نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
همه
در
جست و جو و او فارغ
همه
در
گفت و گو و او بيزار
همه تسبيح او همي گويند
ريگ
در
دشت و سنگ
در
کهسار
ساير و سالک از تو
در
عجبند
ملک و مالک از تو
در
تيمار
دين و دنيا مگو که: زشت بود
نيفه
در
حيض و نافه
در
شلوار
آن کو زر از خويشتنت
در
کنار داشت
آن رازهاي خويشتنت
در
کنار دار
مرده دل
در
خواب نوشينست و دولت
در
گذار
شادمان آندل که دولتيار باشد صبحدم
گر تو مي خواهي که بگشايد
در
احسان او
بر
در
او رفتنت ناچار باشد صبحدم
اين رباطي
در
ره سيلست و ما
در
وي مسافر
برگذار سيلها منزل مساز، اي کارواني
پاي مرا از
در
حيرت براند
چشم مرا از
در
غيرت ببست
از رخ خورشيد چو
در
وا کنند
ذره چه گويد که نه
در
وا شود
در
خم زلف همچو چوگانش
فلک و هر چه
در
فلک گوييست
در
دلم آتشست و
در
چشم آب
جاي آن باشد ار برآرم جوش
اوحدي وار مي زنم
در
دوست
تا چه
در
مي زند ارادت و خواست
در
جهان تو باشد اين من و تو
در
جهان خدا خدا باشد
گرچه
در
پيش چشم و ما مفلس
دست
در
دستگاه و ما مهجور
به
در
هر حصار مي گشتم
نه که من
در
حصار خود بودم
يک شبم يار
در
کنار کشيد
روز شد،
در
کنار خود بودم
آنکه او را
در
آب مي جويي
همچو آيينه با تو رو
در
روست
سالها
در
کمين نشستم، تا
در
کمانم کشد چو تير امروز
همچو خون
در
رگست و رگ
در
تن
آنکه آبم ببرد و خونم خورد
«انااملح » که حديث تو
در
افواه انداخت
قصه يوسف مصري همه
در
چاه انداخت
در
خاک برد دماغم، اي دوست
بوي تو که
در
مشام دارد
زان گونه که دوش
در
دلم بودي تو
يارب! که ببينمت
در
آغوش امشب
در
سينه ز دست دل جگر تابيهاست
در
ديده ز تاب سينه بيخوابيهاست
تا کي دلم از تو
در
بلايي باشد؟
جانم ز غم تو
در
عنايي باشد؟
من عشق ترا نهفته بودم
در
دل
چون کار به جان رسيد
در
گفت آمد
شد
در
پي اوباش چو ننگيش نبود
در
خوي و سرشت ساز و سنگيش نبود
زر
در
قدمت ريزم و حيفم نايد
تر
در
قدمت ريزم و حيفم نايد
در
دايره عشق برون يک نقطه
مي بينم و
در
عالم دل نيست پديد
برخيز و روان
در
لب صافي بنگر
تا سرو روان
در
لب صافي بينم
زر خواست و چو زر نديدن گرهي
در
هم شدن و گره
در
ابرو بستن
در
زير دو ابروي کژت پيوسته
با چشم تو آن سه خال
در
يک رسته
منطق العشاق اوحدي مراغي
در
آن عذري نياوردم بر او
چو ديدم سر دولت
در
سر او
اگر
در
دامن افتد خونم از چشم
و گر
در
ديده آيد خارم از تو
به دل
در
دشمني چيزي نبودش
ولي
در
دوستي مي آزمودش
نه
در
کار بلاي هجر دستي
نه
در
خورد هواي عشق بالي
مرا چون حلقه بر
در
ديدي، اکنون
به ترک
در
گرفتي، ياد مي دار
نه کس
در
عاشقي حيران تر از من
نه کس
در
عشق سرگردان تر از من
گهي
در
پاي عشقم مي دواني
گهي
در
دست هجرم مي گذاري
اگر
در
عاشقي صد جان به پاشي
چو
در
بيني تو خود معشوق باشي
جام جم اوحدي مراغي
در
نهان نهان نهفته رخت
در
عيان همچو گل شکفته رخت
قدرتت
در
عدد نمي گنجد
قدر
در
رسم و حد نميگنجد
نه به ذات تو اسم
در
گنجد
نه به گنجت طلسم
در
گنجد
در
تو و ديدن تو خيري نيست
ورنه
در
کاينات غيري نيست
رشحه نور
در
دماغم ريز
زيت اين شيشه
در
چراغم ريز
گر چه شد مدتي که
در
راهم
همچنان
در
هبوط اين چاهم
تا ز
در
حلقه را
در
آويزم
ميزنم آه و اشک ميريزم
عاشقي، خيز و حلقه بر
در
زن
دست
در
دامن پيمبر زن
از
در
او توان رسيد به کام
ديگران را بهل برين
در
و بام
در
قناعت به نيم سيري تو
در
شجاعت بدان دلير تو
به عقيق تو
در
حديث و کلام
به حقوق تو
در
شفاعت عام
به جمال صحابه
در
عهدت
به رخ نه جميله
در
مهدت
هم به دشت تو گاو
در
غله
هم به کوه تو گرگ
در
گله
در
جهان تا که سايه شاهست
جور مانند سايه
در
چاهست
دشمنان را فگند
در
بيشه
هيبت او چو ديو
در
شيشه
طور
در
طورهاي بام تو درج
قاف
در
کاف گنبدت شده خرج
هر که رخ
در
رخ سپاس نهد
در
جهان اينچنين اساس نهد
دير
در
قدس و سير
در
لاهوت
از «ابا» و «ابيت » ساخته قوت
کرمش
در
گشود و خوان انداخت
لطفش آوازه
در
جهان انداخت
دل چو
در
خانه مست شد زين مي
رخ به صحرا نهاد و من
در
پي
عقل و نفس و فلک پديد آمد
چرخ
در
گفت و
در
شنيد آمد
آن غذا
در
بدن چو يابد نظم
خون شود
در
تن از حرارت هضم
چون ز گهواره
در
کنار آيد
در
دگر گونه گير و دار آيد
باز
در
گريه و خروش افتد
در
کف چوب و مار و موش افتد
افتدش زين سر سبک سايه
باد
در
بوق و آب
در
خايه
به کف حرص و آز
در
ماند
بازش آرند و باز
در
ماند
در
زمين اين بخار هست و دخان
نيز
در
مردم و دگر حيوان
در
هوا غير ازين نظرها هست
در
زمين نيز بس اثرها هست
چر يک اندام نيز
در
حاليست
در
فراست دليل بر فاليست
خال
در
چشم و ميل
در
بيني
صورت حيلتست و کج بيني
ديگران زير باروران تواند
سر
در
افسار و
در
عنان تواند
نه فلک
در
دل تو دارد گنج
با کواکب و ليک
در
يک کنج
شاه
در
کشور و ملک
در
شهر
هر يکي دارد از حکومت بهر
خلق صد شهر گشته سر گردان
در
پي خواجه
در
بدر گردان
باده
در
خيک و بنگ
در
انبان
گر نه ديوانه اي مشو جنبان
تو
در
آيي ز
در
، سلامش کن
او درآيد، تو احترامش کن
آنکه شش ماه
در
سفر باشد
دو ديگر به راه
در
باشد
روزت اين کبر و کينه
در
کالا
نيمشب هر دو لنگ
در
بالا
که: بهر مرد بيست حور دهند
جاي
در
باغ و
در
قصور دهند
او ز خود
در
عذاب و خلق از وي
پدرش را دعاي بد
در
پي
تخم بد
در
زمين شوره چه سود؟
در
سپيدي سياهي آرد دود
تير برنا نکرد
در
وي کار
به سر پنجه
در
کشيدش زار
در
درختش که پر گره شد و زشت
در
زنند آتش و کنند انگشت
خوف
در
جان و طوف
در
سرگين
گه به آن خانه پويد و گه اين
خويشتن را تو
در
حساب مگير
بندگان را
در
احتساب مگير
خوشه اي چونکه
در
نکردي باز
هم ز بالاي
در
فرو انداز
شب کني روز و روز
در
کارش
در
نويسي به درج طومارش
در
جهان دوستي به دست نشد
که ازو
در
دلم شکست نشد
کلب کو
در
ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست
در
بلعام
هر که
در
سيرت وفا شد گرد
ز وفا راه
در
فتوت برد
بسته دل
در
دواي رنجوران
جاي خود کرده
در
دل دوران
هر يکي باد کرده
در
بوقي
سال و مه
در
خيال معشوقي
روز
در
کار سخت بي خور و خفت
در
عزبخانه برده شب زر مفت
حکم او تا به دست مادر بود
طفل
در
خانه، قفل بر
در
بود
گشته قانع به رزق و روزي خويش
دست
در
کار کرده، سر
در
پيش
روي
در
سير و هيچ زرقي نه
همه
در
بحر و بيم غرقي نه
هر کرا اين متاع
در
بارست
نطق او
در
زبان و کردارست
به هوس حلقه
در
ذکر چکني؟
هر چه يابي به حلق
در
چکني؟
گرد هر
در
مگرد چون گولان
درج شو
در
حساب مقبولان
در
تو چون شد صلاح کار پديد
کام را
در
کفت نهند کليد
صفحه قبل
1
...
43
44
45
46
47
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن