نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
آنسوي عالمند و به پشت نشسته اند
در
خانه هاي چشم سراغ نگاه گير
(بيدل) شباب رفته بعبرت مقابلست
در
سجده نيز قد دو تا را گواه گير
بيجگر
در
عرصه غيرت علم نتوان شدن
جز بدوش شمع ازين محفل نمايان نيست سر
در
نمد نتوان نهفت آينه اقبال مرد
زير مو هر چند پنهانست پنهان نيست سر
(بيدل) امشب
در
نثارآباد ذوق نام او
سبحه سوداي خوشي کرده است ارزان نيست سر
زجلوه تو چگويد زبان حيرت من
که هست جوهر آينه
در
سخن معذور
مني بجلوه رساندم که
در
توئي گمشد
نداشت آينه عجز بيش ازين مقدور
خرام سيل
در
ويرانه ها دارد تماشائي
ز رفتارت قيامت ميرود بر دل بيا بنگر
چو غنچه گلشن پوشيده حالتي دارم
به بيضه شوخي عنقاست
در
پر عصفور
زموج
در
خور جهدش شکست مي بالد
بعجز پيش نرفته است اعتبار غرور
توان معاينه کرد از فتيله سازي موج
که بحر راست چه مقدار
در
جگر ناسور
بشرم کوش که بنياد حس خوبانرا
گرفته اند
در
آب گهر گل تعمير
بي انتظار
در
حق نعمت ستم مکن
يعني تمتع از ثمرزو درس مگير
در
پله ترازوي انصاف ميل نيست
اي نوبهار عدل کم خار و خس مگير
عالمي پا
در
رکاب وهم عبرت خانه ايست
اي بهار آگهي رنگ از حناي زين مگير
هواي تيغ تو افتاد تا مرا
در
سر
بموج چشمه خورشيد ميزند ساغر
در
خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفليست که بر حقه گوهر زده ئي باز
افروخته چهره زتاب عرق شرم
در
کلبه ما آتش ديگر زده ئي باز
با تيره دلي کس نشود محرم چشمش
اي سرمه چرا حلقه برين
در
زده ئي باز
اي جستجو اگر هوس آرميدني است
ما را بجاي آبله
در
پاي لنگ ريز
روزي دو
در
وفا کده فقر صبر کن
بر شيشه خانه هوسي چند سنگ ريز
دلهاي خلق قابل تائثير عجز نيست
پرواز ناله
در
پر و بال خدنگ ريز
بدل زمقصد موهوم خار خار مريز
در
اميد مزن خون انتظار مريز
حديث عشق سزاوار گوش زاهد نيست
زلال آب گهر
در
دهان مار مريز
بهر چه ناز کني انفعال همت تست
غبار نا شده
در
چشم انتظار مريز
خرمي
در
طينت مردم بقدر غفلتست
دارد اين آينه ها را شوخي زنگار سبز
جزوها را تابع کيفيت کل بودنست
سنگ هم
در
شيشه ميغلطد چو شد کهسار سبز
چون خط پرکار هستي حلقه
در
گوشم کشيد
کرد آخر گرد خود گرديدنم زنار سبز
بکنج زانوي تسليم طرح امن انداز
در
آب آئينه موجيست بي نشيب و فراز
چو غنچه پرده
در
رنگ و بوخودآرائي است
اگر توگل نکني نيست هيچکس غماز
فضاي دشت و
در
آئينه خانه است اي صبح
تبسمي کن و بر صنعت بهار بناز
مرگم نکرد ايمن از آشوب زندگي
جمعست رشته هاي امل
در
کفن هنوز
يکجلوه انتظار تو
در
خاطرم گذشت
آينه ميدمد زسراپاي من هنوز
از بي نصيبي من غفلت هوا مپرس
در
خون طپيد و شوق نگشتم چمن هنوز
از بسکه ديده
در
ره تير تو دوختيم
چون استخوان سفيد شد از انتظار مغز
ناصح مکش ترانه عبرت بگوش من
دارم سري که کاشته
در
پنبه زار مغز
جامي مگر از بزم حيا
در
زده ئي باز
کاتش بدل شيشه وساغر زده ئي باز
رحمت از شوخي ابرام تقاضاست بري
آن
در
باز که بر روي کسي نيست فراز
شور اغراض جهان برد خموشي زعدم
سرمه
در
کوه نماند از تگ و تاز آواز
پيش از ايجاد زتشويش تعين رستيم
در
دل بيضه شکستيم دماغ پرواز
خار خارت کشت و پيش حرص بيکاري هنوز
در
تردد ناخنت فرسود و سرخاري هنوز
ميشماري گام و راهي ميکني قطع از هوس
کعبه پردور است
در
تسبيح و زناري هنوز
ريشه ات بگسيخت ساز انديشه مضراب چند
شد نفس بي بال و
در
پرواز منقاري هنوز
عبرت آفات دهر از خواب بيدارت نکرد
بيخبر
در
سايه اين کهنه ديواري هنوز
جان پاکي تا کي افسردن بکلفتگاه جسم
يوسفت
در
چاه مرد و برنمي آري هنوز
چشم بندي بي تميزي را نمي باشد علاج
در
کفست آئينه و محروم ديداري هنوز
بر
در
هر سفله ميمالي جبين احتياج
خاک بر فرق تو هم آبرو داري هنوز
هر که دارد طپشي
در
جگر از شعله عشق
گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان
در
گره حسرت ماست
دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
(بيدل) از طور کلامت همه حيرت زده ايم
در
بهاري که توئي رنگ نگردد هرگز
نامحرمي بوصل هم از ما نميرود
حيرت قدح زحلقه
در
ميکشد هنوز
تحقيق زصنعتگري وهم مبراست
از هر چه
در
آينه نمايند بپرهيز
در
تغافلخانه اسباب فرش مخملي است
زين تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ريز
عمرها شد صورتم را ميکشي بي انفعال
اي مصور
در
صدف خشکست رنگت آب ريز
نقش هستي (بيدل) از کلفت طرازان صفاست
تا توئي
در
هر کجائي سايه مهتاب ريز
پيکرم چون اشک
در
ضبط نفس گرديد آب
مي شمارد عشق چون آينه غمازم هنوز
عشق حيرانم غبارم را کجا خواهد شکست
يکقلم پروازم و
در
جنگل بازم هنوز
يک قفس قمريست از شور جنون خاکسترم
چون نگه
در
سرمه هم ميبالد آوازم هنوز
شوريکه ززير و بم اين پرده شنيدي
حرف لب گنگش کن و
در
گوش کر انداز
صلح و جدل عالم افسرده مساويست
رو آتش ياقوت
در
آب گهر انداز
شيريني جان نيست گلوسوز چو شمعم
اي صبح تبسم نمکي
در
شکر انداز
نامحرم عبرتکده دل نتوان بود
اين خانه بروب از خود و بيرون
در
انداز
ما خود نرسيديم بتحقيق ميانش
گر دست رسا هست تو هم
در
کمر انداز
در
ستر حال کسوت فقري ضرورتست
پيدا کند زپوست مگر پرده دار مغز
اسرار
در
طبيعت کمظرف آفت است
از استخوان پسته براد دمار مغز
در
هر سري که شور هواي تو جا کند
مانند بوي غنچه نگيرد قرار مغز
گرچه رنگ شوخ چشمي برنميدارد حيا
در
عرق يکسر نگه مي پرورد سيماي ناز
در
چمن رعنائي سرو لب جويم گداخت
از کجا افتاده است اين سايه بالاي ناز
تا بکي باشي فضول آرزوهاي غرور
در
نيازآباد هستي نيست خالي جاي ناز
بسکه آفاق از اثرهاي نياز ما پر است
در
بساط ناز نتوان يافت خالي جاي ناز
عالمي آينه دارد
در
کمين انتظار
تا کجا بي پرده گردد حسن بي پرواي ناز
هيچ زشتي
در
مقام خويش نامرغوب نيست
خار را دارد همان چون گل سر ديوار سبز
آبروي مرد (بيدل) باهنر جوشيدنست
نيست
در
شمشيرها جز تيغ جوهردار سبز
با خيال از حسن محجوب تو نتوان ساختن
حيرتم
در
دل مگرآينه دزدد چون نفس
تازخودداري برون آئي طريق دردگير
چون رسد
در
کوچه ني ميشود محزون نفس
بي تأمل
در
دم پيري مده بيرون نفس
از کتاب صبح مگذر سرسري همچون نفس
بسکه زين بزم کدورت
در
فشار کلفتم
غنچه وارم برنمي آيد زموج خون نفس
شعله ئي دارد چراغ زندگي کز وحشتش
در
درون دل تمنا ميطپد بيرون نفس
در
دل برون دل چو نفس بال ميزنم
آوارگي گل وطنست از سفر مپرس
هر کس درين بساط سراغ خود است و بس
نارفته
در
سواد عدم زان کمر مپرس
زينقدر هستي مينا شکن وهم حباب
باده ئي نيست که
در
جام نکرد است نفس
معني اينجا همه لفظ است مضامين همه خط
آنچه عنقاست که
در
دام نکرد است نفس
هر دو عالم بغبار
در
دل يافته اند
(بيدل) اينجا عبث ابرام نکرد است نفس
مبحث سود و زيان
در
خانه نيست
شور اين سودا به بازار است و بس
کاري از تدپير نتوان برد پيش
هر که
در
کار است بيکار است و بس
ناله
در
اشک زد زعجز رسائي
آبشد اينشعله از ترقي معکوس
جمعي که
در
بهشت فراغ آرميده اند
طي کرده اند جاده دشت اميد و بس
عيش بهار عشق زپهلو عجز نيست
در
باغ نيز شمع گل از خويش چيد و بس
صفاي آينه
در
رنگ وهم باخته ايم
بزير سايه کوهيم از غبار نفس
تا مژه
در
جنبش آيد عافيت خاکستر است
شمع بزم يأسم از اشک شرر زادم مپرس
آب
در
آينه (بيدل) حرف زنگار است و بس
سيل اگر گردي سراغ کلفت آبادم مپرس
در
بياباني که ما بار خموشي بسته ايم
با نگاه چشم حيران ميدمد شور جرس
اي ندامت آب گردان خاک بنياد مرا
تا
در
اين صورت توانم دست شستن از هوس
تيغ استغناي قاتل رنگي از من برنداشت
دست خون بسملم
در
دامن چاکست و بس
صبحست و دارد آن گل
در
سر هواي نرگس
از چشم ما بريزيد آبي بپاي نرگس
تقليد چند بايد
در
جلوه گاه تحقيق
پامال نور شمعست رنگ لقاي نرگس
دل حرم تا دير
در
خون ميطپيد
خانه راه خانه ميپرسيد و بس
چون شرر
در
راه کس گردي نبود
شرم فرصت چشم ما پوشيد و بس
در
ترازوئي که صبر عاشقان سنجيده اند
کوه اگر گردد تحمل نيست همسنگ عدس
در
ادبگاه ظهور از منت دونان منال
شعله هم گاه ضعيفي ميشود محتاج خس
صفحه قبل
1
...
448
449
450
451
452
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن