نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
اگر زبزم جنون ساغرت بچنگ افتد
چو گرد باد توان کرد
در
بيابان رقص
نفس بذوق رهائي است پرفشان خيال
وگرنه کس نکند
در
شکنج زندان رقص
اي بيخبر مشو زنفس
در
هواي فيض
بي چاک سينه نيست و صبح آشناي فيض
تنها نه رسم جودو و کرم
در
جهان نماند
توفيق نيز رفت زمردم قفاي فيض
غافل مشو زناله که
در
گلشن نياز
مي بالد اين نهال بآب و هواي فيض
حسن از سواد الفت حيرت نميرود
لغزيده است
در
دل آئينه پاي فيض
نام کرم اگر شنوي
در
جهان بس است
اينجا گذشته است زعنقا هماي فيض
عمريست
در
کمينگه ساز خموشيم
چين کرده است ناله کمندرساي فيض
فضاي شش جهتم پايمال استغناست
هنوز
در
خم زنجيرم از جنون غرض
گشتم از بيدست و پائيها بخشک تر محيط
کشتي از تسليم پيدا کرد ساحل
در
محيط
قاصدان شوق يکسر ناخدائي مي کنند
موجها دارد زچشمم تا
در
دلبر محيط
گر چنين افسردگي جوشد زطبع روزگار
رفته رفته مي خزد
در
ديده گوهر محيط
شوخي برگ نگه
در
ديده آئينه نيست
همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محيط
طبع چون ممتاز اعيان شد وطن هم غربتست
ميکند حاصل گهر گرد يتيمي
در
محيط
هر قدر ساز تعلق بيش وحشت بيشتر
مي گشايد
در
خور امواج بال و پر محيط
چشم حيران مرا آئينه ئي فهميده است
در
طلسم گوهر من نيست بي لنگر محيط
محرم او کيست گرد خويش ميگرديده باش
حلقه ئي دارد زگردابت برون
در
محيط
بخواب ديدمت امشب که
در
کنار مني
اگر غلط نکني نيست حکم خواب غلط
(بيدل) از ژوليده موئي طبع مجنون مرا
گر نباشد دود سوداي کسي
در
سر چه حظ
در
جنون زن و از کلفت لباس برا
چه زندگيست که باشد کس از کفن محظوظ
کراست وسوسه هستي از حضور عدم
نشسته ايم بخلوت
در
انجمن محظوظ
بسکه از ذوق فنا
در
بزم جولان کرد شمع
ترک تمهيد تعلقهاي امکان کرد شمع
رشته جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت
جاي تا
در
محفل نازآفرينان کرد شمع
درس وصال و مبحث هستي خيال کيست
پروانه را گم است ورق
در
کتاب شمع
اي نيستي بهار زماني بهوش باش
خود را نهفته است گلي
در
نقاب شمع
خامشي صرفه جمعيت آسوده دلي است
بال
در
بستن منقار نهان دارد شمع
چشم عشاق قيامتکده شوخي اوست
در
لگن ناوک ديگر بکمان دارد شمع
غير نوميدي علاج اينقدر امراض چيست
عالمي پر ميزند
در
نبض بيمار طمع
عمر
در
حسرت شد و يکطوق قمري خم نه بست
خجلت بيحاصلي بر سرو گلزار طمع
نيست موقوف سوال ابرام طبع دون حسب
بستن لب هم کمر بسته است
در
کار طمع
ناله ها
در
دود دل گم کرده ايم
سرمه پيچيده است بر آواز شمع
نشسته ئي زدل تنگ بر
در
تصديع
دمي که واشود اين قفل عالميست وسيع
ني
در
پرواز زدني سعي جولان کرد شمع
تا بنقش پا همين سير گريبان کرد شمع
خودگدازي محرم اسرار امکان گشتن است
هر قدر
در
آب خفت آئينه سامان کرد شمع
غفلت اين انجمن
در
خورد اغماض دل است
عالمي را چشم پوشانيد و عريان کرد شمع
بر رخ ما ناز مشتاقان
در
مژگان مبند
کز تغافل خانه پروانه ويران کرد شمع
در
گشاد عقده هستي که دامنگير نيست
از بن هر قطره اشک ايجاد دندان کرد شمع
هر چه
در
دل گذرد وقف زبان دارد شمع
سوختن نيست خيالي که نهان دارد شمع
خواب
در
ديده عاشق نکشد رخت هوس
سرمه شعله بچشم نگران دارد شمع
رنگ آشفته متاع هوس آرائي ماست
در
تماشاگه پرواز دکان دارد شمع
رهبر عالم آسوده دلي خاموشي است
چاره
در
پاي خود از دست زبان دارد شمع
زنقد عيش جنون يأس مهرجام مپرس
بغير داغ مي ئي نيست
در
پياله داغ
چراغ رهگذر باد
در
نميگيرد
درين چمن چقدر سعي لاله سوخت دماغ
شمع من گرم حيا کرد مگر سوي چراغ
مي توان کرد شنا
در
عرق روي چراغ
عالم همه داغست و ندارد اثر داغ
در
لاله ستان نيست کسي را خبر داغ
دل قابل گل کردن اسرار جنون نيست
در
زير سياهي است هنوزم سحر داغ
عالم همه
در
ديده عشاق سياه است
بر دود تنيده است هجوم نظر داغ
عمريست بحيرتکده عجز مقيمم
در
نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ
در
زنگ خوش است آئينه سوخته جانان
(بيدل) نکشي جامه ماتم زير داغ
فقر ما را مشماريد کم از عالم تيغ
که بر شهاست بقدر تنکي
در
دم تيغ
عجز مردان اثر غيرت ديگر دارد
پشت
در
سينه نهان ميکند اينجا خم تيغ
غافل از درد مباشيد که
در
عرصه عشق
زخمها هم چو نيام اند همه توأم تيغ
کنون که ميگذرد عيش چون نسيم زباغ
چو گل خوش آنکه زني دست
در
رکاب اياغ
گذشته است زهستي غبار وحشت ما
زرنگ رفته همان
در
عدم کنند سراغ
کو شعله دردي که بذوق اثر داغ
خاکستر من سرمه کشد
در
نظر داغ
هر سري کز فکر ابروي کجت گرديد خم
از گريبان غوطه زد
در
حلقه گرداب تيغ
دل زمژگانهاي شوخت هم بساط نشتر است
چشم حيران
در
خيال ابروت همخواب تيغ
خون من
در
پرده بالي ميزند اما چسود
شوخي اين نغمه موقوفست بر مضراب تيغ
انتظاري
در
مزاج هر مراقب طينتي است
گل کند شايد زخونم مطلب ناياب تيغ
نيستم افسرده رنگ عرصه گاه امتحان
خون گرمم ميفروزد شمع
در
محراب تيغ
در
عشق کوش کز غم اسباب وارهي
درد دلي مگر دهد از درد سر فراغ
نشه عجزم چو شبنم داد بر طيب دماغ
از گداز عجز طاقت يافتم مي
در
اياغ
عافيت نظاره را
در
آشيان حيرتست
داغ گشتن شعله را از پر زدن بخشد فراغ
گر باين بي پردگي مي بالد آثار جنون
دود ميگردد صدا
در
حلقه زنجير باغ
در
خنده گل بوي سلامت نتوان يافت
گر قلقل ميناست ترنگيست درين باغ
عشق
در
خلوت حسن انجمن راز خود است
جيب دارد سر پروانه بزانوي چراغ
سير هستي چقدر برق ندامت دارد
شعله
در
رنگ عرق ميچکد از روي چراغ
دل اگر روشن شود غفلت نميگنجد بچشم
آنچه نتوان ديد تاريکيست
در
نور چراغ
اختلاف وضعها (بيدل) لباسي بيش نيست
ورنه يکرنگ است خون
در
پيکر طاوس و زاغ
فيض هستي عام شد چندانکه چون ابروي ناز
در
نظر مي آيدم محراب جام مل بکف
نيست (بيدل)
در
ادبگاه خموشي مشربان
شيشه را جز سرنگون گرديدن از قلقل بکف
عافيتها
در
جهان بي تميزي بود جمع
کرد آدم گشتنت آخر بگاو خر طرف
تحقيق را بما و من افتاده اختلاف
در
هيچ حال با نفس آينه نيست صاف
ياران اگر لبي بتأمل رسانده اند
خميازه خورده است گره
در
کمين لاف
آخر همه به نشه تحقيق ميرسيم
پيداست تا دماغ پس و پيش و
در
دو صاف
جاي آنست که بالد گهرشان صدف
بحر
در
قطره گي اينجا شده مهمان صدف
نيست
در
عالم بيمطلبي اسباب دوئي
دل صافيست همان ديده حيران صدف
از انفعال کوشش معذور ما پرس
پر ميزنيم چون مژه
در
آشيان لاف
در
عالمي که دعوي تحقيق باطل است
صدق مقال ماست همان ترجمان لاف
زحمت مبر
در
آرزوي امتداد عمر
فرصت چه لازم است کفيل زمان لاف
شور غبار ما بفنا نيز کم نشد
ديگر کسي چه خاک کند
در
دهان لاف
در
دشت آتشي که شرر پر نميزند
ما پنبه ميبريم باميد «لاتخف »
هيچکس سودي نبرد ازا نتظار مدعا
تا نشد چشم طمع با حلقهاي
در
طرف
نسبت لعل که دارد اينهمه سامان صدف
شور
در
بحر فگنده است نمکدان صدف
در
شکست جسد آرايش تعمير دلست
نيست بيسود گهر تاجر نقصان صدف
کام تقليد زنعمت نبرد بهره ذوق
غير ريزش نبود
در
خور دندان صدف
هر کسي تا خاک گرديدن برنگي بسمل است
خون رنگي
در
فسردنها روان دارد عقيق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در
هجوم تشنگي ها امتحان دارد عقيق
بيجگر خوردن ميسر نيست پاس اعتبار
آبرو
در
موج خون دل نهان دارد عقيق
نيست (بيدل) کاوش ايام بر دلخستگان
در
شکست خود همان خط امان دارد عقيق
با اين هجوم عجز بهار قدم زديم
خجلت بساط آبله گسترد
در
عرق
بر روي ناز شرم نموهاي اعتبار
رنگي نکرد گل که نيفشرد
در
عرق
شور شکسته شيشه زطوفان گذشته است
آن سنگدل مگر دلي آزرد
در
عرق
شبنم چه واکشيد زتماشاي اينچمن
ما را گشاد چشم فرو برد
در
عرق
گرد هوس بسعي خجالت نشانده ايم
کم نيست ته نشيني اين درد
در
عرق
نوميد وصل بود دل از ساز انفعال
آينه ات زما غلطي خورد
در
عرق
(بيدل) تلاش عجز بجائي نميرسد
خلقي چو شمع داغشد و مرد
در
عرق
در
عمل محال هم همت مرد سرخ روست
برد علم بر آسمان پاي حنائي شفق
تحفه ئي محفل حضور
در
کف عرض هيچ نيست
کاش شفيع ما شود آينه سازي عرق
ما سجده حضوريم محو جناب مطلق
گم گشته همچو نوريم
در
آفتاب مطلق
صفحه قبل
1
...
451
452
453
454
455
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن