نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
عجزيست
در
مزاج تحير سرشت من
کز خويش رفتنم نشکسته است رنگ هم
در
کارگاه عشق سلامت چه ميکند
اينجا بطبع شيشه خريده است سنگ هم
تا نگهي
در
طپش آرام شمع
ناخن پا تا مژه شهپر کنم
در
همه کارم اگر اينست جهد
خاک بسر از همه بهتر کنم
باز از جهان حسرت ديدار ميرسم
آينه
در
بغل بدر يار ميرسم
زين يکنفس متاع که بار دلست و بس
شور هزار قافله
در
بار ميرسم
نازم بدستگاه ضعيفي که چون خيال
در
عالمي که اوست من زار ميرسم
شبنم بغير سجده چه دارد بپاي گل
من هم
در
آن چمن بهمين کار ميرسم
باز برخود تهمت عيشي چو بلبل بسته ام
آشياني
در
سواد سايه گل بسته ام
ميدهم خود را بيادش تا فراموشم کند
مصرعي
در
رنگ مضمون تغافل بسته ام
در
مقامي که بجائي نرسد کوششها
ناله اقبال رسائيست که من ميدانم
در
عرصه توفيق چو تيغ کف نامرد
نگرفته نيام آنهمه تنگم که برآيم
رسوائي موهوم گريبان
در
ننگست
زين بحر نه ماهي نه نهنگم که نر آيم
در
قيد جسد خون شدم از پيروي عقل
نامرد نياموخت شلنگم که برآيم
در
آينه خون ميخورم از لنگر تمثال
ترسم زند اين خانه بسنگم که برآيم
باقبال حضورت صد گلستان عيش
در
چنگم
مشو غائب که چون آينه از رخ ميپرد رنگم
دهد منشور شهرت نام را نقش نگين (بيدل)
پر پرواز گردد گر درآيد پاي
در
سنگم
آرزوها
در
مزاج ما نفس دزديد و سوخت
خويش را چون قطره بيموج گوهر کرده ايم
خامشي
در
علم جمعيت رياضتخانه است
فربهي هاي زمان لاف لاغر کرده ايم
آستان خلوت کنج عدم کمفرصتي است
شعله جواله ئي را حلقه
در
کرده ايم
يکدودم (بيدل) بذوق دل درين وحشت سرا
چون نفس
در
خانه آينه لنگر کرده ايم
حرف بيعانه سوداي اميدم هيهات
در
زيانخانه انديشه سود آمده ام
هيأتم صورت نقش پرعنقا دارد
اينچه سحر است که
در
چشم وجود آمده ام
صد تعلق
در
طلسم وهم هستي بسته اند
چشم واکردم بخويش آلوده دنيا شدم
صبح آهنگي زپيشاپيش خورشيد است و بس
گرد جولان توام
در
هر کجا پيدا شدم
جام بزم زندگي گرباده دارد
در
هواست
عيشها مفت هوس من هم نفس پيما شدم
مايه گفتار
در
هر رنگ دام کاهش است
چون قلم آخر بخاموشي زبان فرسا شدم
در
تحير از زمينگري نگه را چاره نيست
اين بيابان بسکه تنگي کرد نقش پا شدم
اشک شمع کشته آخر
در
قفاي آه رفت
سبحه راهم خاک کرد اندوه بي زناريم
قدردان وضع تسليمم زاقبالم مپرس
موج يکدريا گهر فرشست
در
همواريم
وسعت مشرب برون گرد بساط فقر نيست
دشت را
در
خانه پرورد است بي ديواريم
نيست (بيدل) ذره ئي کز من طپش سرمايه نيست
چون هواي نيستي
در
طبع امکان ساريم
با هچکس حديث نگفتن نگفته ام
در
گوش خويش گفته ام و من نگفته ام
زان نور بي زوال که
در
پرده دلست
با آفتاب آنهمه روشن نگفته ام
اين دشت و
در
بذوق چه خميازه مي کشد
رمز جهان جيب بدامن نگفته ام
در
پرده خيال تعين ترانهاست
شيخ آنچه بشنود به برهمن نگفته ام
يکنفس ساز و صد جنون آهنگ
کس چه داند که
در
چه سلسله ايم
هنوزم شمع سودا
در
نقاب هوش ميسوزد
سراپا آتشم اما بطرز سوختن خامم
بچشم بسته غافل نيستم از شوق ديدارت
زصد روزن بحيرت ميطپد
در
پرده بادامم
شکوه حسرت ديدار قاصد برنمي تابد
مگر
در
محفل جانان برد آينه پيغامم
جنون ميچکد از
در
و بام امکان
دماغ خيالي خراشيده بودم
ادب نيست
در
راه او پا نهادن
اگر سر نمي بود لغزيده بودم
بسعي بازوي تسليم
در
محيط توکل
شناورم باميد کرانه ئي که ندارم
دگر چه پيش توان برد
در
ادبگه نازش
بغير آينه بودن بهانه ئي که ندارم
بچشم امتيازم اينقدر معلوم شد (بيدل)
که
در
دست ضعيفيها زجسم لاغر انگشتم
بحسرت غنچه ام يعني بدل تنگي وطن دارم
خيالي
در
نفس خون ميکنم طرح چمن دارم
کف خاکسترم بشگاف و داغدل تماشا کن
چراغ لاله
در
رهن مهتاب و سمن دارم
نشاط اعتبارم کرد بيتاب طپيدنها
چو بحر از موج خيز آبرو
در
ديده خس دارم
بگفتگو سيه تا چند سازم صفحه دلرا
زغفلت تابکي آينه
در
راه نفس دارم
زباغ امتياز آئينه گلچيدن نمي داند
تحير خلوت آرا بود اگر
در
انجمن رفتم
تحير شد دليلم
در
سواد دشت آگاهي
همان تار نگاهم جاده بود آنجا که من رفتم
تحير نامها دارم هزار آئينه
در
بارم
خيال آهنگ ديدارم بچندين ساز مي آيم
خمستان
در
رکاب گردش رنگم چه سحرست اين
بياد نرگسي ساغر کش اعجاز مي آيم
بحکم مهر تابان اختياري نيست شبنم را
پر و بالم توئي چندانکه
در
پرواز مي آيم
دران عالم که انداز عروجي ميدهم سامان
سري مي آورم
در
گردش و افلاک ميسازم
نيمدانم چسان کام اميد از عافيت گيرم
که من
در
بيخوديها نيز با ادراک ميسازم
بعرياني تظلم نيز از من چشم مي پوشد
اگر باشد گريبان تا
در
دل چاک ميسازم
شايان دست بوس توام نيست نامه ئي
در
يوزه ئي بقاصد برگ حنا برم
فسون اعتبار افسانه راحت نمي باشد
چو دريا
در
خور امواج وقف ديده خس دارم
بگفتگو سيه تا چند سازم صفحه دلرا
زغفلت تا بکي آينه
در
راه نفس دارم
تظلم ياس دارد ورنه من
در
صبر ناکامي
نفس دزديدن سرکوب صد فريادرس دارم
شمع
در
خلوت خاموشي من صرفه نبرد
بي نفس کرد زبانرا ادب اسرارم
حاجت بنامه نيست که
در
سطرهاي آه
اسرار پرفشاني دل وانوشته ايم
در
زندگي مطالعه دل غنيمت است
خواهي بخوان و خواه مخوان ما نوشته ايم
برق حسني
در
نظر دارم بخود پيچيده ام
جوهر آينه يعني موي آتش ديده ام
تا ابد ميبايدم خط بر شکست دل کشيد
در
غبار موي چيني چون صدا لغزيده ام
غير را
در
خلوت تحقيق معني بار نيست
جز بگوش گل صداي بوي گل نشنيده ام
کمفرصتي از ما نکند ننگ فضولي
پرواز
در
آتش فگن سعي شراريم
قامت خم گشته بيش از حلقه زنجير نيست
غير جنبش ناله نتوان يافتن
در
خانه ام
دوستانرا بسکه افسون تغافل ننگ داشت
گوشها
در
چشم خواباندند از افسانه ام
زخمي ايجادم از تدبير من آسوده باش
در
شکستن گشت گم چون موي چيني شانه ام
در
هواي حتم مقصد سرنگون تاز است مو
تا طلوع صبح پيري نيست بي شبگير شرم
ميکند عالم تلاش آنچه نتوان برد پيش
در
مزاج کس ندارد جوهر تأثير شرم
شيوه اهل ادب
در
هر صفت بي جرأتيست
رنگ اگر گردانده باشد نيست بيتقصير شرم
زين تنک رويان نميبايد مروت خواستن
نيست چون آئينه
در
آب دم شمشير شرم
زمردم بسکه چون آينه ديدم سخت روئيها
نگه
در
ديده پيچيده است مانند رگ سنگم
بظرف غنچه دشوار است بودن نگهت گلرا
نميگنجد نفس
در
سينه من بسکه دلتنگم
تنکظرفي چو من
در
بزم ميخوران نميباشد
که دور جام بيهوشي است چون گل گردش رنگم
حريف مطلب اشک چکيده نتوان شد
صدا شکست نفس
در
شکست مينايم
خيال هستي موهوم سرخوشم دارد
وگرنه
در
رگ تاکست موج صهبايم
نگاه چاره ندارد زمردمک (بيدل)
نشانده است جنون
در
دل سويدايم
زرمز محفل بيمغز امکانم چه ميپرسي
کف خاکستري
در
جيب اين آتش نشان دارم
ثابت و سيار گردون گرده وهم منست
صفحه بيکاري آمد
در
نظر سوزن زدم
حسن مستوري ندارد خاصه
در
کنعان ناز
بوي يوسف داشتم بيرون پيراهن زدم
تا تلاش موسي از من رمز حاجت وانشد
شعله تحقيق بودم خيمه
در
ايمن زدم
غيرت فقرم طبيعي حرکتي
در
کار داشت
حرص را ميخواستم سيلي زنم گردن زدم
پيري از من جز ندامت شيوه ديگر نخواست
حلقه تا گرديد قامت بر
در
شيون زدم
گردون که از فراغش هر ذره آفتابيست
چون داغ
در
سياهيست از کوکب سياهم
آخر زشرم هستي بايد بخود فرو رفت
چون شمع
در
کمينست از جيب خويش جا هم
محمل بدوش وهمم فرصت شماريم کو
چون عمر
در
گذشتن مرهون سال و ماهم
مشتاق جلوه بودن آئين بي بصر نيست
در
حيرتم چه حرفست اي بيخبر نگاهم
شبنم بهر فسردن محو هواست (بيدل)
دل عقده ئي ندارد
در
رشتهاي آهم
آب و گلم از جوهر نظاره سرشتند
در
چشم خيالست بچشم همه جايم
در
دامن دشتي که نه راه است نه منزل
عمريست که محمل کش آواز درآيم
جوشيده ام از انجمن عبرت معشوق
مشکل که
در
آئينه کس جلوه نمايم
سازم ادب آهنگ خيال نگه کيست
در
انجمن سرمه نشست است صدايم
بي بردگي ئي معني آئينه لفظ است
فرياد که
در
ساز نگنجيد نوايم
(بيدل) مکن آرام تمنا که
در
ايجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنايم
بساط بند تعلق نچيده ام (بيدل)
بغير ناله من نيست
در
نيستانم
در
صلح ميگشايد زهجوم ناتواني
مژه وار هر صفي را که بجنگ ميفرستم
صفحه قبل
1
...
454
455
456
457
458
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن