نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.62 ثانیه یافت شد.
جام جم اوحدي مراغي
روح
در
عرش و جسم
در
زندان
چهره او گشاده، لب خندان
هر که
در
توبه پايدار آمد
در
دگر رکنها سوار آمد
در
مقامي چو مرد رست آيد
در
مقام دگر درست آيد
در
چنين حالت ار خوري دارو
راست کن گور
در
پس بارو
در
زمين آنکه خار و خس بگذاشت
تخم
در
وي کجا تواند کاشت؟
خرقه پوشي، تو
در
چنين کس پوش
ورنه
در
خرقه کش سر و مخروش
توبه
در
لاي اين سخن
در
جست
اين سخن را ببين، که کم خرجست
هر چه
در
وي نشان غير بود
در
طلب کردنش چه خير بود؟
در
و ديوار
در
شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
خانه را
در
مکن، که
در
بندست
وندرو زر منه، که زر گندست
غير
در
غار ما نمي گنجد
عشوه
در
بار ما نمي گنجد
که چو بادت
در
شکنبه زند
آتشت
در
کلاه و پنبه زند
هر چه
در
کون و مکان بيند
از ازل قدرتي
در
آن بيند
گرگ
در
دشت و شير
در
بيشه
همه هم حرفتند و هم پيشه
زان چنين
در
بلا و
در
بندي
که به تقدير حق نه خرسندي
دل درين دختر و پسر چه نهي؟
تن
در
آشوب و
در
سر چه نهي؟
دل خوشند ار چه
در
گذار استند
تا مبادا که
در
ديار استند
متصل گردد اين اثر
در
ذات
هم چو تاثير مهر
در
ذرات
گر ز دانش
در
قبول زني
دست
در
دامن رسول زني
نيست تن را مهار
در
بيني
جز خرد
در
دماغ، اگر بيني
تا نخواني مقالتي
در
عشق
نکني وجد و حالتي
در
عشق
داده
در
سر و
در
ملا دل و هوش
به زباني ز بي زباني گوش
در
تو و ديدن تو خيري نيست
ورنه
در
کاينات غيري نيست
چون
در
آن قرب محو گردي تو
صورت خويش
در
نوردي تو
ليک هم آفتيست
در
هوشت
که نرفت آن خطاب
در
گوشت
تا نهنگت به کام
در
نکشد
دست غولت به دام
در
نکشد
روي
در
روي ننگ و نام کند
از
در
و کوچه اقچه وام کند
نروي از
در
تو باز استند
بروي جمله
در
مجاز استند
رفتنش بر
در
تو بودي عار
بر
در
خود ترا ندادي بار
چون به اين جامه
در
شدند اوباش
شد
در
آفاق مکر ايشان فاش
در
فزوني زيان تست و کسان
در
فزوني مرو چو بوالهوسان
گر مريدي ز دار دور شود
در
مريدي
در
آن حضور شود
نيست
در
راه عشق پيچ مپيچ
روشني
در
فناست، ديگر هيچ
پدري داري اندرين بالا
گشته
در
اصل و
در
گهر والا
غرقه خواهي شدن مکن زشتي
که
در
افتادت آب
در
کشتي
باغ مينو گشاده
در
درهم
شاخ مينا کشيده سر
در
هم
ملکش
در
نوازش آرد و ناز
ميکند
در
جهان جان پرواز
تير انصاف
در
کمان آرند
جان به شکرانه
در
ميان آرند
گرتو از بهر باغ
در
کاري
در
ده اين باغ ها بسي داري
جاي خود
در
بهشت باقي کن
رخ
در
آن بزمگاه ساقي کن
دست جز بر
در
قبول مکش
داس
در
گندم فضول مکش
تو که
در
بند قليه و ناني
کي رسي
در
بهشت رحماني؟
جان او
در
تموز و يخ بندان
زنده، ليکن فتاده
در
زندان
اگرش قطره ايست
در
کوزه
هم از آن بحرهاست
در
يوزه
ديوان انوري
عشق
در
خواب و عاشقان
در
خون
دايه بي شير و طفل بيمارست
نگويي کاين چنين عيد و عروسي
طرب
در
روزه عشرت
در
نمازست
در
قدح همچو عقل و جان
در
تن
آشکارست اگرچه پنهانست
تنم
در
بند هجر تو اسيرست
دلم
در
دست عشق تو زبونست
در
آرزوي خواب شب از بهر خيالت
حقا که تنم راست چو
در
خواب خياليست
در
کجا مي خورد مرا غم عشق
در
همه خانه ام يکي تا نيست
در
تو که رسد که
در
ره تو
جز منزل عجز منزلي نيست
بار وصلش
در
جهان نگشاد کس
کاندرو
در
هجر سرباري نداشت
در
دور تو کم کسي امان يابد
در
عشق تو کم دلي زبان يابد
وافکنده کمان غمزه
در
بازو
تا باز چه فتنه
در
کمين دارد
در
باغ جهان مرا چه مي بيني
جز عشق تويي که
در
زمين دارد
در
خشک و تر انوري به صد حيلت
در
فرقت تو دلي حزين دارد
بدين ماه زرينش
در
خيمه منگر
که
در
اندرون بوريايي ندارد
پاي
در
وصل لبت نتوان نهاد
تا سر زلف تو
در
سر ناورد
در
حجره دل خيال تو بنشست
چون عشق تو
در
ميان جان آمد
جان بر
در
دل به درد مي گويد
دستوري هست
در
توان آمد
بي تو مرا
در
کنارم ار بنماني
خون دل و ديده
در
کنار بماند
از غم تو
در
دلم قرار نمانده ست
با غم تو
در
دلي قرار بماند
در
همه آفاق دلداري نماند
در
همه روي زمين ياري نماند
کرا
در
باغ رخسارت بود راه
از آن دلها که
در
زلف تو بستند
در
هواي تو ملک پر بفکند
اين چنين کت حسن بر
در
مي زند
دوش تا صبح يار
در
بر بود
غم هجران چو حلقه بر
در
بود
در
خاک مي نجويم جور زمانه را
با آنکه
در
زمانه ز خوي تو مي رود
دل
در
هوست ز جان برآيد
جان
در
غمت از جهان برآيد
گر
در
همه عمر گويم اي وصل
هجرانت ز بام و
در
درآيد
مرا کز
در
دل درآيد غم او
ز صد شادي ديگر آن
در
نيايد
غم تو کس تست و هرگز نبيني
که پي
در
پيم
در
قفا مي نيايد
از رخ و زلف خويش
در
عالم
فتنه اي
در
فکندي اي دلبر
در
پيش رخ خوبت خورشيد نيفروزد
در
پيش سواران خر هرگز بنراند کس
کرا
در
شهر برگويم غم دل
که آيد
در
دو عالم محرم دل
بس که
در
اميد فردا
در
غمت
با دل مسکين مدارا کرده ام
دل
در
سخن زرق زراندود تو بستم
تا
در
غم تو خون دل از ديده گشادم
در
دست غم يار دلارام بماندم
هشيارترين مرغم و
در
دام بماندم
در
سر ز تو همچنان هوس دارم
در
دل ز تو همچنان هوادارم
گويدم انوري
در
اين پيوند
پاي
در
پيش و پاي بازپسم
اي آرزوي جانم
در
آرزوي آنم
کز هجر يک شکايت
در
گوش وصل خوانم
داني چگونه باشم
در
محنتي چنينم
زان پس که ديده باشي
در
دولتي چنانم
چو يافت موي تو
در
کوي دلبري امکان
چو يافت روي تو
در
راه عاشقي تمکين
در
بوستان شادي هرکس به چيدن گل
آن گل که نشکفيدست
در
بوستان من کو
هرچند
در
کمينه نامه همي نيرزم
در
نامه بزرگان زو داستان من کو
مرا
در
پاي غم کشتي و رفتي
هواي ديگري
در
بر گرفتي
در
خورد تو نيست انوري آري
ليکن به ضرورتش تو
در
خوردي
بسکه بودم
در
پي صيد چو تو
آخرم امروز
در
دام آمدي
دلم
در
دست تست آخر مرا نيز
در
اين يک ماجرا محرم نداري
گر کنم
در
عمر دنداني سپيد
در
نواله ام استخواني افکني
در
سر کار تو کردم دين و دل
انده جانست وان
در
مي زني
برنيارم سر گرم
در
سرزنش
ساعتي صد بار
در
پاي افکني
تا همي داني که
در
کار توام
رغم را پيوسته
در
خون مني
هر وعده که بود
در
ميان آمد
ماند آنکه تو باز
در
کنار آيي
در
کوي غمت به جان رسيدم
گفتم تو کجا و
در
چه کويي
در
نيکويي تمامي
در
بدخويي بغايت
يارب چه چشم زخمست خوبيت را نکويي
در
حجره وصل نانشسته
هجر آمد و
در
بزد قضا را
در
حال رضا روح فزاينده بدن را
در
وقت سخط پاي گشاينده روان را
حسرت ترتيب عقد گوهر کلکش
در
ثمين کرده اشک
در
ثمين را
بر ماه مشک داري و بر سرو بوستان
در
لاله نوش داري و
در
عنبر آفتاب
گر نايب سپهر نشد زلف تو چرا
در
حلقه ماه دارد و
در
چنبر آفتاب
صفحه قبل
1
...
44
45
46
47
48
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن