نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
بناي نقش پايم
در
زمين خاکساريها
که از افتادگي با سايه همدوش است ديوارم
از کف خاکستر من شعله جولاني مخواه
اخگري
در
دامن افسردگي آسوده ام
در
خيالت حسرتي دارم بروي کار و بس
همچو دل يکصفحه رنگ اميد آلوده ام
ني بدنيا نبستي دارم نه با عقبي رهي
نااميدي
در
بغل چون کوشش بيهوده ام
نيست باکم (بيدل) از درد خمار عافيت
صندلي
در
پرده دارد دست بر هم سروده ام
بسکه چون سايه ام از روز ازل تيره رقم
خط پيشاني من گمشده
در
نقش قدم
طالب صحبت معني نظران بايد بود
خاک
در
صحن بهشتي که ندارد آدم
گردبادم مستيم موقوف کوه و دشت نيست
هر کجا گرديد سر
در
گردش آمد ساغرم
وحشت آفاق
در
گرد سحر خوابيده است
ميکند خلقي جنون تا من گريبان ميدرم
حيرتم حيرت زنيرنگ بدو نيکم مپرس
برده است آينه گشتن
در
جهان ديگرم
ناله عجزم من و بيطاقتيهاي محال
اينقدر آتش دل بيمار زد
در
بسترم
صرفه ئي آرام نتوان برد
در
تسخير من
خس بچشم دام مي افتد زصيد لاغرم
بسکه
در
شغل ندامت روز شب جان ميکنم
گر نگين پيدا کنم نقشش بدندان ميکنم
در
طلب چون ريشه نتوان شد حريف منع من
پيش راهم کوه اگر باشد بمژگان ميکنم
يوسف مقصد ندارد هيچ جا گرد سراغ
بعد ازين چون شمع چاهي
در
گريبان ميکنم
بسکه
در
هجر تو فرسود از ضعيفي پيکرم
ميتوان از موي چيني سايه کردن بر سرم
جوهر آئينه
در
مژگان نگه مي پرورد
حيرتي دارم که طوفان جنونرا لنگرم
چون سپندم آرزوها به که
در
دلخون شد
ورنه تا پر ميفشاند ناله من خاکسترم
بسکه نيرنگت قدح چيده است
در
انديشه ام
ميکند طاوس فرياد از شکست شيشه ام
تخم عجزم
در
زمين نااميدي کشته اند
ناله ميبالد برنگ تارساز از ريشه ام
آنقدرها لفظم از معني ندارد امتياز
در
لطافت محو شد فرق پري از شيشه ام
جنون کوتا غبار دستگاه مشربم گيرد
که دامنها فرو رفته است
در
چاک گريبانم
بيک وحشت زچندين مدعا قطع نظر کردم
جهان
در
طاق نسيان نقش بست از چين دامانم
زحرف پوچ بيمغزان سراپا شورشم (بيدل)
زوحشت چاره نبود همچو آتش
در
نيستانم
خرام يار
در
موج گهر نقش نگمين دارد
بدامن پا شکستم محو آن رفتار گرديدم
زخود رفتن بهاري داشت
در
باغ هوس (بيدل)
بقدر رنگ گل من هم درين گلزار گرديدم
نديدم بارياب آستان عفو طاعت را
در
جرأت زدم منت کش تقصير گرديدم
چو رنگم بي بهاري بود
در
خاطر زجوش گل
باميد شکستي گرد صد تعمير گرديدم
بعد ازين از صحبت اين ديو مردم رم کنم
غول چندي
در
بيابان پرورم آدم کنم
در
مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر
زخم سگرابي لعاب سگ چسان مرهم کنم
هيچم اما
در
طلسم قدرت نيرنگ دهر
چون عدم کاري که نتوان کرد اگر خواهم کنم
صنعتي دارد خيال من که
در
يکدم زدن
عالمي را ذره سازم ذره را عالم کنم
حکم تقدير دگر
در
پرده کلک منست
هر لئيمي را که خواهم بي کرم حاتم کنم
بسکه
در
ساز کلامم فيض آگاهي است عام
محرم انصاف گردد گر کسي را ذم کنم
بعد ازين
در
گوشه دل چون نفس جا ميکنم
چشم ميپوشم جهاني را تماشا ميکنم
نقد فطرت اينقدر مصروف ناداني مباد
خانه بازار است من
در
پرده سودا ميکنم
چون گهر خودداريم تا کي
در
ساحل زند
دست ميشويم زخويش و سير دريا ميکنم
شرار نيم نگه فرصت نمود ندارد
در
انتظار که نالم بآرزوي چه کوشم
دستگاه راحتم منت کش اسباب نيست
در
پر خويشست بالين قراغ بسملم
چشم قرباني ندارد احتياج مردمک
باده بي درد است (بيدل)
در
اياغ بسملم
بهر بيدستگاهي گر بقسمت ميشدم قانع
کف خود دامن صحراي امکان بود
در
دستم
ندامت داشت يکسر رونق گلزار پيدائي
چو گل آثار شبنم زخم دندان بود
در
دستم
بباليدن نهال محنتم فرصت نميخواهد
زپا تا ميکشيدم خار پيکان بود
در
دستم
پي تحصيل روزي بسکه ديدم سختي دوران
بچشمم آسيا گرديد اگر نان بود
در
دستم
جنون آواره دير و حرم عمريست ميگردم
مکاتيب نفس پر هرزه عنوان بود
در
دستم
کفي صيقل نزد سودن درين هنگامه عبرت
بحسرت مردم و آينه پنهان بود
در
دستم
درينمدت که سعي نارسايم بال زد (بيدل)
همين لغزيدن پائي چو مژگان بود
در
دستم
بقدر گفتگو هر کس
در
اينجا محملي دارد
دو روزي منهم آواز دراي خويشتن گشتم
سراغ مطلب ناياب مجنون کرد عالمرا
بذوق خويش منهم
در
قفاي خويشتن گشتم
بخاکستر نفس دزديده ام چون شعله معذورم
بقائي کرده ام گم
در
فناي خويش ميجويم
هوس پردازيم از سير مقصد باز ميدارد
چراغم
در
ره عنقاست گربال مگس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد بسامانم
که عالم
در
فروغ شمع غلطد گر نفس سوزم
زوهم غير خجلت ميکشم
در
بزم يکتائي
چه سازم عشق مختار است و ميخواهد هوس سوزم
گلي جز داغ رسوائي
در
آغوشم نمي گنجد
زسرتاپا چو جام باده يکچاک گريبانم
اگر بنياد مينا خانه گردون بسنگ آيد
منشس
در
چشم همت يک شکست اشک ميدانم
ندارم
در
دبستان محبت شوق بيکاري
بيادت سطر اشکي مينويسم ناله ميخواهم
بگردون گر رسم از سجده شوقت نيم غافل
چو ماه نو جبيني خفته
در
محراب ابرويم
نشاند آخر وداع فرصتم
در
خاک نوميدي
غباري از طپش وامانده جولان آهويم
تميز رنگ حالم دقت بسيار ميخواهد
که من از ناتواني
در
نظرها رستن مويم
چو آنموئي که آرد
در
تصور کلک نقاشش
هنوز از ناتوانيها بپهلو نيست پهلويم
بسا گزند که ترياق
در
بغل دارد
زبان سنگ تري خشکيش بود مرهم
معني موي ميان تو خيالم نشگافت
عمرها شد چو صدا
در
گره اين تارم
دم صبحم بشور ساز امکان برنمي آيد
چو شب
در
سرمه ميخوابم زبان عام مي بندم
راحتي گر بود
در
کنج خموش بوده است
بر زبانها چون سخن بيهوده سرگردان شديم
در
عبادتگاه ذوق نيستي مانند اشک
سجده ئي کرديم و با نقش قدم يکسان شديم
در
تماشايت علاج حيرت ما مشکلست
چشم چون آينه تا واگشت بي مژگان شديم
در
خيالت حسرتي دارم بروي کار و بس
همچو دل يک صفحه رنگ اميد اندوده ام
بسکه دارد پاس بيرنگي بهار هستيم
عمرها شد
در
لباس رنگم و ننموده ام
نيست (بيدل) باکم از درد خمار عافيت
صندلي
در
پرده دارد دست بر هم سوده ام
در
جلوه گه او اثر من چه خيالست
گم گشته تر از سايه خورشيد نقابم
غافل از معني جهاني بر عبارت ناز داشت
منهم از نامحرمي بانگي برون
در
زدم
اعتبار هستيم اين بسکه
در
چشم تميز
خيمه ئي چون سايه از نقش قدم برتر زدم
گر نفس
در
سينه مي دزدم صلاي جلوه ايست
نيست غافل صورت شيرين زعجز تيشه ام
رنگ شمعي کرده ام گل از خرابات هوس
باده مي بايد کشيدن
در
گداز شيشه ام
با همه کمفرصتي از لنگر غفلت مپرس
سنگ
در
طبع شرر مي پرورد انديشه ام
بيدستگاهيي بود چون شمع
در
کمينم
پيشاني عرق ريز برداشت آستينم
گويند از ميانش جز
در
گمان نشان نيست
من هم درين توهم همسايه يقينم
در
صلحنامه هوش ثبت است بيدماغي
رحمي است کز خط جام بندد کمر نگينم
بيدست و پا بخاک ادب نقش بسته ايم
در
سايه تأمل يادش نشسته ايم
جمعيم چون حواس
در
آغوش يکنفس
گلهاي چيده بهمين رشته دسته ايم
با بخت سيه صرفه از فضل نبردم
در
عرض هنر رستن مو بر سر خالم
هستي المي نيست که يابند علاجش
در
آتش خويشم چکنم پيش که نالم
در
خاک تيره بوده است هنگامه تعين
از يک چراغ خاموش صد انجمن عيانيم
در
پله همسنگي من دره گران است
خود را کم اگر نشمرم آخرز که بيشم
تسليم سرشتان غم آفات ندارند
در
خانه زنبور عسل پرور نيشم
(بيدل) اگرم عيب کسي
در
نظر آمد
انصاف عرق گشت و کشيد آينه پيشم
بتاراج تحير داده ام آئينه و شادم
که
در
جوش صفاي خانه سيلاب دگر دارم
نگاهم
در
نقاب حيرت آئينه مي بالد
چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم
دماغ عرض بيتابي ندارد سرخوش حيرت
وگرنه
در
دل آئينه سيماب دگر دارم
زخون آرزو و صد رنگ ميبالد بهارمن
نهال باغ ياسم ريشه
در
آب دگر دارم
حسرت کش مرگ مردم به پيري
بي آتشي سوخت
در
پنبه زارم
(بيدل) ندانم
در
کشت الفت
جز دل چه کارم تا برندارم
اظهار هر چند غير از عرق نيست
در
پيش (بيدل) آب بقائيم
پستي گل بلندي نخلست ريشه را
در
خاک خفته اينقدر از طبع عاليم
سير گلزار تمناي تو طاوسم کرد
غوطه
در
رنگ زدم تا به پريدن رفتم
(بيدل) آندم که به تسليم شکستم دامن
تا
در
امن بپاي نرسيدن رفتم
آينه ها زجوهر بال نگه شکستند
از حيرت جمالت
در
آشيانه چشم
خاک
در
فنا شو با جلوه آشنا شو
بي سرمه نيست ممکن تعمير خانه چشم
در
عالم تماشا ايمن نميتوان بود
زين برق عافيت سوز يعني زبانه چشم
مژگان يار دارد مضراب صد قيامت
در
سرمه هم نهان نيست شور ترانه چشم
صفحه قبل
1
...
455
456
457
458
459
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن