نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
هر نفس شوري دگر
در
دل قيامت ميکند
اينقدر طوفان نميدانم چسان دزديده ام
دم زدن تا چرخ برمي آردم زين خاکدان
در
نفس چون صبح چندين نردبان دزديده ام
در
بهار آگاهي ناز خودفروشي نيست
رنگ بو فراموشست گلشني که من دارم
وضع مشرب مجنون فاش ترز رسوائيست
در
بغل نميگنجد دامني که من دارم
دارو ريسمان اينجا تا بحشر
در
کار است
شمع بزم منصوريست گردني که من دارم
چو آن طفلي که رقص بسملش
در
اهتزاز آرد
نفسها را پرافشان يافتم ناز طرب کردم
زحسن بي نشان تاوانمايم رنگ تمثالي
در
حيرت زدم آينه داري زا سبب کردم
گوهر خمار بستر و بالين نميکشد
سر
در
کنار زانوي غلطاني خوديم
با حلاوت آنقدر جوشيدم از ياد لبي
کارزوچين شد چو بند نيشکر
در
دامنم
بر کمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتي دارم که مي بندد کمر
در
دامنم
نااميد وحشتم از بيدماغيها مپرس
بسکه چيدم نيست از دامن اثر
در
دامنم
عشق زافسون نفس هيهات آگاهم نکرد
چنگ زد اين خار غم پر بيخبر
در
دامنم
با فلک گفتم ره صحراي عجزم طي نشد
گفت منهم چون تو حيران سفر
در
دامنم
عمرها شد عرق از هستي مبهم داريم
چون سحر
در
نفس آينه شبنم داريم
از زبان بينوائيهاي دل غافل مباش
غنچه چندين تيغ خون آلود دارد
در
نيام
احتياج ما هوس پيرايه ابرام نيست
موج
در
گوهر زبانها دارد اما محو کام
گر هوائي
در
سرت پيچيده است از خود برا
خانه ما آنسوي افلاک دارد پشت بام
از حيرت قانون نفس هيچ مپرسيد
در
رشته سازي که نداريم صدائيم
تحقيق
در
آينه ما شبهه فروشست
از بسکه سرابيم چنين دورنمائيم
بي ساز دوئي جلوه تحقيق نهان بود
امروز
در
آينه نمودند که مائيم
دريا نتوان
در
گره قطره نمودن
اي ساده دلان ما هم ازين آينه هائيم
عمريست
در
نظرها اشک عرق نقابيم
از شرم خودنمائي خون دليم و آبيم
سامان پرزدنها
در
آشيان عنقاست
يکسر شرار سنگيم کاش اندکي بتابيم
افسانها نهفته است
در
دل ولي چه حاصل
ميخواند آنکه داند ما يکقلم کتابيم
در
مرکز سويداست خطش همان معماست
از نقطه کس چه خواند جز اين که انتخابيم
بيرنگيم از شوخي اظهار مبراست
در
آينه هم آينه کافيست مثالم
اي تشنه سراغ اثرم سير عدم کن
در
خلوت انديشه خاکست سفالم
در
پرده خواب اينهمه طوفان خيالست
نقشي نتوان يافت اگر چشم بمالم
در
بزم تو ساز طربم سخت خموشست
کو بخت سپندي که شوم داغ و بنالم
در
قلزمي که اوج حضيضش تحير است
موج خيالم و بخيالي روانه ام
آهم چو دود آتش ياقوت گل نکرد
واسوخته است
در
گره دل زبانه ام
آن شور طالعم که درين بزم خواب عيش
در
چشم عالمي نمکست از فسانه ام
آسوده تر زآب گهر خاک ميشوم
پرواز
در
کنار فسردن بهانه ام
(بدل) اسير حسرت از آنم که همچو شمع
در
رهگذار سيل فتاده است خانه ام
عروج همتي
در
کار دارم
همه گر سايه ام ديوار دارم
سراغ رنگ هستي
در
طلسم خود نمي يابم
درين محفل چو شمع کشته داغ رفتن خويشم
درين وادي ندارد عافيت گرد «اناالعشقي »
اگر آتش زنم
در
خويش نخل ايمن خويشم
چو شمع از ضعف آغوشي وداعم
در
قفس دارد
شکست رنگ بر هم چيده پيراهن خويشم
تظلم هرزه تازي داشت
در
صحراي نوميدي
ضعيفي داد آخر ياد دست و دامن خويشم
جهانرا صيد حيرت کرد جوش ناله ام (بيدل)
همه زنجيرم اما
در
نقاب شيون خويشم
بنقش تحقيق رعشه دستم خطاست ترکيب رنگ بستم
دميکه اين خامه
در
شکستم هزار بهزاد مينگارم
پرواز خاک غافل
در
ديده ها غبار است
عمريست از فضولي رديم ناپسنديم
خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص
در
هر صفت جهاني داريم و ناصبوريم
در
ساز ما نهفته است احياي عالم وهم
عمريست چون دم صبح طوفان خروش صوريم
هر کس بسعي بينش محرم سراغ ما نيست
در
عرصه خيالي گرد خرام موريم
زبان لاف هم
در
مفلسي ها بسته ميگردد
تهي دستي درين ويرانه کرد آخر دعاگويم
ندارد چاره از دريا شگافي طالب گوهر
دلي گم کرده ام
در
عالم اسباب ميجويم
بضاعت نيست جز تسليم
در
بار نياز من
محبت کرد ايجاد از خميدنهاي ابرويم
ضعيفم آنقدر (بيدل) که با صد شعله بيتابي
نچيند تا ابد دامن شکست رنگ
در
رويم
فسرده
در
غبار دهر چون آينه زنگارم
بخواب ديده اکنون سايه پيدا کرد ديوارم
ندانم شعله جواله ام يا بال طاوسم
محبت
در
قفس دارد بچندين رنگ زنارم
بهم آورده بودم
در
غبار نيستي چشمي
برنگ نقش پا آخر بپا کردند بيدارم
مده ايخواب چون چشمم فريب بستن مژگان
کزين بالين پر پرواز ديگر
در
نظر دارم
بهر تقدير اگر تقدير دست جرأتم بندد
برنگ خون بسمل
در
چکيدنها جگر دارم
بنيرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاوسم و اين حلقها بيرون
در
دارم
نگردد گوشه گيري دام راه وحشتم (بيدل)
اشارت مشربم
در
کنج ابرو بال و پر دارم
چون بوي غنچه ئي که فتد
در
نقاب رنگ
خون ميخورد بپرده حسرت ترانه ام
زين بزم غير شمع کسي را نسوختند
دنياست آتشي که منش
در
ميانه ام
عجزم چو سايه بر
در
دير و حرم نشاند
يک جبهه نياز و هزار آستانه ام
در
موج حيرتي چو گهر غوطه خورده ام
محو است امتياز کران و ميانه ام
در
عدم جنس محبت قيمت کو نين داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شديم
گفتگو عمري نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع کشته
در
زير زبان پنهان شديم
ديک زهدي
در
ادبگاه خموشي پخته ام
زيرسر پوش حباب از گنبد عمامه ام
در
فراغت خواستم درد دلي انشا کنم
جوش زد خون پردهاي ديده اشک از نامه ام
قفاي زانوي پيري مقيم خلوت خويشم
کشيده پيکر خم
در
کمند وحدت خويشم
صفاي آينه مي پرورد برنگ طبيعت
چراغ
در
ته دامان گرفته ظلمت خويشم
قيامت کرد گل
در
پيرهن باليدنت نازم
جهان شد صبح محشر زير لب خنديدنت نازم
در
آغوش نگه کرد سر بيتابيت گردم
بتحريک نفس چون بوي گل گرديدنت نازم
تغافل
در
لباس بي نقابي اختراعست اين
جهاني را بشور آوردن و نشنيدنت نازم
نبود اي اشک ايندشت ندامت قابل جولان
در
اول گام از سر تا قدم لغزيدنت نازم
نفس
در
آينه بيش از دمي صورت نمي بندد
درين وحشت سرا چون حسرت آراميدنت نازم
نفس
در
عرض وحشت ناز آزادي نميخواهد
قبا عرياني و آنگاه دامن چيدنت نازم
تکلم اينقدر الفت پرست خامشي تا کي
قيامت
در
نقاب برگ گل دزديدنت نازم
زماني
در
سواد سايه مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دريابي شکست رنگ فريادم
شوخي نظاره ام
در
حسرت ديدار سوخت
کاش يک آينه حيرت جوهري ميداشتم
وسعتم چون غنچه
در
زندان دل تنگي فسرد
گر زبالين ميگذشتم بستري ميداشتم
(بيدل) از طبع درشت آينه ام
در
زنگ ماند
آب اگر ميگشت دل روشنکري ميداشتم
در
عالمي که نقش نگين بال وحشتست
پايم بسنگ آمد اگر نام هم شدم
آخر
در
انتظار تو خاکم بباد رفت
يعني غبار خاطر ايام هم شدم
گر نبود زندگي رنج هوسها کراست
در
خور آب بقا تشنه خون خودم
در
خور ظرف خيال حوصله دارد حباب
(بيدل) دريا کش جام نگون خودم
غربت بالفت وطن از من نميرود
در
دل برون دل چو نفس گرد ميکنم
صدا نيست
در
نبض بيمار من
مگر گرد برخيزد از بسترم
در
ره دوست همان چون نگه بازپسين
اشک گل کردم و گامي بچکيدن رفتم
چون حباب آينه ام هيچ نياورد بعرض
چشم واکردم و
در
فکر نديدم رفتم
ياد آن دولت بيدار که
در
خواب عدم
چشم نگشوده بر آنجلوه نظر ميکردم
زان تبسم که حيا زير لبش پنهان داشت
چه شناها که نه
در
موج گهر ميکدرم
فطرت از جوهر تنزيه که
در
طبع من است
آب ميشد اگر اظهار هنر ميکردم
گر
در
هواي او قدمي پيش رفته ايم
مانند شبنم از گره خويش رفته ايم
آنجا که نقش جبهه تسليم جاده است
آسوده ايم اگر همه
در
نيش رفته ايم
در
آفتاب سايه سراغ چه ميکند
از خويش تا تو آمده پيش رفته ايم
با هيچ ذره راست نيايد حساب ما
از بسکه
در
شمار کم و بيش رفته ايم
پنهان چيزيکه
در
گمان نيست
پيدا اين ها که مي نمائيم
شعله ياقوت من
در
غم پرواز سوخت
رنگي اگر بشکنم بال شگون خودم
وطن
در
پيش دارم ليک اگر نوشي بياد آيد
زتلخيهاي منت حقه ترياک ميگردم
بزير خاک هم فارغ نيم از ميکشي (بيدل)
خمستان
در
بغل چون ريشهاي تاک ميگردم
کف خاکم چسان مقبول جستجوي او گردم
فلک
در
گردش آيم تا بگرد کوي او گردم
وفا
در
وصل هم آسودن عاشق نميخواهد
بيا تا گرد شوق قمري و کوکوي او گردم
رميدن
در
سواد صيدگاه دل نميباشد
تو صحراي دگر بنما که من آهوي او گردم
در
آنوادي که ياد اوست شمع راه اميدم
توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم
صفحه قبل
1
...
460
461
462
463
464
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن