نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
عافيت خواهي
در
الفت سواد فقر زن
بهر صيد خواب فرشي سايه ميباشد نفس
از هوس با هيچ قانع شو که اينجا عنکبوت
ميکند صيد هما
در
سايه بال مگس
دل نفسي بيش نيست مرکز الفت
چندنشيند نفس
در
آينه محبوس
گل بکف و
در
غم بهار فسردن
مزد تخيل پرست جلوه محسوس
ريشه دوانده است
در
بهار جنونم
پيچش هر گردباد تا پر طاوس
(بيد) ازين مزرع آنچه
در
نظر آمد
دانه امل بود و آسيا کف افسوس
خوش آنزمان که شوي
در
غبار کسوت عجز
چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
متن چو صبح
در
انکار هستي موهوم
گرفته است جهان را هواسوار نفس
در
عرق زانچهره خورشيد سيما روشن است
برق چندين شعله وقف کشت انجم کردنش
بنده پير خراباتم که از تاليف شوق
يکجهان دل جمع کرد انگور
در
خم کردنش
دل اگر جمعست گو عالم پريشان جلوه باش
گوهر آسود است
در
بحر از طلاطم کردنش
در
پي روزي تلاشي آدمي امروز نيست
از ازل آواره دارد فکر گندم کردنش
کلفت هستي طپشها سوخت
در
نبض نفس
رشته اين ساز خون شد از ترنم کردنش
بر دل آزرده تمهيد شگفتن آفتست
جام
در
خون ميزند زخم از تبسم کردنش
در
عالميکه انجمن کوري و کريست
هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خويش
بر آرزوي خلق
در
خلد واگذار
ما را نياز کن بغم دلنواز خويش
رحمست بر آن خسته که چون آه ندامت
در
گوشه دل نيز ندادند فراغش
فرياد که
در
گلشن امکان نتوان يافت
صبحي که بشبها نکشد بانگ کلاغش
حيرت چمن هستي و مخموري وهميم
تمثال
در
آينه شکسته است اياغش
در
مملکت سايه زخورشيد نشان نيست
اي بيخبر از ما نتوان يافت سراغش
آه ازين جلوه نقاب فروش
بحر
در
جيب و ما حباب فروش
نخچير فنا غير از تسليم چه انديشد
در
رنگ تو پردازد تيريکه بدستستش
هر گه نسق هستي موصوف نفس باشد
دربند چه بندستش
در
بست چه بستستش
هر چند زمينگيريست جز نعل
در
آتش نيست
مانند سپند اينجا هر آبله جستستش
سر
در
قدم اشکم کاين شيشه بسنگ افگن
بي منت خودداري لغزيدن مستسش
چون نقش نگين (بيدل) پا
در
گل آفاتيم
هر چند بنائي ما سنگست شکستستش
در
راه تو دلرا زپرافشاني رنگم
ساز قدمي هست مبادا ننهد پيش
(بيدل) شمرد بند گريبان ندامت
آن دست که
در
خدمت دلها ننهد پيش
خموش گشتم و سير بهار دل کردم
در
بهشت گشودم چو لب زبستن خويش
زبان
در
سرمه ميغلطد اسيران نگاهش را
صدا را هم رهائي نيست از مژگان گيرايش
وفا
در
هر صفت بي رنگ تأثيري نميباشد
هنوز از خاک مشتاقان حنائي ميشود پايش
اي خيال آواره نيرنگ هوش
تا تواني
در
شکست رنگ کوش
زندگي
در
ننگ هستي مردنست
خاک گرد و عيب ما و من بپوش
خاک من بر باد رفت و خامشم
همچو صبحم
در
نفس خون شد خروش
گلي که بوي وفاي تو
در
نظر دارد
بسنگ هم چه خيالست بشکند رنگش
تلاش وادي نوميديم از آن بيش است
که اشک سبحه کشد
در
شمار فرسنگش
بتاراج جنون دادم چه هستي و چه فرهنگش
در
آتش ريختم نامي که آبم ميکند ننگش
بمضمون جهان اعتبارم خنده مي آيد
چها اينکوه
در
خون غوطه زد تابسته شد سنگش
بغفلت پاس ناموس تحير ميکند دلرا
در
کيفيت آينه قفلي دارد از رنگش
مزاج عافيت از گردش حالم تماشا کن
شکستي داشت اين مينا که پوشيدند
در
رنگش
برنگي کج کلاه افتاده خم
در
پيکر تيغش
که از حيرت محرف مي خورد صورتگر تيغش
درين محفل بساط راحتي ديگر نمي باشد
مگر
در
رنگ خون غلطم دمي بر بستر تيغش
چو گل
در
پيکر افسرده ام ولي نمي باشد
بپرواز آيدم رنگي مگر از شهپر تيغش
بهار فيض
در
رنگ شهادت خفته است اينجا
تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تيغش
پر خودنماي کارگه چند و چون مباش
در
خانه ئي که سقف ندارد ستون مباش
جان فداي معجز ساقي که پيش از ميکشي
نشه
در
سر ميدود چون موز خط ساغرش
داغ حرمان شعله ئي دارم که
در
پرواز شوق
ظلم بر بيطاقتي کردند از خاکسترش
خيال بحر چندين موج گوهر
در
نظر دارد
که ميداند چها ديدند مشتاقان ديدارش
بسکه از درد محبت (بيدل) ما گشت زار
همچو مژگان ميخلد
در
ديده جسم لاغرش
بهار صنع چو ديديم
در
سرو کارش
برنگ رفته نوشتم برات گلزارش
بخاک خفته دام تواضع خلقم
چو سجده ئي که فتد راه
در
جبين زارش
خرام يار زعمر ابد نشان دارد
در
آب خضر نشسته است گرد رفتارش
بدشت و
در
همه سو کاروان دردسر است
هزار ناقه ستم ميکشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص
در
تلاش جنون
زپاي هر که درين ره نشست خار مکش
تغافل پيشه ئي
در
کار ابروي کجش دارد
کجا شور شهيدان بشنود گوش کر تيغش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال زشخص
عالمي آينه کرده است نهان
در
بر خويش
عجز رفتار من آخر
در
بيباکي زد
اشک تا آبله پا گشت گذشت از سر خويش
هر نفس آواره فکر کنار ديگريم
قطره ما را هوس نگذاشت
در
درياي خويش
رفته ايم از خويش و حسرتها فراهم کرده ايم
عالم طول امل جمعست
در
شبهاي خويش
بي نشان حسني که جز
در
پرده نتوان ديدنش
عالمي پي برده است از شوخي پيراهنش
عافيت خواهي لب از افسون عشرت بسته دار
هر گل اينجا خنده
در
خون ميکشد پيراهنش
در
غبار فوت فرصت داغ خجلت ميکشم
شمع رنگ رفته مي بيند همان پيرامنش
تيغ مژگاني که عالم بسمل نيرنگ اوست
گر نپردازد بخونم خون من
در
گردنش
گر نداري جرأت از خانمان برهم زدن
همچو مي خون
در
جگر زين شيشه بشکسته باش
روزي اينجا
در
خور آدم دهن آماده است
محرم منقار ساز آن نهال پسته باش
جهاني را بحسرت سوخت اين دنياي بيحاصل
چه ياقوت و کدامين لعل آتش
در
بدخشانش
غرور انديشه ئي تا کي خيال بندگي پختن
تو
در
جيب آدمي داري که پرورداست شيطانش
اينکمان خانه اقامتکده الفت نيست
عبرتي گير زکيفيت بام و
در
خويش
نقد ما ذره صفت
در
گره باد فناست
غير پرواز چه داريم بمشت پر خويش
سينه چاکان بهم آميزش خاصي دارند
صبح
در
شبنم گل آب کند شکر خويش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه
در
ديده شکست آئينه از جوهر خويش
اي نگه عافيتت
در
خور مشق خوابست
بفسون مژه تغيير مده بستر خويش
بسعي جان کنيها کوهکن آوازه ئي دارد
بغوغا ميفروشد هر که باشد آب
در
شيرش
بضبط ناله دل ميگدازم پيکر خود را
مگر
در
سرمه غلطم تا کنم يکخامشي لالش
هواي کعبه تحقيق داري ساز تسليمي
سجود بسمل اينجا
در
خم بالست محرابش
بياد شرمگين چشمي قدح مي زد خيال من
عرق تا جبهه خوابانيد آخر
در
مي نابش
اگر اين برق دارد آتش رخسار او (بيدل)
نيابي
در
پس ديوار هيچ آئينه سيمابش
کجاست وسعت ديگر سواد امکانرا
چو شعله
در
جگر سنگ داغ جولان باش
درينچمن همه عاجز نگاه ديداريم
تو نيز يکدو نگه
در
قطار مژگان باش
جهان با اين پرافشاني ندارد بوي آزادي
برون آشيان
در
بيضه پرورده است فولادش
چه شور افگند شيرين
در
دماغ کوهکن يارب
که خاک بيستون شد سرمه و ننشست فريادش
چو دريابد کسي رنگ اداي چشم خودکامش
نهان ترا زرگ خوابست موج باده
در
جامش
بذوق شوخي آنجلوه چون آينه شبنم
نگاهي نيست
در
چشمم که حيراني کند رامش
سرانگشت اشارات خطش با ديده ميگويد
حذر بايد زصيادي که خورشيد است
در
دامش
چه سازم تا توانم ريخت رنگ سجده
در
کويش
سرافتاده ئي دارم که پيشانيست زانويش
ادبگاه محبت برندارد ناز گستاخان
بغير از جبهه من نقش پائي نيست
در
کويش
بهار آلوده رنگ تمنايت دلي دارم
که گر سبر گلي
در
خاطر افتد ميکنم بويش
زاحسانهاي تير او چه سنجد بيخودي (بيدل)
مگر انصاف آگاهي نهد دل
در
ترازويش
بحيرتم که چه مضمون
در
آستين دارد
نگاه عجز سر شکيست مهر طومارش
محيط فيض قناعت که موجش استغناست
چو آب آينه سرچشمه نيست
در
کارش
کباب همت آن رهروم که
در
طلبت
چو اشک آبله دارد عنان رفتارش
زجلوه تو جهان کاروان آينه است
بهر چه مي نگرم حيرتيست
در
بارش
بآئيني که شاخ گل هجوم غنچه مي آرد
چرا خونم حمايل نيست يارب
در
بر تيغش
اگر خورشيد
در
صد سال يک لعل آورد بيرون
بدخشانها بيکدم بشگفاند جوهر تيغش
خطي از عافيت
در
دفتر بسمل نميگنجد
مزن بر صفحه دلهاي ما جز مسطر تيغش
خط مشکين شد و بال غنچه جان پرورش
گشت
در
گرد يتيمي خشک آب گوهرش
هر کرا از نغمه ساز سلامت آگهي است
نيست جز ضبط نفس
در
بزم دل خنياگرش
دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است
در
پناه سايه مو چون سر ديوانه باش
در
آن کشور که پيشاني گشايد حسن جاويدش
گرفتن تا قيامت برندارد نام خورشيدش
اشارات حقيقت بر مجاز افگند آگاهي
خرد هر جا پري
در
جلوه آمد شيشه فهميدش
صفحه قبل
1
...
449
450
451
452
453
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن