167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • عافيت خواهي در الفت سواد فقر زن
    بهر صيد خواب فرشي سايه ميباشد نفس
  • از هوس با هيچ قانع شو که اينجا عنکبوت
    ميکند صيد هما در سايه بال مگس
  • دل نفسي بيش نيست مرکز الفت
    چندنشيند نفس در آينه محبوس
  • گل بکف و در غم بهار فسردن
    مزد تخيل پرست جلوه محسوس
  • ريشه دوانده است در بهار جنونم
    پيچش هر گردباد تا پر طاوس
  • (بيد) ازين مزرع آنچه در نظر آمد
    دانه امل بود و آسيا کف افسوس
  • خوش آنزمان که شوي در غبار کسوت عجز
    چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
  • متن چو صبح در انکار هستي موهوم
    گرفته است جهان را هواسوار نفس
  • در عرق زانچهره خورشيد سيما روشن است
    برق چندين شعله وقف کشت انجم کردنش
  • بنده پير خراباتم که از تاليف شوق
    يکجهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش
  • دل اگر جمعست گو عالم پريشان جلوه باش
    گوهر آسود است در بحر از طلاطم کردنش
  • در پي روزي تلاشي آدمي امروز نيست
    از ازل آواره دارد فکر گندم کردنش
  • کلفت هستي طپشها سوخت در نبض نفس
    رشته اين ساز خون شد از ترنم کردنش
  • بر دل آزرده تمهيد شگفتن آفتست
    جام در خون ميزند زخم از تبسم کردنش
  • در عالميکه انجمن کوري و کريست
    هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خويش
  • بر آرزوي خلق در خلد واگذار
    ما را نياز کن بغم دلنواز خويش
  • رحمست بر آن خسته که چون آه ندامت
    در گوشه دل نيز ندادند فراغش
  • فرياد که در گلشن امکان نتوان يافت
    صبحي که بشبها نکشد بانگ کلاغش
  • حيرت چمن هستي و مخموري وهميم
    تمثال در آينه شکسته است اياغش
  • در مملکت سايه زخورشيد نشان نيست
    اي بيخبر از ما نتوان يافت سراغش
  • آه ازين جلوه نقاب فروش
    بحر در جيب و ما حباب فروش
  • نخچير فنا غير از تسليم چه انديشد
    در رنگ تو پردازد تيريکه بدستستش
  • هر گه نسق هستي موصوف نفس باشد
    دربند چه بندستش در بست چه بستستش
  • هر چند زمينگيريست جز نعل در آتش نيست
    مانند سپند اينجا هر آبله جستستش
  • سر در قدم اشکم کاين شيشه بسنگ افگن
    بي منت خودداري لغزيدن مستسش
  • چون نقش نگين (بيدل) پا در گل آفاتيم
    هر چند بنائي ما سنگست شکستستش
  • در راه تو دلرا زپرافشاني رنگم
    ساز قدمي هست مبادا ننهد پيش
  • (بيدل) شمرد بند گريبان ندامت
    آن دست که در خدمت دلها ننهد پيش
  • خموش گشتم و سير بهار دل کردم
    در بهشت گشودم چو لب زبستن خويش
  • زبان در سرمه ميغلطد اسيران نگاهش را
    صدا را هم رهائي نيست از مژگان گيرايش
  • وفا در هر صفت بي رنگ تأثيري نميباشد
    هنوز از خاک مشتاقان حنائي ميشود پايش
  • اي خيال آواره نيرنگ هوش
    تا تواني در شکست رنگ کوش
  • زندگي در ننگ هستي مردنست
    خاک گرد و عيب ما و من بپوش
  • خاک من بر باد رفت و خامشم
    همچو صبحم در نفس خون شد خروش
  • گلي که بوي وفاي تو در نظر دارد
    بسنگ هم چه خيالست بشکند رنگش
  • تلاش وادي نوميديم از آن بيش است
    که اشک سبحه کشد در شمار فرسنگش
  • بتاراج جنون دادم چه هستي و چه فرهنگش
    در آتش ريختم نامي که آبم ميکند ننگش
  • بمضمون جهان اعتبارم خنده مي آيد
    چها اينکوه در خون غوطه زد تابسته شد سنگش
  • بغفلت پاس ناموس تحير ميکند دلرا
    در کيفيت آينه قفلي دارد از رنگش
  • مزاج عافيت از گردش حالم تماشا کن
    شکستي داشت اين مينا که پوشيدند در رنگش
  • برنگي کج کلاه افتاده خم در پيکر تيغش
    که از حيرت محرف مي خورد صورتگر تيغش
  • درين محفل بساط راحتي ديگر نمي باشد
    مگر در رنگ خون غلطم دمي بر بستر تيغش
  • چو گل در پيکر افسرده ام ولي نمي باشد
    بپرواز آيدم رنگي مگر از شهپر تيغش
  • بهار فيض در رنگ شهادت خفته است اينجا
    تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تيغش
  • پر خودنماي کارگه چند و چون مباش
    در خانه ئي که سقف ندارد ستون مباش
  • جان فداي معجز ساقي که پيش از ميکشي
    نشه در سر ميدود چون موز خط ساغرش
  • داغ حرمان شعله ئي دارم که در پرواز شوق
    ظلم بر بيطاقتي کردند از خاکسترش
  • خيال بحر چندين موج گوهر در نظر دارد
    که ميداند چها ديدند مشتاقان ديدارش
  • بسکه از درد محبت (بيدل) ما گشت زار
    همچو مژگان ميخلد در ديده جسم لاغرش
  • بهار صنع چو ديديم در سرو کارش
    برنگ رفته نوشتم برات گلزارش
  • بخاک خفته دام تواضع خلقم
    چو سجده ئي که فتد راه در جبين زارش
  • خرام يار زعمر ابد نشان دارد
    در آب خضر نشسته است گرد رفتارش
  • بدشت و در همه سو کاروان دردسر است
    هزار ناقه ستم ميکشد تو بار مکش
  • مباد باز فتد حرص در تلاش جنون
    زپاي هر که درين ره نشست خار مکش
  • تغافل پيشه ئي در کار ابروي کجش دارد
    کجا شور شهيدان بشنود گوش کر تيغش
  • تا نجوشد عرق خجلت تمثال زشخص
    عالمي آينه کرده است نهان در بر خويش
  • عجز رفتار من آخر در بيباکي زد
    اشک تا آبله پا گشت گذشت از سر خويش
  • هر نفس آواره فکر کنار ديگريم
    قطره ما را هوس نگذاشت در درياي خويش
  • رفته ايم از خويش و حسرتها فراهم کرده ايم
    عالم طول امل جمعست در شبهاي خويش
  • بي نشان حسني که جز در پرده نتوان ديدنش
    عالمي پي برده است از شوخي پيراهنش
  • عافيت خواهي لب از افسون عشرت بسته دار
    هر گل اينجا خنده در خون ميکشد پيراهنش
  • در غبار فوت فرصت داغ خجلت ميکشم
    شمع رنگ رفته مي بيند همان پيرامنش
  • تيغ مژگاني که عالم بسمل نيرنگ اوست
    گر نپردازد بخونم خون من در گردنش
  • گر نداري جرأت از خانمان برهم زدن
    همچو مي خون در جگر زين شيشه بشکسته باش
  • روزي اينجا در خور آدم دهن آماده است
    محرم منقار ساز آن نهال پسته باش
  • جهاني را بحسرت سوخت اين دنياي بيحاصل
    چه ياقوت و کدامين لعل آتش در بدخشانش
  • غرور انديشه ئي تا کي خيال بندگي پختن
    تو در جيب آدمي داري که پرورداست شيطانش
  • اينکمان خانه اقامتکده الفت نيست
    عبرتي گير زکيفيت بام و در خويش
  • نقد ما ذره صفت در گره باد فناست
    غير پرواز چه داريم بمشت پر خويش
  • سينه چاکان بهم آميزش خاصي دارند
    صبح در شبنم گل آب کند شکر خويش
  • عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
    مژه در ديده شکست آئينه از جوهر خويش
  • اي نگه عافيتت در خور مشق خوابست
    بفسون مژه تغيير مده بستر خويش
  • بسعي جان کنيها کوهکن آوازه ئي دارد
    بغوغا ميفروشد هر که باشد آب در شيرش
  • بضبط ناله دل ميگدازم پيکر خود را
    مگر در سرمه غلطم تا کنم يکخامشي لالش
  • هواي کعبه تحقيق داري ساز تسليمي
    سجود بسمل اينجا در خم بالست محرابش
  • بياد شرمگين چشمي قدح مي زد خيال من
    عرق تا جبهه خوابانيد آخر در مي نابش
  • اگر اين برق دارد آتش رخسار او (بيدل)
    نيابي در پس ديوار هيچ آئينه سيمابش
  • کجاست وسعت ديگر سواد امکانرا
    چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
  • درينچمن همه عاجز نگاه ديداريم
    تو نيز يکدو نگه در قطار مژگان باش
  • جهان با اين پرافشاني ندارد بوي آزادي
    برون آشيان در بيضه پرورده است فولادش
  • چه شور افگند شيرين در دماغ کوهکن يارب
    که خاک بيستون شد سرمه و ننشست فريادش
  • چو دريابد کسي رنگ اداي چشم خودکامش
    نهان ترا زرگ خوابست موج باده در جامش
  • بذوق شوخي آنجلوه چون آينه شبنم
    نگاهي نيست در چشمم که حيراني کند رامش
  • سرانگشت اشارات خطش با ديده ميگويد
    حذر بايد زصيادي که خورشيد است در دامش
  • چه سازم تا توانم ريخت رنگ سجده در کويش
    سرافتاده ئي دارم که پيشانيست زانويش
  • ادبگاه محبت برندارد ناز گستاخان
    بغير از جبهه من نقش پائي نيست در کويش
  • بهار آلوده رنگ تمنايت دلي دارم
    که گر سبر گلي در خاطر افتد ميکنم بويش
  • زاحسانهاي تير او چه سنجد بيخودي (بيدل)
    مگر انصاف آگاهي نهد دل در ترازويش
  • بحيرتم که چه مضمون در آستين دارد
    نگاه عجز سر شکيست مهر طومارش
  • محيط فيض قناعت که موجش استغناست
    چو آب آينه سرچشمه نيست در کارش
  • کباب همت آن رهروم که در طلبت
    چو اشک آبله دارد عنان رفتارش
  • زجلوه تو جهان کاروان آينه است
    بهر چه مي نگرم حيرتيست در بارش
  • بآئيني که شاخ گل هجوم غنچه مي آرد
    چرا خونم حمايل نيست يارب در بر تيغش
  • اگر خورشيد در صد سال يک لعل آورد بيرون
    بدخشانها بيکدم بشگفاند جوهر تيغش
  • خطي از عافيت در دفتر بسمل نميگنجد
    مزن بر صفحه دلهاي ما جز مسطر تيغش
  • خط مشکين شد و بال غنچه جان پرورش
    گشت در گرد يتيمي خشک آب گوهرش
  • هر کرا از نغمه ساز سلامت آگهي است
    نيست جز ضبط نفس در بزم دل خنياگرش
  • دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است
    در پناه سايه مو چون سر ديوانه باش
  • در آن کشور که پيشاني گشايد حسن جاويدش
    گرفتن تا قيامت برندارد نام خورشيدش
  • اشارات حقيقت بر مجاز افگند آگاهي
    خرد هر جا پري در جلوه آمد شيشه فهميدش