نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.25 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
در
ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود
بر هر چه هوس پاي زد اورنگ گرفتم
در
فضاي بيخوديهاي پي بحالم بردنست
هر کجا سرگشته ئي گم گشت من پيدا شدم
شمع بر انجمنها
در
گداز خويش داشت
هر قدر از پيکر من سرمه شد بينا شدم
چون خامه از ضعيفي افلاک دستگاهم
صد رنگ لفظ و معني باليده
در
پناهم
اقبال بينوائي چندين فتوح دارد
دست تهي کليديست
در
پنجه سياهم
تصوير انتظارم از راحتم مپرسيد
در
خواب بيخودي هم چشمم نشد فراهم
بايد چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
از عافيت مپرسيد
در
منزلست راهم
(بيدل) سراغ رنگم از گرد آه درياب
در
گردباد محو است پرواز برگ کاهم
باز است چشم ما برخ انجمن چو شمع
اما
در
انتظار فنا هم نشسته ايم
دود چراغ محفل امکان بهانه جوست
در
راه باد ما و شما هم نشسته ايم
آسايشي بترک مطالب نميرسد
در
سايه هاي دست دعا هم نشسته ايم
خاک من
در
سجدگاه عجز داغ حيرتست
تا سري بردارم و دست دعا پيدا کنم
شمع بزم وحدتم
در
من سراغ من گمست
واگدازم خويش را تا نقش پا پيدا کنم
عشرت مشت غبارم
در
کمين وحشتي است
سير بامم نيست هر جا گر هوا پيدا کنم
در
دماغ گردشم پرواز دارد آشيان
بال ميگردد اگر چون رنگ پا پيدا کنم
محرم ناموس
در
دم گريه ام بيکار نيست
تا نميرد اين چراغ امداد روغن ميکنم
قطره ام عمريست دريا
در
بغل خوابيده است
تا بيادت غنچه ام ناز شگفتن ميکنم
صيقل آينه دارد ناخنم
در
کار دل
کز خراش هرالف يکشمع روشن ميکنم
چون شمع روزگاري با شعله ساز کردم
تا
در
طلسم هستي سير گداز کردم
رقص سپند يارب زين بيشتر چه دارد
دل بر
در
طپش زد من ناله ساز کردم
در
دشت بي نشاني شبنم نشان صبحست
عشقت زمن اثر خواست اشکي نياز کردم
اسباب بي نيازي
در
رهن ترک دنياست
کسبي دگر چه لازم گر احتراز کدرم
ميناي من زعبرت
در
سنگ خون شد آخر
تا مي بخاطر آمد ياد گداز کردم
در
دل هزار ناله بتحسين من کم است
نقاش صنعت المم تير ميکشم
(بيدل) زحالم اينکه نفس گرد ميکند
کم نيست
در
قلمرو هستي کرامتم
عالم رنگست سر تا پاي من
در
خيالت گرد خود گرديده ام
چون غنچه
در
خيال تو هرگاه رفته ايم
محمل بدوش بيخودي آه رفته ايم
امروز سود ما غم فرداي زندگي است
انديشه ئي که
در
چه زيانگاه رفته ايم
(بيدل) به بندني گرهي نيست ناله را
آزاده ايم اگر همه
در
چاه رفته ايم
کس زافسون تعين داغ محرومي مباد
چون گهر عمريست
در
دريا زدريا رفته ايم
الفت هر چيز وقف ساز استعداد اوست
تا مروت
در
خيال آمد زدنيا رفته ايم
فرد است که يکتائي ما نيز خيال است
امروز که
در
سجده دوتائيم و دوتائيم
در
دشت تو هم جهتي نيست معين
ما را چه ضرور است بدانيم کجائيم
بر طبع شرر خفت فرصت نتوان بست
در
طينت ما سوخت دماغي که بنائيم
عمر وهمي
در
خيال هيچ ننمودن گذشت
آنقدر کاينه نتوان گشت حيران خوديم
نگشت لنگر آسايشم زمينگيري
چو سايه ميبرد از خويش پاي
در
قبرم
چه نيرنگست يارب
در
تماشاگاه تسخيرم
که آواز پر طاوس مي آيد بزنجيرم
بدام حيرت صياد کو انديشه فرصت
چکيدن
در
شکست رنگ دارد خون نخچيرم
سري
در
خويش دزديدم بفکر حلقه زلفي
دهان مار گل کرد از گريبان گلوگيرم
چسازم سستي طالع ز خويشم برنمي آرد
وگرنه چون مژه
در
پرزدنها نيست تقصيرم
ز ساز هستيم با وضع حيراني قناعت کن
نفس
در
خانه نقاش گم کرده است تصويرم
نشاند آخر هجوم غفلتم
در
خاک نوميدي
برنگ خواب پا واماندگي بودست تعبيرم
عالم صورت برون از عالم تنزيه نيست
در
صمد دارم تماشاگر صنم گم ميکنم
حرف داغي لاله سان زير زبان دزديده ام
مغز دردي همچو ني
در
استخوان دزديده ام
گر همه طوفان کنم موجم خروش آهنگ نيست
بحرم اما
در
لب ساحل زبان دزديده ام
سايه از بيدست و پائي مرکز تشويش نيست
عافيتها
در
مزاج ناتوان دزديده ام
ميتوانم عمرها سيراب چون آينه زيست
زينقدر آبي که من
در
جيب نان دزديده ام
اي هوس از تهمت پروا ز بدنامم مخواه
همچو گل مشت پري
در
آشيان دزديده ام
حسرتي
در
دل نماند از بسکه ما وا سوختيم
يک دماغي داشتيم آنهم بسودا سوختيم
مقيم آستانش گرد خود گرديدني دارد
شدم گرداب تا
در
خدمت دريا کمر بستم
حيرت دمد از شوخي گل کردن رازم
در
آينه جوهر شکند نغمه سازم
چون شعله که آخر بدل داغ نشيند
در
نقش قدم ريخت هجوم تگ و تازم
در
من و او غير حق چيزي نبود
فرقي انديشيدم و باطل شدم
در
دشت آرزو ز حنابندئي هوس
رنگي نيافتم که بسودن نسوختم
خاک نميم امروز دي محو باد بوديم
در
عالمي که هستيم شاديم و شاد بوديم
چاک جگر کجا بود مژگان ترک را بود
ما داغ اين هوس ها
در
اتحاد بوديم
عشق مقام ما را با خود خيال ها بود
در
نرد اعتبارات خيال زياد بوديم
تحير عمرها شد
در
حصار آهنم دارد
نمي افتد بزور سيل چون آينه ديوارم
ز اکسير قناعت ذره من گنجها دارد
کمم
در
چشم خلق اما براي خويش بسيارم
خرمن هستي ببرق وهم عقبي سوختيم
آه از آن آتش که ما
در
يادش اينجا سوختيم
در
گره يارب سپند بينواي ما چه داشت
بي تأمل تا گشوديم اين معما سوختيم
در
گداز خويش دارد سرمه تحقيق شمع
چشم واکرديم بر خود هر قدر وا سوختيم
سنگ بر دل زن که منهم
در
خرابات خيال
از شکست شيشه آغوش پري وا ميکنم
هر عرق کز جبهه ميريزم سرشکش
در
قفاست
منفعل کيفيتي دارم دو بالا ميکنم
آنقدر بي نسبتم کز ننگ استعداد پوج
مي خلم
در
چشم خود گر دردلي جا ميکنم
(بيدل) چو گردباد زآرام ما مپرس
عمريست
در
کمند پرافشاني خوديم
کاش انفعال هستي ميداد سر بآبم
در
آتشم زخاکي کز جهل نم نکردم
بافسون نفس عمري فلکتاز هوس بودم
کنون ديدم کزين جرأت ندارم راه
در
دل هم
خيال آنمژه عمريست
در
نظر دارم
درين چمن قلم نرگسي بسر دارم
دل و داغ تماشاي فرصتم کم نيست
هزار آينه
در
چشمک شرر دارم
خمار عيش ندارد مقيم دير وفا
دلي گداخته ام شيشه
در
نظر دارم
از خجالت
در
لب گل خنده شبنم ميشود
با تبسم آشنا گر سازد آن گلفام فم
شوق کامل
در
تسليها کم از جبريل نيست
دل طپيدن ناز وحي دارد و الهام هم
محو ديدار تو دست از بحر امکان شسته است
در
سواد ديده حيران ندارد نام نم
محمل موج نفس دوش طپيدن ميکشد
عافيت
در
کشور ما دارد از آرام رم
نيم محتاج عرض مدعا
در
بي زبانيها
تحير دارد اظهاري که پنداري زبان دارم
نگردي اي فسردن از کمين شعله ام غافل
که
در
گرد شکست رنگ ذوق آشيان دارم
شرارم
در
زمين بي يقيني ريشها دارد
اگر گوئي گلم هستم و گر خواهي خزان دارم
در
تجرد تهمتي ديگر ندوزي بر تنم
غير من تاري ندارد چون نگه پيراهنم
قيد الفتگاه دلرا چاره نتوان يافتن
عمرها شد چون نفس
در
آشيان پر ميزنم
در
سراغم اي نسيم جستجو زحمت مکش
رفته ام چندانکه نتواني بياد آوردنم
در
جگر صد رنگ طوفان کرده ايم
تا سرشکي نذر مژگان کرده ايم
ناله حسرت خانه ديدار اوست
در
نفس آينه پنهان کرده ايم
ما وشمع کشته نتوان فرق کرد
اينقدر سر
در
گريبان کرده ايم
بسکه خون آرزو
در
پرده دل ريختم
گرچه زخمي بود هر جا شد نمايان ناله ام
عمرها شد
در
سواد بيکسي دارم وطن
آه اگر نبود چراغ اين شبستان ناله ام
در
جيب غنچه بوي بهاريست رنگ هم
بي فيض نيست گوشه دلهاي تنگ هم
در
گلشني که عرض خرام تو داده اند
محمل بدوش بوي گلست آب و رنگ هم
گويند
در
بساط وفا عجز ميخرند
اي اهل ناز ياد من دل بچنگ هم
در
حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم
پروانه توان ريخت زهر ذره خاکم
گو شاخ امل سر بهوا تاخته باشد
چون ريشه بهر جهد همان
در
ته خاکم
عمريست نشاند است بصد نشه تمنا
انديشه مژگان تو
در
سايه تاکم
در
راه عشق توشه امني نبرده ام
از دير تا بکعبه همين سنگ خورده ام
در
ياد جلوه ئي که بهشت تصور است
آهي نکرد گل که بباغش نبرده ام
در
خاک تربتم نفس ميزند غبار
(بيدل) هنوز زنده عشقم نمرده ام
برنمي آيد دل از زندانسراي وهم و ظن
هر قدر اين مهره ميتازد بشش
در
ميزنيم
کعبه و بتخانه شغل انفعالي بيش نيست
حلقه نامحرمي بيرون هر
در
ميزنيم
در
فضاي امتحان افسردگي پرواز ماست
طاير رنگيم (بيدل) بال ديگر ميزنيم
در
عالم حق شهرت باطل چه فروشم
جنسم همه ليلي است بمحفل چه فروشم
نقد همه پوچست چه دانا و چه نادان
در
مدرسه وهم مسايل چه فروشم
صفحه قبل
1
...
457
458
459
460
461
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن