167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • زصفر است در دست تحقيق جامم
    حساب جنون بر خرد ميفزايم
  • نيست در ميدان عبرت باکي از نيک و بدم
    صاحب خفتان شرمم عيب پوش چلقدم
  • تنگي ميدان هوشم کرد محکوم جهات
    زندگي در بيخودي گر جمع کردم بيحدم
  • خاکسار عشق را پامال نتوان يافتن
    پرتو خورشيد بر سرهاست در زير قدم
  • (بيدل) از ترک هوس موج کهر افسرده نيست
    پشتي بنياد اقباليست در دست ردم
  • با نگاه ديده قربانيانم توامي است
    بي نفس عمريست خود را در کفن ميپرورم
  • سايه وار آسودگيهايم همان آوارگيست
    تيره روزم شام غربت در وطن ميپروم
  • پيرم و شرمم نمي آيد زافسون امل
    عبرتي در سايه نخل کهن ميپرورم
  • بسته اتم دلرا بياد چين گيسوي کسي
    در دماغ نافه ئي فکرختن ميپرورم
  • (بيدل) اين رنگي که عرياني زسازش کم نبود
    در قياس ناز آن گل پيرهن ميپرورم
  • در ضبط عيش جرأت خميازه ات رساست
    ميدان کشيدن رگ ساز گسسته ام
  • غير از دل سنگين تو در دامن اين کوه
    يک سنگ نديدم که ننالد زفغانم
  • موج گهر از دوري دريا بکه نالد
    فرياد که در کام شکستند زبانم
  • چون پير شدم رستم از آفات تعين
    در قد دو تا بود نهان خط امانم
  • (بيدل) نکند موج گهر شوخي جولان
    در سکته شکسته است قدم شعر روانم
  • واکرد صبح آهي بر دل در تبسم
    تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
  • گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد
    من هم بقدر حيرت دارم سر تبسم
  • تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم
    در حيرتم چو ميخواند افسونگر تبسم
  • ناخني در پرده طاقت نمي يابم چو شمع
    ميزنم آتش بخود تا رفع خارپا کنم
  • ميشود در انتظارت اشک و ميريزد بخاک
    حسرت چندي که من با خون دل يکجا کنم
  • حيرت از ايام وصلم فرصت يادي نداد
    کز بهار رفته رنگي در خيال انشا کنم
  • عمر من چون شعله تصوير در حيرت گذشت
    بخت کو تا يکشرر راه طپيدن واکنم
  • شوخي امواج آغوش وداع گوهر است
    عالمي سازم تهي تا در دل خود جا کنم
  • در تخيل ساقي اين بزم ساغر چيده است
    تا بکي بينم پر طاوس و مستها کنم
  • هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل
    حصول سکه دل کو طلا و مس درم کردم
  • شايد نگهي صيد کند دانه اشکي
    در واه تو چندي فگنم دام و بگريم
  • زين گرد نشسته در زمينست
    چيزيست چو صبح بر هوا هم
  • هر چند درين مرحله بيتاب و توانم
    چون آبله سر در قدم راه روانم
  • ديدار طلب زهره گفتار ندارد
    در جوهر آينه شکسته است زبانم
  • از بسکه درد بي اثري داشت طينتم
    در پيش هر که کرد نصيحت گريستم
  • در چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستي
    چو صبح يکدونفس اختيار کردم و ديدم
  • بغير نام تو نقدي نبود در گره دل
    نفس بسبحه رساندم شمار کردم و ديدم
  • اگر اسرار الفت پرده توفيق بردارد
    بدزدم در خود آغوشي که با او متصل گردم
  • در غبار نيستي هم آتشم افسرده نيست
    داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
  • دعوي دل دارم و دل نيست در ضبط نفس
    عمرها شد ناخداي کشتي بي لنگرم
  • مرگ هم در زندگي آسان نمي آيد بدست
    تاز هستي جان برم عمريست زحمت ميبرم
  • در آغاز انتها ديدم سحر را شام فهميدم
    ازل تا پرده بر دارد تماشاي ابد کردم
  • در گلستانيکه رنگش پايمال ناز بود
    خون ما هم داشت رنگي از حنا نشناختيم
  • اياش در عدم بسراغم رضا دهند
    تا من بدان جهان دوم و بازش آورم
  • بر فرق بيکسم که نهد دست داغ دل
    در ماتمم که گريه کند ديده ترم
  • ياد آن سامان جمعيت که در صحراي شوق
    بسکه ميرفتيم از خود کارواني داشتيم
  • ياد آن سرگشتگي کز بستنش چون گردباد
    در زمين خاکساري آسماني داشتيم
  • دست ما و دامن فرصت که تير ناز او
    در نيستان بود تا ما استخواني داشتيم
  • ذوق وصلي گشت برق خرمن آرامها
    ورنه ما در خاک نوميدي جهاني داشتيم
  • هر قدر او چهره مي افروخت ما ميسوختيم
    در خور عرض بهار او خزاني داشتيم
  • در سر راه خيالش از طپيدنهاي دل
    تا غباري بود ما بر خود گماني داشتيم
  • روز وصلش بايد از شرم آب گرديدن که ما
    در فراقش زندگي کرديم و جاني داشتيم
  • جرأت پرواز هر جا نيست (بيدل) ورنه ما
    در شکست بال فيض آشياني داشتيم
  • عشق نپسنديد ما را هرزه صيد اعتبار
    ورنه در کيش اثر عبرت خندنگي داشتيم
  • ناله ما گوش کردن صرفه ياران نکرد
    در نفس با اين ضعيفيها تفنگي داشتيم
  • جز فرو رفتن بجيب عجز ننموديم هيچ
    همچو شمع آئينه در کام نهنگي داشتيم
  • تا سپند ما بحرف آمد خموشي دود کرد
    بيتو در محفل نواي سرمه رنگي داشتيم
  • زندگي (بيدل) دماغ خلق در اوهام سوخت
    ما هم از هستي همين معجون بنگي داشتيم
  • صبحم و در پرده شب زندگاني ميکنم
    بي نفس خوابيده است افسانه ساز مستيم
  • گر همه طوفان شوم کيفيتم بي پرده نيست
    عشق در گوش عدم خوانده است راز هستيم
  • ياران نه در چمن نه بباغي رسيده ايم
    بوي گلي بسير دماغي رسيده ايم
  • ميترسم از فراق بحدي که گاه حرف
    در خون طپم اگر شود از هم جدا لبم
  • عمريست عافيت کف افسوس ميزند
    من در گمان که با سخنست آشنا لبم
  • غير ازتري چه نغمه کشد ساز احتياج
    موجي در آب ريخته است از حيا لبم
  • چشم حيران در کفيم از نشه ديدار و بس
    بيخودي وقف تماشا جام پيدا کرده ايم
  • عمر زندانخانه چندين تعلق بوده است
    در غبار خود سراغ دام پيدا کرده ايم
  • از تأمل چند بايد آبروي شوق ريخت
    خامشي تا کي گره در رشته ساز فغان
  • زحمت بسيار دارد از عدم گل کردنت
    نقب در خار از ني کز نام خوديابي نشان
  • (بيدل) بخود هيچ طرفي نه بستم
    در معني او بود اين بيوفا من
  • گر تحفه نيازي منظور ناز باشد
    در پيش ساده رويان خط ميتوان کشيدن
  • جانکنيها در کمين نامرادي خفته است
    چون نگين صد زخم بايد بر جگر برداشتن
  • آگهي تا کي کند روشن چراغ خويشتن
    عالمي را کشت اينجا در سراغ خويشتن
  • رفت اياميکه غبر از نشه ام در سر نبود
    ميخورم چون سنگ اکنون بر دماغ خويشتن
  • وحشت نسيان در گروخانه نباشند
    مانع نشود چشم نگه راز رميدن
  • هرجاست سري نيست گريزش زگريبان
    در چاه ميفتيد ز رفعت طلبيدن
  • تا کي چو نگه در هوس آباد تخيل
    يکرشته موهوم بصد رنگ تنيدن
  • آه با مقصد تسليم نه پوستم من
    نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من
  • نيست گل بيخبر از عالم نيرنگ بهار
    تو اگر جلوه کني آئينه در دستم من
  • مفت آرام غبار است سجود در عجز
    چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من
  • دل گمگشته که در سينه سپنديها داشت
    گرهي بود ندانم بکجا بستم من
  • همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنيد
    در کجايم بنمائيد اگر هستم من
  • عيش و غم روزگار طعمه يکديگراند
    حاصل روز و شب است در بر هم کاستن
  • از خيال کشتنم مگذر که بيتاب ترا
    ميزند بال نفس در نبض سيماب استخوان
  • در مقامي کارزوها بسمل حسرت کشي است
    اي هما کم نيست از يک عالم اسباب استخوان
  • عالم تقليد يکسر دامگاه گفتگو است
    جز صدا در خانه زنجير نتوان يافتن
  • در حريم کبريا (بيدل) و مقرب وصول
    جز بسعي ناله شبگير نتوان يافتن
  • خلقي فتاده در گو غفلت زکسب علم
    چندي تو نيز سير چراغان غول کن
  • تا توان در کسوت همواري آينه زيست
    دامن ابروي خود چون تيغ پرجوهر مکن
  • حيف اوقاتي که صرف حسرت جاهش کنند
    آدمي آدم وطن در فکر گاو خر مکن
  • زين سرکشي چه دارد طبع جنون سرشتت
    آفاق همچو سيلست در کار تا بگردن
  • فرد است خاک ايندشت پا بر سر شکسته است
    امروز در ته پاس انگار تا بگردن
  • ميناي اين خرابات بي مي نميتوان يافت
    در خون نشستگانند بسيار تا بگردن
  • کز حرص ما تعلق دارد سر تملق
    چنديش پاي در گل بگذار تا بگردن
  • در خلق اگرباين بعد بي ربطي وفاقست
    پيغام سر توان برد دشوار تا بگردن
  • از سعي ما نيامد جز زور در گريبان
    چون شمع قطع کرديم شب تا سحر گريبان
  • در جستجوي مقصود نتوان بهرزه فرسود
    از عالم خيالات دارد خبر گريبان
  • بيرون خانمانها آغوش عشق بازست
    مجنون نميفروشد بر بام و در گريبان
  • سررشته مقاصد در دست سعي کس نيست
    خواهي بدامن آويز خواهي بدر گريبان
  • تا سر بامن دزدم (بيدل) زچنگ آفات
    جز در ته زمين نيست جاي دگر گريبان
  • عالم همه در پرتو يک شمع نهانست
    اين سرمه زخاکستر پروانه طلب کن
  • چون شعله ئي که آخر پامال داغ گردد
    در زير پا نشستيم از سر کشيده رفتن
  • همدوش آرزوها دل ميرود نفس نيست
    در رنگ ريشه دارد تخم دميده رفتن
  • قطع نفس نموديم جولان مدعا کو
    در خواب هم نبيند پاي بريده رفتن
  • رفتار سايه هرگز واماندگي ندارد
    در منزلست پرواز از آرميده رفتن
  • اشکم زبيقراري زد بر در چکيدن
    افتادنست آخر اطفال را دويدن