نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
در
خيال جلوه ات بار هر نگه جوشيده ام
عالمي دارد سراغ حيرتم زچشم خويش
ننگ تعطيل از غم بيحاصلي نتوان کشيد
سودن دستي نبازي جهد کن
در
کار باش
نقش پاي رفتگان مخمور مي آيد بچشم
يعني اي وامانده
در
خميازه رفتار باش
هر قدر مژگان گشائي جلوه
در
آغوش تست
اي نگاهت مفت فرصت طالب ديدار باش
خط مشکيني که
در
چشمم جهان تاريک کرد
سرمه دارد چشم خورشيد از غبار دامنش
دل بيمدعا رنگي ندارد تا کنم فاشش
صدف
در
حيرت آينه گم کرده است نقاشش
بتشويش دل مايوس رنجي نيست مفلس را
شکست کاسه
در
بزم کرم کرده است بي آشش
بساط زندگي مفت حضور اما بدل جا کو
نفس مي گسترد
در
خانه آينه فراشش
ندارد کاوش دل صرفه امن کسي (بيدل)
در
اين ناسور طوفانهاي خون خفته است مخراشش
دلي ديوانه ئي دارم بگيسوي گره گيرش
که نتوان داشتن همچون صدا
در
بند زنجيرش
تو
در
بند خودي قدر خروشي دل چه ميداني
که آواز جرس گم گشتگان دانند تأثيرش
تماشاگاه صحراي محبت حيرتي دارد
که بايد
در
دل آينه خفت از چشم نخچيرش
قفس نشکسته ئي تا وانمايد رنگ پروازت
که هر گنجشک پرورده است عنقا
در
ته بالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آينه
در
دستست تمثالش
جهاني
در
تلاش آبرو ناکام مي ميرد
نميداند که غير از خاک گشتن نيست مقصودش
زسر تا پاي من
در
حسرت ديدار ميکاهد
بآن ذوقي که بر آينه دل بايد افزودش
دلي را که بخشد گداز آرزويش
چو شبنم دهد غوطه
در
آبرويش
نگه موج خون گشت
در
چشم (بيدل)
چه رنگست يارب گل آرزويش
بخانه ئي که مقيمان انتظار تواند
زنند از آينه ها حلقه بر
در
بازش
برنگم آينه ئي بود سايه پرور ناز
در
آفتاب نشاند التفات پروازش
زخويش تا نروي ناز اينچمن برجاست
شکست
در
پر رنگ تو کرد پروازش
چون صبح بسير چمن دهد نديديم
جز
در
نفس سوخته تغيير هوايش
سامان تماشاکده عبرت امکان
سازيست که
در
سودن دست است صدايش
هيهات که
در
انجمن عبرت تحقيق
بر روي کسي باز نشد بند قبايش
محيط عشق بر محرومي آن قطره ميگريد
که دهر از تنگ چشمي
در
صدف واميکند جايش
زيارتگاه احوال شهيد کيست اين گلشن
که
در
خون ميطپد نظاره از رنگ تماشايش
دل و آينه رازش معاذالله چه بنمايد
کف خاکي که
در
کسب صفا کردند بهتانش
گشاد دل که از ما جوهر تدبير ميخواهد
گره باقيست
در
کار گهر تا هست دندانش
هجوم خط نشد آخر حجاب شوخي حسنت
که آتش
در
طلسم دود نتوان کرد پنهانش
وجودم
در
عدم شايد بفکر خويش پردازد
که آتش غير خاکستر نمي باشد گريبانش
کسي چه فيض برد از بهار عشرت امکان
که چون سحر همه پرواز رنگ
در
قفسستش
زمال غيرتعب چيست اغنياي جهانرا
محيط
در
خور امواج وقف ديده خسستش
فسردن هم کمالش پاس آب روست
در
معني
نگين از کندن آزاد است اگر سازي زالماسش
توزين مزرع نموهاي درو آماده ئي داري
که
در
هر ماه چون ناخن زگردون ميدمد داسش
باقليم عدم گمکرد انسان ذوق سلطاني
که وهم هستي افگند اين زمان
در
دست کناسش
سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالايش
بصد جز حنا خون بهار افتاد
در
پايش
بهارستان هستي رنگ
در
بال شرر دارد
که چيدن از شگفتن بيش ميبالد زکلهايش
چو صبح اين گرد موهومي که
در
بار نفس داري
پرافشانست ناپيدائي از پرواز پيدايش
سالي و ماهي نميخواهد رم برق نفس
در
خيالت مدت موهوم گو معدود باش
در
زيانگاه تعين نيست حسن عافيت
گر تواني خاک شد آينه مقصود باش
سنگ هم بي انتقامي نيست
در
ميزان عدل
بت شکستي مستعد آتش نمرود باش
خانه آينه (بيدل) نيست بر تمثال تنگ
بر
در
دل حلقه زن گوشش جهت مسدود باش
غبار دل بتاراج طپشهاي نفس دادم
صدائي بود اين ديوانه
در
آغوش زنجيرش
نگارستان بيرنگي جمالي
در
نظر دارم
که ميناي پري دارد سفال رنگ تصويرش
سيه کاري نمي ماند نهان
در
کسوت پيري
برنگ مو که رسوائيست وقف کاسه شيرش
نه حرف رنگ ميدانم نه سطر جلوه ميخوانم
کتابي
در
نظر دارم که حيراني است تفسيرش
اي شرر زين مجمرت آخر پري بايد فشاند
گر همه
در
سنگ باشي آنقدرها وامکش
نفس تا ميکشم
در
ناله زنجير مي غلطم
گرفتارم نميدانم چه مضمونست گيسويش
دل ياقوت خون گرديده ئي
در
حسرت لعلش
رم آهو بخاک افتاده ئي از چشم جادويش
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ
در
دل مژه خواباند چراغان شرارش
دل رمز چه سحر است که
در
ديده تحقيق
حسن است و نيفتاد بهيچ آينه کارش
عمر از چه شتاب اينهمه آشفتگي انگيخت
کاتش بنفس
در
زد و بگرفت شمارش
نهال خيالم که
در
چشم بينش
بصد ريشه يکمو نبالد نمويش
لب از هرزه سنجي است مقراض هستي
سر شمع هم
در
سر گفتگويش
چراغ مطلب ناياب ما روشن نميگردد
نفس تا چند بايد سوخت
در
وهم تگ و پويش
بتاراج نگاه ناتوانش داده ام طاقت
هنوزم
در
کمين قامت پيريست ابرويش
درين محفل ندارد سايه هم اميد آسودن
مگر
در
خانه خورشيد گردد گرم پهلويش
گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد
در
صبر کوش
در
سخن چيني حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکاميهاي گوش
زدور آسمان گر سعد و نحسي
در
گمان داري
اثر واميکشد از کيفيت برجيس و بهرامش
زين چمن صد رنگ عرياني تماشا کرده ام
همچو شبنم
در
گداز خجلتم از چشم خويش
ناز هستي
در
نيازآباد حسن آسوده است
نيست بي سير نگاهت فطرتم از چشم خويش
خواه دريا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتني پيداست
در
هر صورتم از چشم خويش
عيب همه عالم زتغافل بهنر پوش
اين پرده بهر جا تنگ افتد مژه
در
پوش
در
زنگ خوشست آئينه از ننگ فسردن
اي قطره فضولي مکن اسرار گهر پوش
جز خلق مدان صيقل زنگار طبيعت
دلگيري اين خانه بواکردن
در
پوش
چونصبح ميندوز بجز وحشت از ايندشت
تا جاده و منزل همه
در
گرد سفر پوش
کو تحفه ديگر که بيرزد بقبولي
دل پيشکشي بود که
در
خاک فگندش
چز
در
چمن شرم جمالش نتوان ديد
اي آئينه سازان عرق افتاد پسندش
غبار ما و مني کز نفس فتاد بگردن
زخانه نيست برون گر برون
در
فگنيمش
خيال عشق چندان شست اوراق دلايل را
که
در
آينه نتوان يافتن تمثال جاسوسش
شکستم
در
تمناي بهارت شيشه رنگي
که هر جا ميرسم پر ميزند آواز طاوسش
زديرستان عشقت
در
جگر جوش تبي دارم
که از تبخاله ميبايد شنيدن بانگ ناقوسش
بآزادي پري ميزد نفس
در
باغ ما (بيدل)
تخيل گشت زندانش توهم کرد محبوسش
گزند زندگاني
در
کفن جسم است تدبيرش
سموم آنجا که زور آرد علاجي نيست جز شيرش
ازين صحراي حيرت گرد نيرنگ که ميبالد
که مژگان
در
پر طاوس دارد چشم نخچيرش
نفسها سوختم
در
عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق کرد آه من آخر زخجلتهاي تأثيرش
در
غنچه دل رنگ بهار هوسي هست
ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش
از الفت دل نيست نفس را سر پرواز
اين موج حبابيست گره
در
پر و بالش
مکش دردسر شهرت ميفگن بر نگين زورش
براي نام اگر جان ميکني مگذار
در
گورش
محالست اين که کام تشنه ديدارتر گردد
زموسي جمع کن دل آتش افتاد است
در
طورش
بذوق امتحان ملک سليمان گز زني بر هم
نيابي سرمه واري تا کشي
در
ديده مورش
نميدانم چه ساغر دارد اين دوران خودرائي
که
در
هر سر خمستان دگر ميجوشد از شورش
بکانون خيال آن شعله موهومي انجامم
که
در
خاکستر اميد دم صبح الستستش
برنگ شعله ئي کاسودنش خاکستر انگيزد
زخود برخاستنهاي غبارم
در
نشستستش
پي طاوس يعني گرد ناز اندوده ئي دارم
که
در
هر ذره رنگ چشمکي زانچشم مستستش
روم از خويش تا بالد شکوه جلوه اش (بيدل)
کلاه ناز او عمريست
در
رنگم شکستستش
در
طلب تشنيع کوتاهي مکش از هيچ کس
شعله هم گربال بي آبي گشايد دود باش
راحتي گر هست
در
آغوش سعي بيخوديست
يکقلم لغزش چو مژگانهاي خواب آلود باش
خاک آدم آتش ابليس دارد
در
کمين
از تعين هم برائي حاسد و محسود باش
مپرسيد از نگين شاه و اقبال نفس کاهش
بچندين کوچه افگنده است سعي نام
در
چاهش
ره امن از که پرسم
در
جنون سامان بياباني
که محشر چشم ميپوشد بمژگان پر کاهش
قناعت
در
مزاج خلق دون فطرت نميباشد
پريشان کرد عالم را زمين آسمان خواهش
نميدانم چه گل درپرده دارد زخم شمشيرش
که رنگ هر دو عالم ميطپد
در
خون نخچيرش
مپرسيد از مآل هستي غفلت سرشت من
چو مخمل ديده ام خوابي که
در
خوابست تعبيرش
چه سازد غير خاموشي جنون گريه دربارم
که همچون جوهر آينه
در
آبست زنجيرش
از مکر فلک اينهمه غافل نتوان زيست
چين حسدي هست
در
ابروي هلالش
تا نبندي سنگ بردل از تقاضاي طلب
معني دل چيست نتوان يافت
در
ديوان حرص
مردگان را نيز سوداي قيامت
در
سراست
زنده ميدارد جهاني را همين احسان حرص
در
رنگ آبرو زرت از کيسه ميرود
انجام شمع بين و مپرسي از گداز حرص
صفحه قبل
1
...
450
451
452
453
454
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن