نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
طاقتي کو تا کسي نازد بافسون تلاش
رنگ ها پرواز
در
افسرده بالي ميکند
زندگي صيد رم است آگاه باشيد از نفس
گرد فرصت
در
نظر ناز غزالي ميکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبيکه
در
جامت زلالي ميکند
(بيدل) از لبيک و ناقوسم مپرس
عشق
در
گوشم نواها ميکشد
هر که
در
اظهار مطلب هرزه نالي ميکند
گر همه کهسار باشد شيشه خالي ميکند
با همه واماندگي زين دشت و
در
بايد گذشت
سايه گر پائي ندارد سينه مالي ميکند
بسکه جاي پرزدن تنگ است
در
گلزار ما
چاره پرواز رنگ افسرده بالي ميکند
در
مقاميکه تماشا اثر بيرنگيست
چشم پوشيده بمعني همه را ميبيند
غير
در
عالم تحقيق ندارد اثري
(بيدل) آئينه ما صورت ما ميبيند
مرد را سامان غيرت عارضي نبود که شير
ناخن و دندان همان
در
بيشه پيدا ميکند
در
زوال عمر وضع قامت پيري بس است
نخل اين باغ از خميدن تيشه پيدا ميکند
دل وفا بلبل نوا واعظ فسون عاشق جنون
هر کسي
در
خورد همت پيشه پيدا ميکند
همتي گر هست پائي بر سر دنيا زنيد
همچو گردون خيمه ئي
در
عالم بالا زنيد
خانه پردازي نمي بايد پي آرام جسم
اين غبار رفته را
در
دامن صحرا زنيد
شهرت موهوم ننگ بي نشاني تا بکي
آتش گمنامي ئي
در
شهپر عنقا زنيد
نقد راحت برده اند از کيسه گاه زندگي
بعد ازين چون شعله
در
خاکستر خود وازنيد
بزم ما را غير قلقل مطربي
در
کار نيست
ساقيان دستي بساز گردن مينا زنيد
بيقراري همچو اشک از ديدها افتادنست
حلقه ئي چون داغ بايد بر
در
دلها زنيد
بي هوائي نيست ممکن گرم جستجو شدن
سعي
در
بي مطلبيها طاير بي پر بود
در
محيط انقلاب امواج جوش احتياج
حفظ آبرو است چون گوهر اگر لنگر بود
نيستم آگه کجا ميتازم و مقصود چيست
در
سواد بيخودي مطلق عنانم کرده اند
جز تحير رتبه ديگر ندارم
در
نظر
چون زمين نظم خود بي آسمانم کرده اند
(بيدل) از آواره گرديهاي ايجادم مپرس
چون نفس
در
بال پرواز آشيانم کرده اند
در
طلسم بستن مژگان فضاي داشتم
تا نگه آغوش پيدا کرد عالم تنگ شد
پيکرم
در
جستجويت رفت همدوش نفس
رشته اين ساز از فرسودگي آهنگ شد
در
شکنج پيريم هر مو زبان ناله ايست
از خميدنها سراپايم طرف با چنگ شد
همين دنياست کانجامش قيامت پرده
در
گردد
دمد پشت ورق از صفحه هنگاميکه برگردد
چسان رام کمند ناله گردد وحشي چشمي
که خواب ناز هم
در
حلقه آغوش رم دارد
در
سعي جنون زن از وبال هوش بيرون آ
بزحمت تا نگيرد کوچه دانش عسس دارد
نفس هر پرزدن خون دگر
در
پرده ميريزد
طبيب زندگي شغلي همين نيش مجس دارد
باين يکرشته زناريکه
در
رهن نفس دارم
گسستن تا بکي چون سبحه صد جايم کمربندد
جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان
که ناهنجاريت
در
خانه آئينه خر بندد
هوس
در
مزرع آمال گو صد خرمن انبارد
شرار کاغذ ما ريزش تخم دگر دارد
چه کل خرمن کنيم از ريشهاي نقش پيشاني
عرق
در
مزرع بيحاصل ما خنده ميکارد
خون عشاق وطن
در
رگ بسمل دارد
نيست اين آب ازان چشمه که جاري نشود
آه ازان داغ که خاکستر شوق آلودم
در
غم سرو تو وا سوزد و قمري نشود
درد طلب عشق
در
آفاق که دارد
کم نيست که ليل غم مجنون بعرب برد
زندگي را مغتنم ميداشتم غافل ازين
کز نفس تيغ دودم
در
دست اين جلاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت ميچکد
بيخودي
در
صنعت راحت عجب اسناد بود
شبکه
در
بزمت صلاي سوختن ميداد عشق
نغمه ساز سپندم هر چه باداباد بود
روزگاري شد که
در
تعبير هيچ افتاده ايم
چشم ما تا داشت خوابي عالمي آباد بود
ياران مزه عبرت زين مائده بردند
در
نان و نمک ها قسمي بود که خوردند
در
چشمه شرم آب نماند از دل بيدرد
کردند جبين بي نم و چشمي نفشردند
چون شمع
در
اين صومعه از شرم فضولي
تسليم سرشتان بعرق سبحه شمردن
در
خاک طلب (بيدل) اثرهاي ضعيفان
لغزش قدمي بود که چون اشک سپردند
خلقي نگشته محرم ناموس آبرو
نام چراغ
در
ته دامن شنيده اند
در
پيري از سر حرص مشکل بود گذشتن
زين تيغ زنگ فرسود آب اينقدر مجوئيد
هر جا نفس فروماند بر دل فتاد بارش
گم گشتن پي موج جز
در
گهر مجوئيد
پهلوي لاغري که قناعت نشان دهد
در
نقش بورياي تجرد نهان کنيد
خورشيد
در
تلافي سوداي همت است
گر يک دو دم چو صبح زهستي زيان کنيد
در
زير پاست خاک مراد غرور عجز
ايغافلان تلاش همين آستان کنيد
گرد عبار تيم بمعني که ميرسد
ما را هنوز
در
طلبش او نکرده اند
عجزم رضا نداد برعنائي کلاه
گشتم همان چو آبله
در
زير پا بلند
کلفت نواي درد سر هيچکس نه ايم
در
پرده هاي خامشي آواز ما بلند
جز گرد احتياج که ننگ تنزه است
موجي نيافتيم
در
آب بقا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در
خانهاي پست نگردد هوا بلند
انجام اين بساط
در
آغاز خفته است
شام ابد تصور صبح ازل کنيد
همه عنقا بقفس
در
طلب عنقائيم
آدمي بيخبر از فهم پريزاد مباد
صور
در
پرده نوميدي دل خوابيده است
يارب اين فتنه نوا قابل فرياد مباد
در
عدم بيخبر از خويش فراغي داريم
صلح ما متهم نسبت اضداد مباد
نفس افشاگر راز دو جهان نوميديست
خاک اين باد به جز
در
دهن باد مباد
ابتذال باغ امکان رنگ گرنديدن نداشت
هر گلي کامسالم آمد
در
نظر پارينه بود
هر کجا ديديم صحبتهاي گرم زاهدان
چون نگاح دختر رز
در
شب آدينه بود
آرزوها ماند محو ناز
در
بزم وصال
پاس ناموس تحير مهر اين گنجينه بود
در
جنون دارد کسي تا کي سر زنجير اشک
سرده اين ديوانه را شايد براهي بگذرد
ناله ني ميکشد از موجوج آب آواز پا
عمر عاشق گر همي
در
زير چاهي بگذرد
هر نامه بيمطلب ما جاي رقم نيست
قاصد نفسي سوخته
در
بردن کاغذ
از راه تو آسان نرود نقش جبينم
خط پنجه ديگر زده
در
دامن کاغذ
فرياد که
در
مکتب بيحاصل امکان
يک نسخه نيرزيد بگرداندن کاغذ
اي شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ
دود از خط مشکين تو
در
خرمن کاغذ
با تيغ توان شد طرف از چرب زباني
در
آب چو روغن نبود جوشن کاغذ
سفينه
در
دل دريا فگنده ام (بيدل)
مگر زوصل کناري خبر دهد کاغذ
آنجا که نيست ابروي بت قبله حضور
خون ميخورد برهمن محراب
در
نظر
تا گل کند نگاه بمژگان تنيده است
از زلف کيست اينقدرم تاب
در
نظر
اي جلوه انتظار پري سير شيشه کن
جز لفظ نيست معني ناياب
در
نظر
گر فلک بي اعتبارت کرد جاي شکوه نيست
بر حلاوت بسته دل چون گره
در
نيشکر
درد شکست دل همه را
در
زمين نشاند
يک شيشه کرده اند بر اين کوهسار بار
گر
در
مزاج جوش غنا کسب پختگي است
ديگ شعور را نسزد ننگ و عار بار
بنياد چشم
در
گذر سيل نيستي است
خواهي عمارتش کن و خواهي خراب گير
گر زندگي همين نظري باز کردنست
روبر
در
عدم زن و چشمي بخواب گير
در
خاک هم زمعني خود بيخبر مباش
از هر نشان پا نقط انتخاب گير
سيلاب خوش عمارت ويرانه ميکند
اي چشم تر تو هم گل ما را
در
آب گير
ايهوس قطع نفس کن ساعتي دنگم گذار
بيخماري نيست مستي شيشه
در
سنگم گذار
کس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم
آب شو آنگه قدم
در
عرصه جنگم گذار
داغ را غير از سياهي سايه ديوار نيست
يکدوروزي عافيت آينه
در
زنگم گذار
پله ميزان موهومي نمي باشد گران
گو فلک همچون شرر
در
سنگ بي سنگم گذار
بخوان نعمت اهل دول ننگست خو کردن
اگر آدم سرشتي
در
چرا گاه خران مگذر
تامل
در
طريق عشق دارد محمل خجلت
بهر راهي که ميبايد گذشت از خود گران مگذر
فرق نتوان يافتن
در
عبرت آباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گريه شمع مزار
در
چمن هر جا مهياي پرافشاني است رنگ
غنچه ميگويد قفس تنگست پاس شرم وار
هر کجا پا مينهم ازتيرگي پا ميخورم
چون نفس هر چند دارم راه
در
آينه زار
وعده ديدار
در
خاکم نشاند و پير کرد
شد سفيد آخر زمويم کوچهاي انتظار
ظرف وصلم نيست اما
در
کمينگاه اميد
رفتن رنگم تهي کرد است يک آغوش وار
حرص آسان برنميدارد دل از اسباب جاه
عمرها بايد که گردد آب
در
گوهر غبار
بر تماشاي فنايم دوخت پيري ها نظر
يافتم
در
حلقه گشتن حلقه چشم دگر
از هجوم حيرتم راه طپيدن وا نشد
پيکرم سر تا قدم اشکيست
در
چشم گهر
رفت آن سامان که
در
هر اشک سيلي داشتم
اينزمانم آب بايد شد بياد چشم تر
شبنمي
در
کار دارد گلشن عرض قبول
جز خجالت هر چه آنجا مي توان بردن مبر
در
دکان وهم و ظن (بيدل) قماش غير نيست
خودفروشيهاست آنجا غير ما از ما مخر
در
محبت آرزو را اعتبار ديگر است
اين حريفان وصل ميخواهند و (بيدل) انتظار
صفحه قبل
1
...
446
447
448
449
450
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن