نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
خسرو نامه عطار
دلش
در
درد اندوه اوفتاده
ميان ششدر کوه افتاده
بياوردند پيش او جواني
بخوردند آنجوانرا
در
زماني
برون آمد چو شمع سرگرفته
شبي تيره چراغي
در
گرفته
ز نقش روي او
در
هر دياري
برايوآنهاکنند از زرنگاري
گراين صورت بديوار آوردروي
فتد زو صورت ديوار
در
کوي
بسي راندند مرکب نيکخواهان
که تا رفتند
در
شهر صفاهان
وثاقي سخت عالي راست کردند
متاعي لايقش
در
خواست کردند
گهي بيخود شرابي
در
کشيدي
گهي بانگ ربابي بر کشيدي
بمانده
در
غريبستان بزاري
فشانده خون چوا بر نوبهاري
زدست عشق بس دلخسته ميشد
يکي دستار
در
سربسته ميشد
ز شهر خويش اينجا او فتادست
بغايت
در
پزشکي اوستادست
اگر
در
پاي گل خاريست اکنون
جزاين برناکه خواهد کردبيرون
چو خسرو بود
در
دانش بسامان
سوي گلرخ فرستادش بدرمان
وگر پروين بديدي
در
اشکش
چو اشکش سرنگون کشتي زرشکش
چو راه
در
گرفتي دل دونيمش
سگان کوي بودندي نديمش
همه شب
در
ميان خون چشمم
بزاري غرقه جيحون چشمم
بسان قبه زرين بدو نيم
گرفته
در
دهن ماسوره سيم
که برنايي غريب اينجا فتادست
که
در
علم پزشکي اوستادست
خطي
در
گرد خورشيدش کشيده
بشاهي خط ز جمشيدش رسيده
کسي پروانه گردد
در
خيالم
که آرد طاقت شمع جمالم
اگر تو هرمزي برگوي حالت
ويا
در
خواب ميبينم جمالت
ز دست تو چو
در
دستت اسيرم
مکن گردستگيري دستگيرم
در
آن گاهي که بودي باغباني
نبودت پادشاهي بر جهاني
بمن آنگه نميکردي نگاهي
نگاهي چون کني
در
پادشاهي
کناروبوسه دارم زود برخيز
بنقدي
در
کنار و بوسه آويز
شکر بارست لعلم
در
درستي
مکن درباره اين پاره سستي
ببيماري چنين چالاک و چستي
چگونه بوده يي
در
تندرستي
بيکدم عشق تا
در
کارم آورد
بسي ديوانگيها بارم آورد
مرازين کار خود جزخستگي نيست
که
در
کارمنت دلبستگي نيست
بجز گريه نماندست آرزويم
که
در
روي تو بايد آبرويم
وليکن
در
چنين جايي گرفتار
اگر مکري کني هستي سزاوار
کنيزک صد شدند آنگه سواره
باستادند خلقي
در
نظاره
همان بهتر که امروزش بياري
بتدريجي شبانگه
در
عماري
بقصر گلرخ دلبر دويدند
ز گلرخ
در
هوا گردي نديدند
نميدانم که اين احوال چونست
مگر
در
زيراين، مکرو فسونست
بجوش آمد بکف
در
ذوالفقاري
چو آتش تيز، ليک آبداري
بريدند آنزمان حلقش بزاري
بيفگندند
در
خاکش بخواري
تو بودي غمگسارم
در
جواني
نخواهم بيتو اکنون زندگاني
خداوندا بمردم
در
جواني
که من سير آمدم زين زندگاني
بزير باره بامي ديد والا
کمند افگند
در
ديوار بالا
اگر کام دلم حاصل نياري
سرجان داشتن
در
دل نداري
بفرخ گفت ده مردند
در
دز
دگر مشتي زنند ادباروعاجز
تو
در
مشکوة حسني چون چراغي
چراغ شاخسار هشت باغي
اگر بگذاشتي هر يک عنانرا
بيک تک
در
نورديدي جهانرا
سرافرازان، چو شاهان
در
رسيدند
بزير پاي اسپ اطلس کشيدند
نشسته بود گلرخ
در
عماري
بزيرش مرکبان راهواري
کميتي هر يکي آورده
در
زين
سرافسارش مرصع، طوق زرين
چه حوضي، روشني آفتابش
گلابي
در
عرق استاده آبش
شبانگاهي
در
آمد شاهزاده
بگلرخ گفت هين اي ماه زاده
گل سيرابش آتش
در
گرفته
لبش خندان و زلفش برگرفته
صفحه قبل
1
...
464
465
466
467
468
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن