نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
غافل مشو زحال خموشان که از حيا
صد رنگ ناله
در
نگه عجز بسته اند
(بيدل) نجسته است گهر از طلسم آب
نقديست دل که
در
گره اشک بسته اند
تفريح دماغ تو و من
در
خور وهم است
زين نسخه محال است کسي بنگ برارد
ربط احباب درين بزم ندامت خيز است
دستها
در
خور افسوس بهم ميباشد
نقش هستي جز غبار وهم نيرنگي نبود
چون سحر
در
کلک نقاش نفس رنگي نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بيش و کم
در
ترازوئي که ما بوديم پا سنگي نبود
هر کجا رفتيم پا
در
دامن دل داشتيم
سعي جولان نفس جز کوشش لنگي نبود
ذوق تمثال است کاين مقدار کلفت ميکشيم
گر نمي بود آينه
در
دست ما زنگي نبود
اينقدر وهميکه (بيدل)
در
دماغ زندگيست
بيگمان معلوم شد کاين نسخه بي بنگي نبود
شور دلهاي گرفتار از اثر نوميد نيست
در
خم آنزلف خواهد شانه موسيقار شد
آرزو
در
دل شکستم خواب راحت موج زد
موي اين چيني بفرقم سايه ديوار شد
از نفس جمعيت کنج عدم بر هم زدم
جرائتي لغزيد
در
دل خواب پا رفتار شد
همان پيرايه وهم است اگر کامل شود زاهد
هيولا چون
در
سامان زند پيکر برون آرد
نگه
در
شبهه تحقيق من معذور ميباشد
سراب آئينه ام آئينه من دور ميباشد
من وساز دکان خودفروشيها چه حرف است اين
جنون اين فضولي
در
سر منصور ميباشد
ترنگي نيست کز شوقت نه پيچد
در
دماغ من
سر عشاق چيني خانه فغفور ميباشد
نفس بسينه (بيدل) زشعله شوقت
چو دود
در
قفس پيچ و تاب ميگردد
اثر ناله عشاق زهر ساز مخواه
اين نوائي است که
در
پرده دل جا دارد
بطواف
در
دل کوش که آئينه مهر
جوهر بينش اگر دارد از آنجا دارد
موبمو حسرت نيرنگ تماشاي توئيم
شمع سامان نگه
در
همه اعضا دارد
شکنج چهره اقبال باشد
در
خور دولت
بقدر نردبان قصر شهان چين جبين دارد
ندارد چاره از بيدستگاهي طينت موزون
که سرو اين چمن صد دست
در
يک آستين دارد
جنونم داغ شد
در
کسوت ناموس خودداري
گريباني چو گل دامن کنم تا بر کمر پيچد
بانداز خرام او مباد از خودروي (بيدل)
که ترسم گردش رنگت عنان ناز
در
پيچد
خيال نشتر مژگان کيست
در
گلشن
که شاخ گل برگ خون کشيده ميماند
در
تجمل چه ممکن است آرام
پشت اين بام دنبلي دارد
نينگيزد چرا دود از سپند ناتوان من
نيستانها
در
آتش خار خار ناله ميگيرد
نميدانم کرا گمکرده است آغوش اميدم
که حسرت عالمي را
در
کنار ناله ميگيرد
جنون جوشست امشب مجلس کيفيت مستان
مبادا چشم مستي
در
قفاي جام مي باشد
وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد
باده ما هيچکس
در
جام نتوانست کرد
در
عدم هم قسمت خاکم همان آوارگيست
مرگ آغاز مرا انجام نتوانست کرد
در
جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سياه
يک علاج از روغن بادام نتوانست کرد
عمرها پر زد نفس اما بالفتگاه دل
مرغ ما پرواز جز
در
دام نتوانست کرد
نشه خواهي آب کن دلرا که اينجا هيچکس
بيگداز شيشه مي
در
جام نتوانست کرد
در
جنونزاري که ما حسرت کمين راحتيم
آسمان هم يکنفس آرام نتوانست کرد
وحشتم گر يک طپش
در
دشت امکان بشکفد
تا بدامان قيامت چين دامان بشکفد
کو نيسم مژده وصلي که از پرواز شوق
غنچه دل
در
برم تا کوي جانان بشکفد
گرفتاري بحدي دلنشين است اهل دولت را
که تا انگشتشان
در
حلقه انگشترين باشد
سراغ عافيت احرام مرگم ميکند تلقين
مگر آن گوهر ناياب
در
زير زمين باشد
اشارت ميکند (بيدل) خط طرف بناگوشش
که هر جا جلوه صبحيست شامش
در
کمين باشد
غبار ميدمد از خاک من قدح
در
دست
نگاه مست که سير سر مزارم کرد
بانداز خرامش کبک اگر دوزد نظر (بيدل)
خجالت
در
غبار نقش پايش بال و پر ريزد
از شکر محبت دل ما بيخبر افتاد
در
قحط وفا جرم مه وسال نباشد
در
هر کف خاکي که فتاديم فتاديم
پهلوي ادب قرعه رمال نباشد
برنمي آيم زآغوش شکست رنگ خويش
همچو شمع از پرتو خود
در
حصارم کرده اند
حامل نقد نشاطم کيسه داغست و بس
همچو شمع از سوختن گل
در
کنارم کرده اند
تا بود دل
در
بغل نتوان کفيل راز شد
بيخبر کائينه دارم پرده دارم کرده اند
شمع بحسرت فنا تا به سحر
در
آتشست
کاش نسيم دامني بيگه ما پگه کند
در
طلب غنا چو شمع جبهه بعجز سودنست
آبله بشکند بپا تا سر ما کله کند
هر جا خرام ناز تو تمکين عيان کند
حيرت
در
آب آينه کشتي روان کند
از فرصت گذشته رسيدن گذشته گير
رنگ پريده
در
چه بهار آشيان کند
خاموش باش بر
در
دل ورنه بي ادب
هر دم زدن يک آينه وارت زيان کند
در
خاک من غبار فنا نيست پرفشان
خواب عدم کجا مژه ام را گران کند
زان يک نواي «کن » که جنون کرده
در
ازل
چندين هزار نغمه بهر ساز داده اند
آشفتگي ئي داشت خم طره ليلي
در
پيچش موي سر ديوانه نهفتند
شد هستي بي پرده حجاب عدم ما
در
گنج عيان صورت ويروانه نهفتند
در
چاک گريبان نفس معني رازيست
باريکي آن مو بهمين شانه نهفتند
نامحرم دل ماند جهاني چه توانکرد
هر چند که بود آئينه
در
خانه نهفتند
بي سير خط جام محال است توان يافت
آن جاده که
در
لغزش مستانه نهفتند
در
پرده آن خواب که چشم همه پوشيد
کس نيست بفهمد که چه افسانه نهفتند
در
وادي فرصت سر و برگ قدمي نيست
دل ميرود و دست فسوس آبله دارد
يک چند توهم خانه بدوش من و ما باش
آفاق
در
آواز جرس قافله دارد
پيغام وفا
در
گره سعي هلاک است
غمنامه ما جز به پر مور نباشد
از بست و گشاد
در
تحقيق مينديش
چشم و مژه سهلست دلت کور نباشد
در
وادي تحقيق چه حرف است سياهي
گر حايل بينائي ما نور نباشد
ما سوختگان برهمن قشقه شمعيم
در
دير وفا صندل و سندور نباشد
هر چند خودنمائي تخت و حشم نباشد
در
عرض بيحيائي آئينه کم نباشد
پيش از خيال هستي بايد
در
عدم زد
اين دستگاه خجلت کو يکدودم نباشد
موضوع کسوت جود دامن افشاني ئي هست
در
بند آستين ها دست کرم نباشد
حيف است ننگ افلاس دامان مرد گيرد
تا ناخنيست
در
دست کس بي درم نباشد
غفلت هزار رنگست
در
کارگاه اجسام
چون چشم خواب پا را مژگان بهم نباشد
دل داغ سرنوشت است از انفعال تقدير
تا سرنگون نگردد خط
در
قلم نباشد
در
عرصه ئي که بالد گرد ضعيفي ما
مژگان بلندکردن کم از علم نباشد
حرفيکه بود بي اثر ساز دعايت
يارب بزبان نايد و
در
گوش نباشد
در
دير محبت که ادب آينه دار است
خاموش به آن شعله که خاموش نباشد
در
مقاميکه بود ترک و طلب امکاني
رو بدنياست همان گرچه زدنيا گردد
نور دل
در
گرو کسب قبول سخن است
بنفس گو چه دهد سنگ که مينا گردد
سخن بي سرو پا تفرقه ساز حياست
آب چون بر
در
فواره زد اجزا گردد
نامه رمز نفس
در
پر عنقا بر بند
سر اين رشته نه جائيست که پيدا گردد
منزلت خواهي مدارا کن که
در
فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل ميکند
زندگي نقد نفسها ريخت
در
جيب فنا
از تردد هر که مي رنجد توکل ميکند
هيچکس
در
بزم ديدار آنقدر گستاخ نيست
ايخدا درديده آئينه مژگان بشکند
بي مصيبت گريه بر طبع درشتت سود نيست
سنگ
در
آتش فگن تا آبش آسان بشکند
بسکه غفلت
در
کمين انقلاب آگهيست
تا کسي چشمي کند بيدار خفتن ميشود
از فروغ جوهر بي اعتباريها مپرس
شمع ما
در
خانه خورشيد روشن ميشود
در
محبت بيش ازين ناکام نتوان زيستن
از گداز آرزوها زندگي تر ميشود
راحت جاويدم از پهلوي عجز آماده است
سايه
در
هر جا براي خويش بستر ميشود
بسکه (بيدل) زين چمن پا
در
رکاب وحشتم
بر سپند شبنم من غنچه مجمر ميشود
هر که هست از همدم ناجنس ايذا ميکشد
رگ زدست خون فاسد
در
دم نشتر بود
با ادب سر کن بخوبان ورنه
در
بيطاقتي
بال پروانه گلوي شمع را خنجر بود
بي فنا مژگان راحت گرم نتوان يافتن
شمع را خواب فراغت
در
ره صرصر بود
آرزوها
در
کمين نقب شهرت خاک شد
نام هم بهر فرورفتن زميني کنده بود
عالمي زين انجمن
در
خود نفس دزديد و رفت
تا کجا بوي چراغ زندگاني کنده بود
در
جستجوي ما نکشي زحمت سراغ
جائي رسيده ايم که عنقا نميرسد
در
گلشنيکه اوست چه شبنم کدام رنگ
يعني دعاي بوي گل آنجا نميرسد
هر کس برهت چشم تري داشته باشد
در
قطره محيط گهري داشته باشد
هر که آمد
در
جهان بيکس تر از ما ميرود
کاروانها زين ره باريک تنها ميرود
حيف دانائي که گردد غافل از آزادگي
در
تلاش گوهر آب روي دريا ميرود
جاي رحم است گر آزاده مقيد گردد
آب
در
کسوت آئينه چها مي بيند
هر که اينجا ميرسد بي اعتدالي ميکند
شمع هم
در
بزم مستان شيشه خالي ميکند
صفحه قبل
1
...
445
446
447
448
449
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن