نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
سالها
در
رهت قدمها زد
عمرها بر پيت دوان آمد
با خراباتيان دردي کش
خرقه بنهاد و
در
ميان آمد
در
ديده آفتاب روشن
چون نقطه روشنايي آمد
بردي دلم و بحل بکردم
واشکم همه
در
گوايي آمد
در
کار من جدا فتاده
چندين خلل از جدايي آمد
در
خود نگريستم بدان نور
نقشيم به امتحان برآمد
در
حقه مکن مرا که کارم
زان حقه درفشان برآمد
رداي زهد
در
صحرا بينداخت
لباس کفر پوشيده درآمد
کاملان وقت آزمايش تو
در
ره عشق ناتمام تو اند
مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک
در
چشم عقل افشاند
عشقت آتش فکند
در
جانم
اين چنين آتشي که بنشاند
در
صومعه سجاده نشينان مجازي
سوز دل آلوده خمار ندانند
عاشقاني که همچو عطارند
در
ره عشق بي مجاز آيند
در
طريق عاشقان خون ريختن
با حيات جاودان يکسان بود
در
نکويي پسنده جايي
که نکوتر از آن بنتوان بود
گرچه دارد آفتابي
در
درون
ليک همچون ذره سرگردان بود
رسته دندانت
در
بازار حسن
تا قيامت روز بازاري بود
آب حيوان چو هست
در
ظلمات
از نسيم گلاب چگشايد
چون کميت فلک طبق آورد
از خري
در
خلاب چگشايد
در
پرتو آفتاب رويت
خورشيد سپهر ذره کردار
جامي دارم که
در
حقيقت
انکار نمي کند ز اقرار
آنچه جستيد
در
گليم شماست
ليس في الدار غيرکم ديار
در
مجمع سرکشان عالم
چون زلف تو نيست يک سرافراز
ره نتواني به خود بريدن
در
پهلوي پهلوان ما باش
منم اندر قلندري شده فاش
در
ميان جماعتي اوباش
هر که پست بارگاه فقر نيست
در
بلندي دستگاهت نرسدش
درکش سر زلف دلستانش
بشکن
در
درج درفشانش
از بسکه
در
امتحان کشندش
پيدا گردد همه نهانش
چون پاک شود ز هرچه دارد
آنگاه نهند
در
ميانش
صد مغز يقين دهندش آنگاه
در
پوست کشند از گمانش
نقديش بود که مثل نبود
در
هفت زمين و آسمانش
عطار ز زلف دلکش او
تا حشر فتاده
در
کشاکش
شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا
در
لالايي درج لولويش
سرنگون شد اساس محکم عقل
در
کمال اساس محکم عشق
کلي ز سر وجود برخيز
افتاده مباش بر
در
تنگ
در
معرکه تو شيرمردان
بر ريگ همي زنند دنبال
بگشاي به نيستيم راهي
تا
در
زنم آتشي به اعمال
خط مکش
در
وفا کزآن توام
فتنه خط دلستان توام
از وجود فريد سير شدم
گمشده
در
عدم براي توام
در
خرابات خراب عاشقي
عاشق و دردي پرست افتاده ام
صورت
در
آينه از آينه
نيست خبردار چنان ديده ام
باز، خمخانه برگشادم
در
باز، زنار بر ميان بستم
آنچه من
در
عشق جانان يافتم
کمترين چيزها جان يافتم
با دهانش تا دوچاري خورد دل
دايمش
در
تنگنايي يافتم
هر روز هزار بار خود را
در
بوته امتحان نهادم
شوريده به شهر
در
فتادم
بنياد جنون چنان نهادم
صد لقمه زهر
در
دهانم
زان لعل شکرفشان نهادم
همتاي تو
در
جهان نديدم
چندان که همي نظر فکندم
از روز ازل هنوز مستم
وز شوق الست
در
سجودم
در
آتش هجر انتظارم
مي سازم و سوخت اين وجودم
صفحه قبل
1
...
444
445
446
447
448
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن