167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • گرد رفتارت پري افشاند در چشم ترم
    دهر شد طاوس خيز از گريه رنگين من
  • ناروائي معنيم رابسکه در پستي نشاند
    خاک مي ليسد زبان عبرت از تحسين من
  • شکوه افسرده (بيدل) کجا بايد شمرد
    ناله در نقش نگين خفت از دل سنگين من
  • طربگاه جهان رنگ استعداد ميخواهد
    در اينجا هر قدر آغوش گردي گل بدامان کن
  • اگر در سايه مژگان مورت جا دهد فرصت
    براحت واکش و آرايش چتر سليمان کن
  • نگاه حسرتش آخر قيامت کرد در چشمم
    ببرق ناله زد دود چراغ انتظار من
  • در نسخه تجريد تعلق چه حديث است
    چون نقط اثر باخته زير و زبر من
  • من آئينه پردازم و دل شعبده انگيز
    ترسم که مرا جلوه دهد در نظر من
  • هر جا طپشم محو شد از خويش نهانم
    شب در نفس سوخته دارد سحر من
  • اضطرابم در کمين وعده فردا گداخت
    دانه افگنده است بيرون قفس صياد من
  • بر نفس تا چند بايد چيدنم خشت ثبات
    کاه ديوار عدم صرفست در بنياد من
  • آه نگذشتم زنيرنگ تعلق زار جسم
    شد گره در کوچه ني ناله آزاد من
  • عرض جوهر شد حجاب معني آگاهيم
    ديده در مژگان نهفت آئينه فولاد من
  • اي شيخ تو در کشمکشي و نه بهشتي است
    از شانه قيامت بسر ريش نبردن
  • جز در سخن بي غرضي راست نيايد
    بر خلق ستمنامه تشويش نبردن
  • زترانهاي عبرت بهمين نوا رسيدم
    که در آينه نخواهي به نفس نگاه کردن
  • سراغ عافيت از برگ برگ اين چمن جستم
    کجا آرام کو راحت جهاني ميطپد در خون
  • سواد اضطراب موج اين طوفان نشد روشن
    حباب آن به که عينک بشکند در ديده جيحون
  • هوائي در آتش فگنده است نعلم
    اگر خاک گردم نمي ايستم من
  • چو سنگ شيشه بدامن شکست دل بکمينم
    نشسته در رهم از کوچه حلب نگذشتن
  • در باغ خيالي که گذشتن ثمر اوست
    انگار که من نيز رسيدم برسيدن
  • دامن بچين شکست زنوميدي رسا
    دستي در آستين بهر سو دراز من
  • چون شمع در ادبگه همواري زبان
    بر هم زدم لبي که همان بود گاز من
  • مينا شکسته در سر ره گريه ميکند
    چون طفل اشک آبله خاکباز من
  • دارم چو حلقه عهده نامحرمي بدوش
    بيرون در نشاند مرا پاس راز من
  • سعي جبين عرق شد و محروم سجده ماند
    (بيدل) در آب ريخت خجالت نياز من
  • تا وحشت عنقائيم آهنگ جنون کرد
    گر دو جهان سوخت نفس در خم دامن
  • ناتواني همچو من در عالم تسليم نيست
    بيشتر از سايه مي بوسد زمين اعضاي من
  • در جنون عريانيم تشريف امني ديگر است
    يارب اين خلعت نگردد تنگ بر بالاي من
  • از غبار شيشه ساعت قدح پر ميکنم
    خشکي اين بزم نم نگذاشت در صهباي من
  • ياد آهنگ سجودش آب ميسازد مرا
    از حيا همچون عرق دزديده ام سر در جبين
  • در دبيرستان نيرنگ تعلق خواندني است
    معني صد خير و شر از يک ورق دفتر جبين
  • شرم جرأت کاش ميناي هواها بشکند
    تا بقدر شبنمي در نم زند ساغر جبين
  • (بيدل) از کيفيت بنياد تسليمم مپرس
    خانه آينه دارد تا برون در جبين
  • حيا را دستگاه خودپسنديهاي طاقت کن
    عرق در سعي ريز و صرف تعمير خجالت کن
  • نالها در سينه از ضبط نفس خون کرده ام
    آشيان لبريز نوميديست از پرواز من
  • دل بهر انديشه ئي طاوس بهاري ديگر است
    در چه رنگ افتاده است آينه گلباز من
  • شمع را در بزم بهر سوختن آورده است
    فکر انجامم مکن گرديده ئي آغاز من
  • خار خارکيست در طبع الم تخمير من
    چون خراش سينه ناخن ميکشد تصوير من
  • از عدم افسانه عبرت بگوشم خوانده اند
    در فراموشي است يکخواب جهان تعبير من
  • شور ليلي در شبستان سويدايم نشاند
    دوده گيريد از چراغ خانه زنجير من
  • خداست حاصل خدمت گزين درويشان
    مکار غير جبين در زمين درويشان
  • آن به که همچو طاوس از بيضه برنيائي
    چشم هزار دامست در راه پرگشودن
  • رفع صداع هستي در سجده صندلي داشت
    بر عافيت تنيديم آخر زجبهه سودن
  • چه ميکردم اگر بي پرده ميکردم تماشايت
    ترا در خانه آينه ديدم رفت هوش من
  • برنگي بي زبانم در ادبگاه نگاه او
    که گرد سرمه فريادي است از وضع خموش من
  • نميدانم شگفتن تا کجا خرمن کنم (بيدل)
    سحر در جيب مي آيد تبسم گلفروش من
  • خوش عشرتست دمبدم از غم گريستن
    در زندگي چو شمع پي هم گريستن
  • چند در آتش نشانندت بافسون غرور
    اختصار ناز چون شمع سحرگاهي گزين
  • پرتو شمع هدايت در کمين غفلتست
    خضر اگر زين دشت مطلوبست گمراهي گزين
  • در تماشاگاه هستي کور نتوان زيستن
    محرم آنجلوه شو يا مرگ ناگاهي گزين
  • برنگ توام با دام دلها را درين و محفل
    وطن بايد زتنگي در فشار يکدگر کردن
  • بر ساز زندگاني خود نيز خنده ئي
    تا چند در وفات اب و عم گريستن
  • در جنون جوش سويدا تنگ دارد جاي من
    چشم آهو سايه افگنده است بر صحراي من
  • گاه اشک ياس و گاهي ناله عريان ميشود
    خلعت دل در چه کوتاهست بر بالاي من
  • شبنم وحشت کمين الفت پرست رنگ نيست
    چشمکي دارد پري در کسوت ميناي من
  • بسکه جولان گاه شوقم اضطراب آلوده است
    جاده يکسر موج سيلابست در صحراي من
  • سايه در دشتي که صد محمل تمنا ميکشد
    ميروم از خويش و اميدي ندارم واي من
  • غوطه در آتش زدم چون شمع و داغي يافتم
    اين گهر بودست (بيدل) حاصل درياي من
  • در خور گل کردن فقرست استغناي من
    نيست جز دست تهي صفر غرور افزاي من
  • از مراد هر دو عالم بسکه بيرون جسته ام
    در غبار وحشت دي ميطپد فرداي من
  • سايه موئي زکلک خود تصور کرد و بس
    نقشبند وهم در صنع ضعيفيهاي من
  • مشت خاکم ليک در عرض بهار رنگ و بو
    عالمي آينه مي پردازد از سيماي من
  • نقش مهر خاموشي چون موج بر خود ميطپد
    در محيط حسرت طبع سخن پيراي من
  • از سبکروحي درون خانه بيرونم زخويش
    چون نگه در ديده ها خاليست از من جاي من
  • اينقدرها لاله گلزار سوداي کيم
    بي چراغان نيست دشت و در زنقش پاي من
  • ياد ايامي که از آهنگ زنجير جنون
    کوچه ني بود يکسر جاده در صحراي من
  • کجا بال و چه طاقت نازنم لاف پرافشاني
    نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من
  • باين آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد
    امکانست گردد شمع خامش بر مزار من
  • حيفست محرم دل گردد فسانه مايل
    آينه در مقابل آنگه نفس کشيدن
  • تا جلوه کرد شوخي حسن تو در عرق زد
    دارد حيا باين رنگ آينه آفريدن
  • طاوس اين بهارم ساغرکش خمارم
    در راه انتظارم صد چشم و يک پريدن
  • چون شمع بسکه در تب عشقت گداختم
    محمل کشيد بر سر تبخالم استخوان
  • در راه انتظار کسي خاک گشته ام
    مشت غبار من بسلام چمن رسان
  • بيرنگ اعتبار وجود و عدم توئي
    منزل کجاست گر نبود جاده در ميان
  • مقام عافيت جز آستان دل نمي باشد
    چو حيرت بايدم در خانه آينه جا کردن
  • گداز يأس در بارم مکن تکليف اظهارم
    شنيدم سرمه است سرمه نتواند صدا کردن
  • کز تأمل پرده بردارد زروي اين بساط
    هر کف خاکي است چندين جام جم در آستين
  • پنجه قدرت رهين باد دستيها خوش است
    تا بافسردن نگردد متهم در آستين
  • دعوي کاذب گواه از خويش پيدا ميکند
    چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستين
  • تا چشم هوس هرزه نخدد مژه بر بند
    در جوهر اين آينه چاکيست رفو کن
  • زين خلق بيمروت انصاف جستن ما
    طومار شکوه در مرگ بر نيشتر گشودن
  • نشکسته گرد هستي پوچست لاف عرفان
    در بيضه چند چون سنگ بال شرر گشودن
  • مغرور جاه و عبرت افسانه خيال است
    در خواب هم ندارد چشم گهر گشودن
  • شرر در پنبه بستن نيست از انصاف آگاهي
    زمکتوبم ستم نتوان ببال نامه بر کردن
  • وبال لذت دنياست بال رستگاريها
    گره در کاري کم افتد از ترک شکر کردن
  • ندامت ميکشد عشق از دل فسرده ام (بيدل)
    ندارد گنج در ويرانه جز خاکي بسر کردن
  • دل گر نه داغ عشق فروزد کباب کن
    در خانه ئي که کنج نيابي خراب کن
  • اگر نه در دم تيغ محبت اعجاز است
    سر بريده قمري که دوخت با گردن
  • چون نفس از هستي خود در غبار خجلتم
    کز جهاني برد آسايش طپيدنهاي من
  • شمع ماتمخانه ياسم زاحوالم مپرس
    بيتوي در آغوش مژگان سوخت ديدنهاي من
  • بسکه افشردم قدم در خاک راه نيستي
    همچو شمع آخر سر من گشت نقش پاي من
  • صافي دل در غبار عرض استعداد رفت
    موج مي شد جوهر آينه ميناي من
  • فتاد کشمکشي چند در کمين نفس
    خوشست گر کند اين ريشه را رسا کندن
  • امل اگر همه خمها کشد بدور تخيل
    شکسته است قدح در دماغ ما نرسيدن
  • چو فطرت ناقص اقتد حرف بطلانست کوششها
    شرر هم در هوا دارد زمين دانه پاشيدن
  • زپيش آهنگي قانون عبرتها مشو غافل
    بهر سازي که در پاي شکست آيد صدائي کن
  • فريب اعتباراتست (بيدل) مانع وصلت
    غبار نيستي شو خاک در چشم جدائي کن
  • خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
    عافيت هر جا نباشد شاد بايد زيستن
  • چون سپندم عمرها در کسوت افسردگي
    بر اميد يک طپش فرياد بايد زيستن