نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
تا کجا روشن شود عجز ترددهاي خلق
بحر هم
در
خورد گوهر ميکند دندان سفيد
زنگ دارد جوهر آئينه عرض کمال
در
کلف خوابيد هر جا شد مه تابان سفيد
تا نگردد سخت جاني دستگاه انفعال
استخوان
در
پيکر ما ميشود پنهان سفيد
ميروم
در
سايه اش بنشينم و ساغر کشم
نونهال باغ اميد من اکنون ميرسد
آرزو خواهد کلاه ناز برگردون فگند
جام مي
در
دست جمشيد من اکنون ميرسد
ماتمسراست دنيا تا چند شادي اينجا
اي محرمان بگرييد کس
در
عزا نخندد
(بيدل) آزادي من
در
قفس گمناميست
دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند
زتمثال فنا تصوير صبح آواز مي آيد
که
در
آئينه وضع جهان نتوان خودآرا شد
عروجم بينشاني بود ليک از پستي همت
شرار من فسردن
در
گره بست و ثريا شد
سرو برگ تعلق
در
ندامت باختم (بيدل)
جهان را سودن دستم پر پروزا عنقا شد
در
فکر دل فتاديم راحت زدست داديم
صافي کدورت انگيخت آئينه زنگ ما شد
در
وادي املها کوشش نداشت تقصير
کم فرصتي قدم زد تا عذر لنگ ما شد
سفيه انگار منعم را که سائل بر
در
جودش
ندارد بار تا گرد مذلت برنميدارد
يار
در
رنگ غير جلوه گر است
همچو نوري که نار را ماند
نيک
در
هيچ حال بد نشود
گل محال است خار را ماند
طبع خاموشان بنور شرم روشن ميشود
در
چراغ حسن گوهر آب روغن ميشود
قهر يگرنگان دليل انقلاب عالم است
از فساد خون خلل
در
کشور تن ميشود
در
بساط جلوه ناموس طپشهاي دلم
حيرت آئينه بار خاطر من ميشود
در
خرابات شياطين نسبان بسيارند
دختر رز جلبي نيست که شوهر نکند
بنگاهي چو شرر قانع پيدائي باش
تا ترا
در
نظر خلق مکرر نکند
جود مطلق
در
کمين سائلست اما چه سود
شرم تکليف اجابت دست ما بالا نکرد
با همه عجز
در
طلب ريگ روان فسرده نيست
(بيدل) اگر زپا فتد آبله راهبر شود
طره او
در
خيالم گر پريشان ميشود
از نفس هم دل پريشانتر پريشان ميشود
اي بسا طبعي که
در
جمعيتش آورگيست
شعله از گل کردن اخگر پريشان ميشود
چون نفس زنهار ترک آستان خود مخواه
هر که پا بيرون نهد زين
در
پريشان ميشود
چون فنا نزديک شد مشکل بود ضبط حواس
در
دم پرواز بال و پر پريشان ميشود
اي چراگاه هوس از آدميت شرم دارد
خرمنت
در
فکر گاو و خر پريشان ميشود
آرام زمانيست که
در
علم يقينت
تاثير زجمعيت کوکب بدر آيد
(بيدل) چقدر تشنه اخفاست معاني
در
گوش خزد هر قدر از لب بدر آيد
غمزه وحشي مزاجت
در
دل مجروح من
زخم ناخن را خيال موج دريا ميکند
در
زيان خويش کوش اي آنکه خواهي نفع خلق
موميائي هم شکست خود تمنا ميکند
غنچه ميگويد که اي
در
بند کلفت ماندگان
عقده دل را همين آشفتگي واميکند
آشيان الفت دل چون نفس
در
راه ماست
ورنه ما را اينقدر پرواز عنقا ميکند
در
بيابان طلب (بيدل) تأمل رهزن است
کار امروز ترا انديشه فردا ميکند
از دماغ خاکساري هيچکس آگاه نيست
آبله
در
زير پا جام ثريا ميزند
بي گداز از طبع ما رفع کدورت مشکل است
در
حقيقت شيشه گر صيقل بخارا ميزند
احتياجي نيست گر شرم طلب افتد بدست
بي حيائيها
در
چندين تقاضا ميزند
جستجوي خلق مقصد
در
قدم دارد تلاش
هر چه رفتار است بر نقش کف پا ميزند
زين هوسهائي که (بيدل)
در
تخيل چيده ايم
يأس اگر بر دل نزد امروز فردا ميزند
صد مرحله طي کرد خرد
در
طلب اما
آخر پي ما آنطرف هوش برآمد
رنج زندگي بر ما نيستي گوارا کرد
زين محيط بگذشتن
در
نظر پلي دارد
هستي موهوم ما
در
حسرت ايجاد سوخت
سايه واري هم نگرديديم زاب و گل بلند
باعث آزادي سرو است ياس بي بري
دستگاه آه باشد
در
شکست دل بلند
چون بآسايش رسيدي شعله دل مرده گير
از جرس مشکل که گردد ناله
در
منزل بلند
در
ره عشقت که پاياني ندارد جاده اش
هر که واماند براي خويش منزل ميشود
کس اسير انقلاب نارسائيها مباد
دست قدرت چون تهي شد پاي
در
گل ميشود
نشه آسودگي
در
ساغر ياس است و بس
راحت جاويد دارد هر که (بيدل) ميشود
نيست
در
گلشن اسباب جهان رنگ ثبات
همه از ديده ما همچو نظر مي گذرد
منزلي نيست که صحرا نشد از وحشت ما
غنچه
در
گل خزد آنجا که سحر ميگذرد
در
مقامي که قناعت بلد استغناست
کاروان چون طپش از موج گهر مي گذرد
خامش نواي حسرت ديدار نيستم
در
ديده سرمه گر کشم آهنگ ميکشد
در
روز توان خواند خط جبه (بيدل)
چون شمع همه گر بشب تار نويسند
تا جذبه طلب گذرد
در
خيال شان
مانند شبنم آبله را بال وپر کنند
خورشيد منظري که بران سايه افگنند
فردوس منزلي که
در
آنجا گذر کنند
ني زطاعت بهرئي بردم نه ذوقي از گناه
در
همه کارم حضور نيستي معذور کرد
شوق مفت است که
در
راه کسي مي پوئيم
منزل مقصد ما گو نرسيدن باشد
موج اين بحر طپش بسمل سعي گهر است
رنجها
در
خور راحت طلبيدن باشد
داغ نوميدي دلي دارم که
در
هر دمزدن
شمعها از آه بي تاثير روشن ميکند
ناله امشب ميخلد
در
دل زضعف پيريم
شمع بيداد کمانرا تير روشن ميکند
هيچکس بر
در
نزد (بيدل) ززندانگاه چرخ
عجز ما اين خانه دلگير روشن ميکند
ربط وفاق قطره زگوهر چه ممکن است
در
اهل اعتبار دودل يک نميشود
چه هوا دود دماغيست که
در
ديده وهم
آفتابند گر از ذره فزون مي آيند
گر طبيعت غيرت انديشد زوضع انفعال
سرنگوني کم وبالي نيست
در
ابروي مرد
گو پاسبان بخواب طرب زن که خسروان
دلها چو قفل بر
در
گنجينه بسته اند
غافل نيم زصورت واماندگان خاک
در
پاي من زآبله آئينه بسته اند
تسليم زآفات جهان باک ندارد
در
جيب خودم محو پناه تو توان شد
اين زمين و آسمان هنگامه شور است و بس
گر بود آسودگي
در
عالم ديگر بود
ديد معني نشود مايل تحقيق کسان
بينش آنست که
در
چشم حسد خاک کنيد
دردا که
در
قلمرو طاقت نيافتيم
يک ناله چون تغافل فرياد رس بلند
جوهر گل همه
در
شوخي اجزا صرف است
آنچه از دانه گشودند بحاصل بستند
چه رنگها که نبستيم
در
بهار خيال
طبيعت پر طاوس عالمي دارد
اميد عافيتي هست
در
نظر (بيدل)
شکست رنگ مباد اگره گشا نشود
در
خور ترک علايق منصب آزادگيست
هر چه بيرون رفته اند از خانه صحرا کرده اند
بي تميزي چند بر ايوان و قصر زرنگار
نازها دارند گويا
در
دلي جا کرده اند
هر کسي
در
خور خود نشه راحت دارد
خار پا را زگل آبله بالين آمد
در
خزان غوطه زن و عرض بهاري درياب
عالمي رفت به بيرنگي و رنگين آمد
در
مزاج خلق بيکاري هوس مي پرورد
غافلان نام فضولي را تصوف کرده اند
گشته اند آنها که
در
هنگامه اغراض پير
موسفيدي را بروي زندگي تف کرده اند
در
حقيقت اتحاد کفر و ايمان ثابت است
اندکي از بدگماينها تخلف کرده اند
ذوق زخويش رفتني
در
پيت اوفتاده است
تا به ابد اگر دوي بيشش تو پس نميشود
تلاش کينه کشي نيست
در
مزاج ضعيفان
پر خزيده ببالين پر خدنگ نگردد
ندارد شبنم من برگ اظهاري درين گلشن
مگر نوميديم
در
رنگ چشم تر برون آرد
نشه تحقيق
در
صهباي اين ميخانه نيست
مست و مخورش قدح از چشم احول ميزند
چاره
در
تدبير ما بيچارگان خون ميخورد
پيشتر از دردسر سودن بصندل ميزند
بر مآل کار تا چشم کرا روشن کنند
شمع
در
هر انجمن آئنيه صيقل ميزند
پيکر خم گشته
در
پيري مددخواه از سراست
از گراني گوي ما با خويش چوگان ميبرد
عشق مختار است (بيدل) نيک و بد
در
کار نيست
بيگناهي يوسف ما را بزندان ميبرد
در
جناب کبريا جز نيستي مقبول نيست
خدمت انديشيدن ما موجد تقصير شد
دم نائيست افسون نواي هستيم ورنه
هنوزم ناله ني
در
نيستان آشيان دارد
بسودايت چنان زارم که با صد ناله بيتابي
تنم
در
پيرهن تحريک نبض ناتوان دارد
چراغ خامشم غم نيست گر آهي زيان کردم
نفس دزديدنم
در
عالم ديگر فغان دارد
بسکه ياران
در
همين ويرانها گم گشته اند
ميچکد اشکم زچشم و خاک را بو ميکند
روز بازار تعين آنقدر مألوف نيست
خلق چون شب شد دکان
در
چشم آهو ميکند
طبع ظالم
در
رياضت مايل اصلاح نيست
تيغ را تدبير خونريزي تنگ رو ميکند
حالت از کف ميرود
در
فکر مستقبل مرو
اين خيال دور گرد آخر ترا او ميکند
بذوق سر بلنديها تلاش خاکساري کن
نهال اين چمن گر ريشه دارد
در
زمين دارد
بجمعيت فريب اين چمن خوردم ندانستم
که
در
هر غنچه طوفان پريشاني کمين دارد
لب او را همين خط نيست منشور مسيحائي
چنين صد معجز آن سحرآفرين
در
آستين دارد
قضا تا نقش بنياد من بيکار مي بندد
حنامي آزد و
در
پنجه معمار مي بندد
توان شناخت زباريک ريشي انفاس
که
در
قلمرو هستي چه باب مي بافند
صفحه قبل
1
...
442
443
444
445
446
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن