذاشت
در
جبين گريه شرمسار من
کدام ذره که خورشيد نيست
در
بغلش
هزار آينه دارد حقيقت خود بين
ندارد موج جز طومار رمز بحر واکردن
توان سير دو عالم
در
شکست رنگ ما کردن
هوس فرسوده بوي کف پائيست اجزايم
وطن ميبايدم
در
سايه برگ حنا کردن
بآرميدگي وضع خويش مي نازيم
چو آب آينه
در
جلوه کرده ايم وطن
تا زنم انفعال صورتي آرم بعرض
دام نکرد از حباب آينه
در
پاي من
ضعف بصد دشت و
در
ميکشدم سايه وار
تا بکجايم برد لغزش بي پاي من
چند نفس خون کنم تا بخود افسون کنم
سوختم و وانشد
در
دل من جاي من
ساغر کش اين ميکده مخموري راز است
خميازه مهيا کن و بر حلقه
در
زن
در
ملک هوس رفع خمار است جنون هم
گر دست بجامت نرسد دست بسر زن
نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت
سراب وهم گو
در
چشم مغروران سياهي کن
تأمل شبهه ايجاد است
در
اسرار يکتائي
زوهم ظاهر و مظهر بر اسير کماهي کن
کراست جرأت رفتار
در
ادبگه عجز
مگر برنگ دهد باغبان گرديدن
مقيم الفت کنج دليم ليک چسود
که
در
پي تو زما پيش رفته است وطن
چو لاله از دل افسرده تا بکي (بيدل)
چراغ کشته توان داشت
در
ته دامن
گوش کس قابل نواي درد نتوان يافتن
عندليب ما کنون
در
بوي گل گيرد فغان
حرص تا چشمي دهد آب از حضور عافيت
در
دم شمشير مي باشد رگ خواب گران
عمرها شد (بيدل) از بيچارگي پر ميزنم
چون نفس
در
دام يکعالم دل نامهربان
عجز ما جولانگر تدبير نتوان يافتن
پاي جهد سايه جز
در
قير نتوان يافتن
آنقدر وامانده عجزم که مجنون مرا
از ضعيفي ناله
در
زنجير نتوان يافتن
مژده اي غفلت که
در
بزم کرم بار قبول
جز بقدر تحفه تقصير نتوان يافتن
کاسه انعام گردون چون حباب از بس تهيست
چشم گوهر هم
در
آنجا سير نتوان يافتن
وضع همواري مخواه از طينت ظالم سرشت
جوهر آينه
در
شمشير نتوان يافتن
من باين عجز نفس عمريست سامان کرده ام
شورنيرنگي که
در
زنجير نتوان يافتن
ندانم
در
کمين انتظار کيستم يارب
زبالين ميدهد امشب پر پروانه خواب من
عرقها دارد آنشمع حيا ليک از نظر پنهان
بتمکيني که آتش نيست
در
سنگ آنقدر پنهان
چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد
تحيررشته ئي چون موج دارم
در
گهر پنهان
زموي خود خروش چيني از شرم صفير من
صداي کاسه چشمست
در
تار نظر پنهان
عمرها
در
پرده بود اسرار وهم ما و من
صيقل زنگار اين آينه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمايگان بي نسبتيم
دامني دارد غبار صبح
در
آهن شکن
قيد جسماني گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقي
در
قفس دارد وطن
آنهوس منزل که باغ جنتش ناميده اند
رنگها چيده است ليکن
در
غبار وهم و ظن
غرور خودنمائي تا کنيم از يکدگر پنهان
چو شمع کشته
در
نقش قدم کرديم سر پنهان
چو ياقوت از فسون اعتبار ما چه ميپرسي
زياس آبرو داريم آتش
در
جگر پنهان
خيالش آنقدر پيچيده است اجزاي امکانرا
که دارد سنگ هم
در
دل چراغان شرر پنهان
رهت اگر فگند حرص
در
زمين طمع
زآبرو بگذر خاکش از عرق نم کن
تو محرم نشه فرصت شناسي نيستي ورنه
بصد فردوس دارد ناز
در
زندان خود بودن
خيال سدره و طوبي نياز طاق نسيان کن
نگاهي بايدت
در
سايه مژگان خود بودن
کمان قبضه اسرار يکتائي بزه دارد
مقيم گوشه تحقيق
در
ميدان خود بودن
در
انتظار که محوم که همچو پرتو شمع
نشسته است زخود رفتنم حوالي من
همتت
در
ترک اسباب اينقدر عاجز چراست
ميشود افگندن بارت مکر برداشتن
گر چنين نيرنگ حرصت دشمن آسودگيست
خاک شو
در
منزل از گرد سفر برداشتن
چشم زخم خود نمائي را نمي باشد علاج
اي شرر بايد همان
در
سنگ پنهان زيستن
همچو شمع از عشرت اين انجمن غافل مباش
گل بسر ميخواهد آتش
در
گريبان زيستن
کسوت مرگم نقاب غفلت ديدار نيست
در
کفن دارد نگاه پير کنعان زيستن
نعمت الوان دنيا نيست
در
خورد تميز
بي خس جاويد بايد جوع دندان زيستن
بزم امکانست (بيدل) غافل از مردن مباش
خضر اگر باشي
در
اينجا نيست امکان زيستن
گر باين واماندگي مطلق عنان خواهم شدن
گام اول
در
رهت سنگ نشان خواهم شدن
جبهه من
در
کمين سجده فرسوده است ليک
عالمي را قبله ام گر آستان خواهم شدن
غير جيب بيخودي خلوتگه آرام نيست
در
شکست رنگ چون آتش نهان خواهم شدن
اشک مجنونم تسلي
در
مزاجم تهمتيست
از چکيدن گر فرو ماندم روان خواهم شدن
گل قيامت چيدن
در
شگفتگي دارد
غنچه گرد و ايمن باش خنده ميزند گردن
خلق ميکشد يکسر رنج
در
خور طاقت
تا سري زدوش افتد کاش بشکند گردن
تيغ بر کف ايستاده است صرصر اجل (بيدل)
همچو شمع
در
هر جا سر برآورد گردن
گرچه جز ذکرت نميگنجد حديثي
در
زبان
چون نگينم جاي نام تست خالي بر زبان
نغمه من اضطراب ايجاد ساز عالمي است
عمرها شد چون سخن پر ميزنم
در
هر زبان
تا برنگ خانه چشم ايمن از آفت شوي
به که باشد همچو مژگانت برون
در
زبان
عجر ما (بيدل) بتقريري دگر محتاج نيست
موج
در
عرض شکست خود بود يکسر زبان
خودنمائي گر باين خجلت عرق سامان شود
عکس
در
آينه غواص حيا خواهد شدن
شوق طاوست (بيدل) بيضه ميبايد شکست
صد
در
فردوست از يکعقده واخواهد شدن
کرد حرف بي نشانم عالمي راتر زبان
همچو عنقا آشياني بسته ام
در
هر زبان
وصف آنخط شوخي ئي دارد که
در
انديشه اش
ميدواند ريشها موج رگ گل بر زبان
به که عاشق حسرت ديدار
در
دل بشمرد
موج سيلابست اگر جوشد زچشم تر زبان
اهل معني يکقلم
در
ضبط اسرار خوداند
موج ممکن نيست بيرون آرد از گوهر زبان
راحت اهل سخن
در
بي سخن گرديدنست
غير خاموشي ندارد بالش و بستر زبان
راز کمظرفان نمي پوشد هجوم احتياج
ميکشد
در
تشنگيها از صدا ساغر زبان
لب ما پرده
در
راز تمنا نشود
ناله هر چند گريبان طلب آيد بيرون
گر قناعت را تواني داد سامان نگين
پشت ناخن نيز دارد
در
کفت شان نگين
گر همين ساز گرفتاريست بال اشتهار
دام هم
در
راه ما چيد است دوکان نگين
صفحه قبل
1
...
465
466
467
468
469
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن