نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
در
عالم تجرد يارب چه وانمائيم
او صد جمال جاويد مايک نقاب مطلق
اوراق اعتبارات چندان که سير کرديم
در
نسخه مقيد بود انتخاب مطلق
افسانه هاي هستي
در
خلوت عدم ماند
کس وانکرد مژگان از بند خواب مطلق
در
نرد وفا برد همين باختني بود
منحوس حريفي که نفهميد مبارک
در
عشق يکي بود غم و شادي (بيدل)
بگريست سعادت شد و خنديد مبارک
ايندم از شرم طلب نيست زبان ما خشک
با صدف بود لبي
در
جگر دريا خشک
ايخوش آن بحر سرشتي که بود
در
طلبش
سينه لبريز گداز جگر و لبها خشک
همچو نظاره که از ديده تر ميگذرد
در
گذشتيم زآلوده گي دنيا خشک
خير و شر
در
وضع همواري زهم ممتاز نيست
صلح تقديمي ندارد گر کند تأخير جنگ
ازشکست ساغر مينا صدا آزاده است
در
لباست نيست رنگي تا دهد تغيير جنگ
در
مزاج خلق پيچش صلح راهي وانکرد
رنگ تا باقيست دارد لشکر تصوير جنگ
زياس قامت پيري بآه ساخته ايم
کشيده ايم دلي
در
کمند گيسوي چنگ
گذشت عمر چه طاوس
در
پرافشاني
دلي نجستم از آينه خانه نيرنگ
بعبرتي نگشودم نظر درين کهسار
که سرمه ميل نهان کرده است
در
رگ سنگ
در
غبار جسم ميگردد دل غافل هلاک
همچو اشک اين تخم کلفت برنميخيزد زخاک
تاروپود عافيت يکرشته ام صورت نه بست
کسوتم چون صبح آخر غوطه زد
در
جيب چاک
در
نظرها معنيم گل ميکند غيرت بچنگ
خامه ام دارد مداد از محضر داغ پلنگ
ساز آفاق از نواهاي شکست دل پر است
در
صداي کوه يک ميناست لبريز ترنگ
رنگها دارد سواد سرمه ئي چشم بتان
کلک نقاشان صدف گل کرده
در
خاک فرنگ
فهم حکم اندازئي شست قضا آسان مگير
در
ته بال پري اين جا پري دارد خدنگ
در
راه جلوه ات که بهشت اميدهاست
گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ
افراط
در
طبيعت عشرت کدورت است
بيداغ گل نميکند از لاله زار رنگ
در
آرزوي شکستي که چشم بد مرساد
درين ستمکده ما هم رسيده ايم برنگ
خيال اينهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا وديعت نازيست
در
طبيعت رنگ
غره عيش مباشيد که
در
محفل دهر
شيشه ئي نيست که قلقل نرساند بترنگ
گرچه حکم يکنفس سازست
در
دير و حرم
ناله ناقوس با لبيک نتوان يافت کوک
غير خوبان قدردان دل نميباشد کسي
عزت آئينه بايد ديد
در
بزم ملوک
دور گردون با مزاج کاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشد کجي
در
ساز دوک
کي رسد يارب بداد ما يقين نيستي
صرف شد عمر طلب
در
انتظار کاش و بوک
سير باغ حسن خواهي از حيا غافل مباش
در
دل آبست آنجا سخت ناپيدا نمک
جاده ها چون زخم بيچاک گريبان نيستند
گرد مجنون تا کجاها ريخت
در
صحرا نمک
در
طلوع مهر بي عرض تبسم نيست صبح
هر که گردد خاک راهت ميکند پيدا نمک
کعبه دل گرچه دارد تنگ ارکانش زسنگ
ميدهد تمکين نشاني
در
بيابانش زسنگ
تاز غفلت نشکني دل گوشه گير جيب تست
شيشه را
در
سنگ ميدارند پنهانش زسنگ
برون نرفته زخود سير خود چه امکانست
شرار
در
گره رنگ جسته دارد رنگ
تشنه لب بسکه دويدم به بيابان جنون
گشت چون ريگ روان آبله ام
در
پا خشک
دهر بيباکست اما قابل بيداد کيست
همت از مينا طلب
در
کوه بسيار است سنگ
خاک مي ليسد دم بيدستگاهي لاف مرد
سرمه آهنگ است
در
آب تنک هوي نهنگ
آسمان (بيدل) ندانم
در
کجا مي راندم
اين فلاخن ميزند عمريست از دورم بسنگ
برق حسن تو
در
ابروي اشارت دارد
خم موجي که کند خون دل دريا خشک
در
تماشاکده جلوه چشمش مرساد
موج آينه زند هر که شو بر جا خشک
ماند از حيرت رفتار بلاانگيزت
ناله
در
سينه (بيدل) چو رگ خارا خشک
بيرنگي ئي بهيچ تعلق گرفته ام
يعني برنگ بوي گلم
در
کنار رنگ
سير بهار ناز تو موقوف خلوتي است
اي بوي گل بحلقه
در
واگداز رنگ
رنج دوئي نبرد زما سعي اتحاد
مرديم
در
فراق و نيامد بکار وصل
خلق از گزند يگدگر ايمن نميزيند
باور مدار اينهمه
در
ورمار وصل
مي ميناي اينچمن زشکستست موج زن
پي بو گير و
در
شکن بخيال ترنگ گل
ابرويت از چين جبين زه کرده قوس عنبرين
چشم از نگاه شرمگين شمشير بران
در
بغل
دلرا خيال نرگست برداشت آخر از ميان
صحرا از گرد وحشيان پيچيده دامان
در
بغل
هستي ندارد يکشرر نور شبستان طرب
اين صفحه گر آتش زني يا بي چراغان
در
بغل
در
گلستانيکه بوي وعده ديدار تست
ميکند جاي نگه چون برگ از اشجار گل
اينقدر
در
پرده رنگ حنا شوخي کجاست
ميزند جوش از کف پايت باين هنجار گل
تا بکي پوشد تغافل بر سراپايت نقاب
در
دل يک غنچه نتوان يافت اينمقدار گل
نيست ممکن گر کند
در
عرض شوخيهاي ناز
لاله رويان را عرق بيرنگ از رخسار گل
ميزند
در
جمع احباب از تقاضاي بهار
سايه دست کرم بر گوشه دستار گل
(بيدل) از انديشه لعلش بعجزم معترف
ميکند
در
عرض جرأت رنگ استغفار گل
اي خانه آئينه زديدار تو پر گل
خون
در
دل ما چند کند رنگ تغافل
در
عشق جنون خيز پرافشاني کاهست
گر کوه شود پاي بدامان تجمل
هر حلقه ازين سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروي
در
خم آن طره و کاکل
گلشن چقدر حيرت ديدار تو دارد
در
شيشه هر رنگ شکسته است صدا گل
نعل همه
در
آتش تحصيل نشاط است
درياب که از رنگ چه دارد ته پا گل
ناله ما را زتمکينت بهاي ديگر است
ميکند يکدم زدن صد رنگ
در
کهسار گل
در
گلستاني که مخمور خيالت خفته ايم
رنگ مي بازد زشرم سايه ديوار گل
بسکه خوبان از خجالت غرق خجلت مرده اند
در
چمن مشکل اگر آيد بروي آب گل
مشت خاک ما کمينگاه بهار حيرتست
بعد ازين خواهد فشاندن
در
ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالين پر است
در
نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در
همه اوقات پاس حال بايد داشتن
ننگ هوشياريست کز مستان کند آداب گل
شوخي اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشي
در
طبع رنگست و ندارد تاب گل
سراپا ناله ميجوشيم چون موج
طپش خون کرد
در
هر عضو ما دل
زپرواز نفس غافل مباشيد
چو شبنم ريشه دارد
در
هوا دل
زخاک ما قدم فهميده بردار
مبادا نشکني
در
زير پا دل
کيفيت لعل تو زبس نشه گداز است
در
چشم حباب آينه دارد قدح مل
هر غنچه ازين باغ گره بسته نازيست
اشکيست گريبان
در
چشم تر بلبل
اسرار سخن جز بخموشي نتوان يافت
مفتاح
در
گنج معانيست تأمل
قناعت
در
مزاج همت مردان نميباشد
فلک هم ساغري دارد اگر باشد دماغ دل
نه دنيا جهد ميخواهد عقبي هوش ميکاهد
دلي
در
خويش گم گشتست و ميپرسد سراغ دل
ياد تب شوقي که زسامان طپيدن
آسودگيم داشت سخن
در
پر بسمل
فرصت هوس افتاد رم آهنگ شرارم
طرز نو من گشت کهن
در
پر بسمل
اي شوق کرانيست طپشهاي محبت
سر تا قدم من بشکن
در
پر بسمل
بيتابي ساز نفس از درد خموشيست
اي عافيت آتش مفگن
در
پر بسمل
شبگير فنا هم چقدر داشت رسائي
عمريست که داريم وطن
در
پر بسمل
هر جا دم تيغ تو گل افشان خياليست
فرشست چو طاوس چمن
در
پر بسمل
اي راه روان منزل تحقيق بلند است
بايد قدمي چند زدن
در
پر بسمل
(بيدل) هوس آرائي پرواز که دارد
محو است غبار تو و من
در
پر بسمل
منفعل فطرتم کو سر و برگ قبول
خوش قلم صنع نيست کاغذ نم
در
بغل
پاي گر آيد بسنگ کوشش همت رساست
زيرزمين ميرود ريشه علم
در
بغل
با دل قانع خوشيم از چمن اعتبار
غنچه ما خفته است باغ ارم
در
بغل
خشکي مغز شعور جوهر فطرت گداخت
منشي اين دفتريم نال قلم
در
بغل
تا طلب آمد بعرض فقر دميد از غنا
کاسه درويش داشت ساغر جم
در
بغل
گر نه ببوس آشناست زان دهن بي نشان
غره هستي چراست خلق عدم
در
بغل
لطمه آفات نيست مانع جوع هوس
سير نشد از دوال طبل شکم
در
بغل
وضع رعونت مخواه تهمت بنياد عجز
با سر زانو گذار گردن خم
در
بغل
در
کارگه هستي موهوم نديديم
نقشي که توان بست بديباي تغافل
در
عشق ننالي که اسيران نفروشند
صبري که زکف رفت بيغماي تغافل
آن سرمه که
در
گوشه ئي چشم تو مقيم است
دنباله دوانده است به پهناي تغافل
در
چمن گر جلوه ات آرد بروي کارگل
رنگها چون شمع بندد تا بنوک خار گل
سبحه ريزد غنچه کيفيت اين شاخسار
گر کند
در
باغ کفرم رشته زنار گل
در
گلستاني که رنگ و بوي ميسازد بهم
عالمي را از تکلف گشت ربط دار گل
اي شرر
در
سنگ رنگ آرزو گردانده گير
چشم واکردن نمي ارزد باينمقدار گل
در
بهارم داغ کرد آخر بچندين رنگ ياس
ساغر بي باده يعني بي جمال يار گل
صفحه قبل
1
...
452
453
454
455
456
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن