نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
در
جلوگاه نازش بار نگه محالست
ديگر چه وانمايد حيرت بهانه چشم
در
پرده تحير شور قيامتي هست
نشنيده است (بيدل) گوشت فسانه چشم
معني نتوان
در
گره لفظ نهفتن
بي پردگي ئي هست درآغوش نقابم
گفتي چه کسي
در
چه خيالي بکجائي
بيتاب توام محو توام خانه خرابم
چون شمع بچشمم نمي از شرم وفا نيست
تا
در
غم واکردن زنار بگريم
ايمحمل فرصت دم آشوب وداعست
آهسته که سر
در
قدم يار بگريم
در
آتش اميد سپندم منشانيد
ناجسته زخود چند به تشويش نشينم
در
پرده هستي نفسي بيش نداريم
تا چند ببالد قفس اندود نوايم
بايد چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
در
ساحليم اما غير آشنا نداريم
عنقا دماغ امنيم
در
کنج بي نشاني
فردوس هم ندارد جائيکه ما نداريم
نيرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد
گر هوش درگشايد کس
در
سرا نداريم
تأخير ندارد خط فرمان نجاتم
در
کاغذ آتش زده ثبت است براتم
خطي بهوا ميکشم از فطرت مجهول
در
مشق جنون خامه نوا کرده دواتم
چون سحر نيز جهان تهمت جولان منست
نفسي بود که
در
پرده او گرديدم
خجلت سجده خاک
در
او کرد مرا
آنقدر آب که سامان وضو گرديدم
حيرتي دارم زاسباب جهان
در
کار و بس
نقش ديوار است چون آينه رخت خانه ام
عمرها شد
در
بيابان جنون دارم وطن
روشنست از چشم آهو روزن کاشانه ام
شوخي نشو و نما از موج گوهر برده اند
در
غبار نادميدن ريشه دارد دانه ام
شوق اگر باقيست هجران جز فسون وصل نيست
شمعها
در
پرده ميسوزم دل پروانه ام
خون
در
جگر از حسرت ديدار که داريم
آينه چکيد از رگ آهي که گشوديم
تا
در
دل از انديشه غبار نفسي هست
يکدهر قيامت کده گفت و شنوديم
مپسند که
در
پله ميزان عدالت
شوخي ستمها بخود اندازه کند چشم
بال و پر گم کرده ام
در
آشيان بيخودي
چون دماغ عندليب از بوي گل طوفانيم
در
عدم هم داشت استغناي حسن بي نشان
چون شرار سنگ داغ چشمکي پنهانيم
عالمي گم کرده ام
در
گرد تکرار نفس
نسخها بر باد داد اين يکورق گردانيم
جان فداي خنجر نازي که
در
انديشه اش
هر کجا باشم شهيدم بسملم قربانيم
آن رنگها که داشت خيال اين زمان کجاست
افگنده بود آينه
در
آب روغنم
قلاب امتحان نفس
در
کشاکش است
زين بحر عمرهاست همين شست ميکشم
دل بستنم بگوشه آنچشم صنعتي است
تصوير شيشه
در
بغل مست ميکشم
خجلت هستيم چو صبح
در
عدم آب ميکند
جيب چه رنگ بر درم منکه ببو نميرسم
در
سري کوي ميکشان نشه خجلتم رساست
دست شگسته دارم و تا بسبو نميرسم
غبار دامن هر موج نيست قطره من
چو اشک
در
گره صافي زلال خودم
تحير سوخت پروازم فسردن کرد پامالم
بزير آسمان
در
بيضه خونشد شوخي بالم
نه پروازم پرافشاني نه رفتارم قدم سائي
غباري
در
شکست رنگ دارم گردش حالم
تب شوقت چه آتش ريخت
در
بنياد شمع من
که شد سرمايه هستي سراپا حرف تبخالم
زدرد نارسائيهاي پروازم چه ميپرسي
چو مژگان
در
ازل اين نامه واکردند از بالم
ندانم گلفروش باغ نيرنگ کيم (بيدل)
هزار آئينه دارد
در
پر طاوس تمثالم
تميز وحدتم از گرد کثرت برنمي آرد
بخلوت هم همان پنداشتم
در
انجمن رفتم
بقدر لاف هستي بود سامان فنا اينجا
نفس يکعمر برهم يافتم تا
در
کفن رفتم
اگر ناموس الفتها نميشد مانع جرأت
چو شوخي آشيان
در
ديده غماز ميکردم
عصاي مشت خاک من نشد جولان آهوئي
که همچون سرمه
در
چشم دو عالم ناز ميکردم
بفسردنم همه تن الم بتردد آبله
در
قدم
چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانيم
در
غبار خجلتم از تهمت آزادگي
من که چون صحرا هنوز از خاک دامان ميکشم
کلفت مستوريم
در
بي نقابي داغ کرد
بار چندين پيرهن از دوش عريان ميکشم
جبهه فکر زخجلت عرق افشان کرديم
در
شبستان خيال که چراغان کرديم
اشيان
در
طپش بسمل ما داشت بهار
رنگها ريخت زبالي که پرافشان کرديم
در
بساطي که سرو برگ طرب سوختنست
فرض کرديم که ما نيز چراغان کرديم
زخود بر خواستن اقبال خورشيد است شبنم را
در
آغوشست يار اما همين من مايل خويشم
در
زير فلک بال نگه وا نتوان کرد
عمريست که وامانده اين حلقه دوديم
فرياد که
در
کشمکش وهم تعلق
فرسود رگ ساز و جنوني نسروديم
جز سوختن بيادت مشق دگر ندارم
در
پر تو چراغي پروانه مينگارم
شوقي که رنگ دل ريخت
در
کارگاه امکان
وقف گداز ميخواست يک آبگينه وارم
شمع بساط الفت نوميد سوختن نيست
در
آتشم سراپا تا زيرپاست خارم
خاکم بباد دادند اما بسعي الفت
در
سايه خط او پر ميزند غبارم
صبر آزماي عشقت
در
خواب بي نيازيست
گرداندنم چه حرفست پهلوي کوهسارم
شام غفلت گشت (بيدل) پرده صبح شعور
بسکه عبرت سرمه ها
در
ديده مينا زديم
او دلم داد تا بخود نگرم
من هم آينه
در
کفش دارم
نظم و نثري که ميکنم تحرير
به که
در
زندگي کند شادم
چو اشکم ختم کار جستجو فرصت نميخواهد
بمنزل ميرسد
در
يک چکيدن گام فرسنگم
طرف
در
تنگنائي عرصه امکان نميگنجد
همان با خويش دارم کار اگر صلحست ورجنگم
شکسته بالم و
در
هيچ جا قرارم نيست
باين چمن برسانيد نامه رنگم
چسان بادوست
در
دو داغ چندين ساله بنويسم
نيستان صفحه ئي مسط زند تا ناله بنويسم
بخاطر شکوه ئي زان لعل خاموشم جنون دارد
قلم
در
موج گوهر بشکنم تبخاله بنويسم
در
کعه بجوش آمدم از ياد نگاهت
کج کرد قدح صورت محراب بچشمم
فنا
در
موي پيري گرد آمد آمدي دارد
بگوش من پيامي هست از طرف بناگوشم
جنون ذره ام
در
ساز وحشت سخت تلاشم
بخورشيدم بپوشي تا بعرياني کي فاشم
ادب با شوخي طبع فضولم برنمي آيد
برويم پرده مگشا تا همان بيرون
در
باشم
بساط کبريا پايان خار و خس که ميخواهد
بنگ ناکسي زان
در
برون رفته است فراشم
بوحشت سخت محکم کرده ام سررشته الفت
برنگ موج
در
قلاب چين دامن خويشم
دليلي
در
سواد وحشت امکان نمي باشد
همان چون برق شمع راه از خود رفتن خويشم
تميزي گر نميبود آنقدر عبرت نبود اينجا
تحير نامه
در
دست از مژه واکردن خويشم
پرافشانم پري تا وارهم از چنگ خودداري
باين کلفت چه لازم
در
قفس پروردن خويشم
بخاک افتاده ام تا
در
زمين عاريت (بيدل)
مگر بر باد رفتن وا نمايد مسکن خويشم
سرشک پرده
در
حسرت تبسم کيست
برون چو پسته فتاده است مغز بادامم
برنگ شمع گلم بر سر است و مي
در
جام
اگر خيال نسوزد بداغ انجامم
دماغت سرخوش پرواز و همست آنقدر ورنه
همان از نارسائي ميطپد
در
آشيان انجم
تميز سعد و نحس دهر بيغفلت نميباشد
همين
در
شب توان ديدن اگر دارد نشان انجم
بخون آرزو صد رنگ مي بالد بهار من
نهال باغ يأسم ريشه
در
آبي دگر دارم
نفس دزديدنم با دل طپيدن برنمي آيد
نواي الفتم
در
پرده مضرابي دگر دارم
غرور وحشتم بار تحير برنمي دارد
چو شبنم
در
دل آئينه سيمابي دگر دارم
گهي بادم گهي آتش گهي آبم گهي خاکم
چو هستي
در
عدم يکعالم اسبابي دگر دارم
نگاهم
در
پناه حيرت آئينه ميبالد
چراغ بزم حسنم وضع آدابي دگر دارم
بتاراج تحير داده ام آئينه دل را
در
آغوش صفاي خانه سيلابي دگر دارم
خيال پوچ دو روزم غنيمت سوداست
باين متاع که
در
پيش وهم موجودم
خوشم کز شور اين دريا ندارم گرد تشويشي
دل افسرده مانند صدف شد پنبه
در
گوشم
خيال گل نميگنجد زتنگي
در
کنار من
مگر چون غنچه نگشايد شکست رنگ آغوشم
بحيرت خشک باشم به که
در
عرض زبان سازي
برنگ چشمه آينه جوهر جوشد از جوشم
شکستن اينقدرها نيست
در
رنگ خزان (بيدل)
درين ويرانه گردي کرده باشد رفتن هوشم
رسيده ام دو سه روزيست
در
توهم (بيدل)
ازان جهان که نبودم بعالمي که ندارم
کف پا مي شدم ايکاش زبي اعتباريها
جبين گرديدم و صد رنگ خجلت
در
طبق کردم
حيا چون موج گوهر شوخي از سازم نميخواهد
اگر رنگم
در
گردش زند بيتاب ميگردم
فغان
در
سينه ورزيدم نفس خون شد زبيکاري
بروي دل دري واکرده بودم از کجا بستم
دماغ وضع آزادي تکلف برنميدارد
نفس
در
سينه تنگي کرد اگر بند قبا بستم
با کلفت دل بايد تا مرگ بسر بردن
در
راه نفس يارب آينه چرا بستم
در
کيش حيا ننگ است از غير مدد جستن
برخواستم از غيرت گر کف بعصا بستم
کمينگاه دو عالم غفلتم از قامت پيري
امل هر جا پرد
در
حلقه ايندام ميگيرم
بذوق پاي بوست هيچ جا خوابم نميباشد
همين
در
سايه برگ حنا آرام ميگيرم
همه موج شگفتن ميچکد از چين پيشاني
گلستان حيا
در
غنچه گي پيچيدنت نازم
چون غنچه شبم لخت دلي
در
نظر آمد
دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم
خلقي
در
ناموس زد و داغ جنون برد
من نيز گرفتم که ره ننگ گرفتم
صفحه قبل
1
...
456
457
458
459
460
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن