167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

اسرار نامه عطار

  • اگر کاميست در کام بلاييست
    وگر گنجيست زير اژدرهاييست
  • رهي جويي بفکرت همچو مردان
    بگردي در مضيق چرخ گردان
  • بسر بردي به غفلت روزگار
    مگر در گور خواهي کردکاري
  • زيان روزگار خويش ماييم
    حجاب خويشتن در پيش ماييم
  • چرا خود را بسختي درفکندي
    بدست تيره بختي در فکندي
  • تو گاو نفس در پرواز بستي
    بسجده کردنش زناز بستي
  • ترا در چاه تن افتاد جاني
    بدست او زجايي ريسماني
  • زهي منعم که در پروردگاري
    ميان سنگ کرمي را بداري
  • تو در خوابي و بيداران برفتند
    عزيزان وفاداران برفتند
  • الهي نامه عطار

  • بدست صنع گوي مرکز خاک
    فکنده در خم چوگان افلاک
  • نکو گوئي نکو گفتست در ذات
    که التوحيد اسقاط الاضافات
  • در روضه سحرگاهان گشايند
    جمال او بمشتاقان نمايند
  • زفکرش عنکبوت آنجا خبر داشت
    زبان حال در انکار برداشت
  • علم بر عالم عرشش گشاده
    قدم در مقعد صدقش نهاده
  • يتيمي کز پي بوطالب آمد
    کنون در يتيم طالب آمد
  • بهر انگشت چرخ هفت پاره
    چراغي در گرفتست از ستاره
  • تو داري در دو گيتي پادشاهي
    تواني داد تشريف الهي
  • بتوحيدي دلش گردان مزين
    که نتوان کرد در جسمي معين
  • نهاده بود سنگي در دهانش
    که تا گوهر نيفشاند زبانش
  • چو باشد محتسب فاروق عالي
    نگردد هيچ منکر در حوالي
  • عصاي او بزانو آنکه بشکست
    خوره در زانويش افتاد پيوست
  • چو مرواريد زير لعل خندانش
    گهر داري نمودي در دندانش
  • هم اکنون در هلاک اندازمت من
    بکاري سهمناک اندازمت من
  • غلامي داشت اعرابي سياهي
    در آمد آن سيه ناگه زراهي
  • بيکدم اهل کشتي را بيکبار
    بگردانيد در آتش نگونسار
  • برفت آوازه زن در جهاني
    که پيدا گشت يک صاحبقراني
  • نباشد خلق عالم را دوامي
    نماند در همه گيتي نظامي
  • ز نخدانش سر مردان فکنده
    بمردي گوي در ميدان فکنده
  • بپاي کره در بنديد مويش
    بتازيد اسب تيز از چارسويش
  • زن سرگشته پيش شاه افتاد
    بحاجت خواستن در راه افتاد
  • عجب کارا که وقت آزمايش
    مخنث راست در مردي ستايش
  • گر اينجا گام برگيري زماني
    نبايد رفت در گورت جهاني
  • چو افکندند در خاکت چنين زار
    ببايد اوفتادن سر نگونسار
  • زماني در کنار شيخ رفتي
    زماني بر سر سجاده خفتي
  • مگر بيمار شد آن زندگاني
    بمرد القصه در روز جواني
  • نهفته بود يوسف در نقابي
    که بتواند نهفتن آفتابي؟
  • اگر او در عزيزي جان نبودي
    عزيز مصر جاويدان نبودي
  • جواني در ميان آيد مزين
    بگرد او هزاران مقرعه زن
  • ترا عمر حقيقي آن زمانست
    که جانت در حضور دلستانست
  • بزرگان و اميراني که بودند
    همه در ديدنش رغبت نمودند
  • شنيده بود حال مرد عاشق
    پياده گشت در پيش خلايق
  • ترا زين چاه ظلماني بر آرد
    بخلوتگاه روحاني در آرد
  • ولي تو در مسلماني چناني
    که بربودست آبت جاوداني
  • يکي مجنون که رفتي در ملامت
    بدو گفتند فرداي قيامت
  • چو نتوانند خود را آب دادن
    کدامين در توانندت گشادن
  • دمي دو مانده بود از زندگانيش
    رفيقش در ميان ناتوانيش
  • نگيرد کار عاشق روشنائي
    مگر چون شمع سوزد در جدائي
  • غلامي داشت آن شاه زمانه
    چو يوسف در نکوروئي يگانه
  • کشم در تنگبيز امتحانت
    ببينم احترام و قدر جانت
  • سوي بتخانه آمد در نظاره
    ستاده ديد خلقي بر کناره