نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
بهانه جوست جنون
در
کمينگه عبرت
مباد بيخبري حرفي از وطن گويد
جيبم گر اينچنين دل ديوانه مي کشد
آئينه
در
مقابل من شانه مي کشد
در
محفلي که دايره بندد فروغ شمع
ناز جلاجل از پر پروانه مي کشد
بي پرده عيانست چه دنيا و چه عقبي
در
بستن مژگان همه را عور ببينيد
اشکال درين دشت و
در
آثار سياهي است
نزديکي هر جلوه زخود دور ببينيد
صد فايده
در
پرده اخلاق نهان است
مرهم شده بر هيأت ناسور ببينيد
در
مقاميکه تمنا بخيالت ميسوخت
شرري جست زدل وادي ايمن کردند
اي خوش آنموج که
در
طبع گهر خاک شود
عجز باليده ما را رگ گردن کردند
زخم
در
کيش ضعيفي اثر ايجاد رفوست
کشته رشکم ازان تيغ که سوزن کردند
ناله بالي ميزند ديگر مپرس از حال دل
رشته
در
خون ميطپد گوهر نميدانم چه شد
ساختم باغم دماغ ساغر عيشم نماند
در
بهشت آتش زدم کوثر نميدانم چه شد
بيش ازين
در
خلوت تحقيق وصلم بار نيست
جستجوها خاک شد ديگر نمي دانم چه شد
سير حسني داشتم
در
حيرت آباد خيال
تا شکست آينه ام دلبر نميدانم چه شد
صورت پا
در
رکابي همچو شمع استاده ام
رفته خواهد بود سرهم گر بدوشم ديده اند
در
خراباتي که حرف نرگس مخمور اوست
کم جنوني نيست ياران گر بهوشم ديده اند
کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ايمني ست
مصلحتها
در
چراغان خموشم ديده اند
فرصت ناز گلم پربيدماغ رنگ و بوست
خنده بر لب
در
دکان گلفروشم ديده اند
حال مي پندارم و ماضي است استقبال من
در
نظر مي آيم امروزيکه دوشم ديده اند
دوش
در
طوفان نوميدي تلاطم کرد آه
کشتي دل بود بي لنگر نمي دانم چه شد
در
رهت از همت افسر طراز آبله
پاي من سر شد ازين برتر نميدانم چه شد
بوحشتي است درين عرصه برق تازي فرصت
که پيک وهم زند دست
در
عنانش و لرزد
حرصت آن نيست که مرگش زهوس وادارد
در
کفن نيز همان دامن دنيا دارد
جاده
در
دامن صحراي ملامت چاکيست
که سر بخيه زنقش قدم ما دارد
سايه گم شده محو نظر خورشيد است
هر که از خويش رود
در
چمنت جا دارد
لاله
در
دامن اين دشت بطوفان زده است
ياس مجنون چقدر گرد سويدا دارد
حسن
در
هر عضوش آغوش صلاي عاشق است
شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه کرد
در
هجر و وصل آب نگشتم چه فايده
بي انفعاليم همه جا شرمسار برد
نه فلک
در
جلوه آمد از طپيدنهاي دل
تا کجا رفتست يارب گرد اين بسمل بلند
کاروان يأس امکان را غبار حسرتم
هر که رفت از خويشتن کرد آتشم
در
دل بلند
دل خون گشته که آئينه درد است امروز
حيرتي بود که
در
روز الستم دادند
چه توان کرد که
در
قافله عرض نياز
جرس آهنگ دل ناله پرستم دادند
پرده فانوس ميباشد شريک نور شمع
جسم
در
خورد صفاي دل مصفا ميشود
تا تواني سرمتاب از جاده تسليم عشق
خاک چون
در
سايه خورشيد خوابدزر شود
آرميدن کو گرفتم ساعتي چون گردباد
در
سر خاکت هواي پيچد و افسر شود
در
ادب بد گهران موعظه شرم مخوان
گردن اين خيره سران گر شکند غل شکند
چون صبح
در
معامله گير و دار عمر
چندان نه ايم ساده که بايد حساب داد
اي خرمنت هوا نشوي غره نفس
زين ريشها که سير خزان
در
نمو کنند
حيرت متاع گرمي بازار وهم باش
يکسوست آنچه
در
نظرت چارسو کنند
(بيدل) چو تار ساز جهانگير شهرت اند
در
پرده هم گر اهل سخن گفتگو کنند
در
مقامي که شفاعت خط آمرزش هاست
جرم مستان بصفاي دل مينا بخشند
بشغل لهو چندي رفع سرديهاي دوران کن
جهان حيز گرمي
در
خور آواز دف دارد
جدا نپسندد از خود هيچکس مشاطه خود درا
مه تابان حضور شب
در
آغوش کلف دارد
قضا بر سجده ما بست اوج نشه عزت
طلسم آبروي خاک
در
پستي شرف دارد
مرديم تشنه
در
طلب آب تيغ او
آخر زسر گذشت و نصيب گلو نشد
کو قاصدي که
در
شکن دام انتظار
پيغامي از تو آرد و ما را زما برد
ديده بسته گشاد
در
تحقيقي داشت
مژه برداشتم و صورت ديوار دميد
اثر فيض زمعدومي فرصت خجلست
صبح اين باغ نفس
در
پس ديوار دميد
سپند وار فتاده است عمر نعل
در
آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گريزد
فلک زخون شفق آنچه شب بشيشه کند
صباح
در
قدم آفتاب ميريزد
کوکست بافسردگي اقبال خسيسان
در
آتش ياقوت فتاده است خسي چند
در
گرد مزارات سراغيست بفهميد
پي گم شدن قافله بيجرسي چند
دل
در
غم حوادث بي نوحه نيست يکدم
درد شکست ازين بيش بادانه که باشد
راحت انديش مباشيد که
در
وادي عشق
وحشت آرام شود آهو اگر ميش شود
در
سعي بذل کوش که اينجا خسيس هم
جان دادنش بحسرت جاويد جود کرد
از عدم خجسته برون هرزه ميطپيم بخون
مغز هوش
در
سر کس مايه جنون نشود
در
مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان
طفل شير اگر نخورد خون دوباره خون نشود
نفس خيره سر بخطا مايل است
در
همه جا
ايمني زلغزش اگر مرکبت حرون نشود
دام من
در
گره حلقه افلاک نبود
چون نگاهم قفس از ديده حيران کردند
بيقراران ادب پرور صحراي جنون
سيلها
در
گره آبله پنهان کردند
در
فرامش خانه هستي عدم گم کرده ام
يادي از کيفيت آن الفت آبادم دهيد
خيالت درغبار دل صفا پردازئي دارد
پري
در
طبع سنگ افسون ميناسازئي دارد
بدشت و
در
نديدم از سراغ عافيت گردي
خيال بيدماغ اکنون گريبان تازئي دارد
فضولي
در
طلسم زندگي نتوان زحد بردن
قفس آخر بمشق پرفشاني مسطري دارد
پي قتلم چه دامن بر زند شوخي که
در
دستش
هجوم جوهر شمشير چين آستين باشد
در
فراموشي مگر جمعيتي پيدا کنم
ورنه چون موي سر مجنون پريشانم بياد
سعي مغرور زعجزم
در
آگاهي زد
خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد
گرد پرواز
در
انديشه پري مي افشاند
خاک گشتن سر سودائي ما بالا کرد
در
محبت دشمن من انفعال ناکسي است
زان سر کو بهر راندن شرم آبم ميکند
در
عقوبت خانه ننگ دوئي افتاده ايم
ما و تو چندانکه ميبالد عذابم ميکند
من نميدانم کيم دربارگاه کبريا
حلقه بيرون
در
(بيدل) خطابم ميکند
در
احتياج نتوان بر سفله التجا برد
دست شکست حيف است بايد به پيش پا برد
دست
در
آستينش دلبردني نهان داشت
امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد
از دير اگر رميديم
در
کعبه سرکشيديم
از خود برون نرفتن ما را هزار جا برد
تدبير چرخ خون شد
در
کار عقده دل
اين دانه از درشتي دندان آسيا برد
شد قامت جواني
در
پيريم فراموش
آخر عصاي چوبين از دستم آن عصا برد
در
ادبگاهي که لب نامحرم تحريک بود
عافيت چون معني عالي بدل نزديک بود
در
بساطيکه دم تيغ ادب آخته اند
بي نيازان سروگردن بخم افراخته اند
در
مقاميکه دل و ديده و ديدار يکيست
همه داغند که آئينه نپرداخته اند
چه بهار و چه خزان
در
چمنستان حضور
عرض هر رنگ که دادند همان باخته اند
در
بيابانيکه سعي بيخودي رهبر شود
راه صد مطلب بيک لغزيدن پا سر شود
درين محيط که هر قطره نقد باختن است
خوش آن حباب که آهيش
در
جگر نبود
در
عشق آنکه قابل دردش نديده اند
حيزيست کز قلمرو مردش نديده اند
در
غبار هستي اسرار وفا پوشيده اند
جامه عرياني ما را زما پوشيده اند
غنچه ها را تا سحرگه برق خرمن ميشود
در
ته دامن چراغي کز هوا پوشيده اند
رازداريهاي عشق آسان نمي بايد شمرد
کوه ها
در
سرمه گم شد تا صدا پوشيده اند
نيستم آگاه دامان که رنگين ميکنم
خون ما را
در
دم تيغ قضا پوشيده اند
سرنوشتي داشتم
در
چشم کس روشن نشد
اينقدر دانم که زير نقش پا پوشيده اند
از قناعت بگذري کانجا زشرم عرض جاه
دستها
در
مهر تنگ گنجها پوشيده اند
در
غمت آخر بجائي کار بيدادم رسيد
کز طپيدن سرمه شد هر کس بفريادم رسيد
عشق ضعفي داشت تا شد با مزاجم آشنا
سيل شبنم بود تا
در
محنت آبادم رسيد
حسرتي
در
پرده نوميدي دل داشتم
سوختنها چون سپند آخر بفريادم رسيد
قاصد شوق از کمين نارسائي ايمن است
ناله ئي دارم که
در
هر جا فرستادم رسيد
شعله افسرده (بيدل) شهپر خاکستر است
در
هوايش هر که رفت از خود بامدادم رسيد
در
گلستانيکه چشمم محو آن طناز ماند
نکهت گل نيز چون برگ گل از پرواز ماند
نغمه ها بسيار بود اما زجهل مستمع
هرقدر بي پرده شد
در
پرده هاي ساز ماند
حسن
در
اظهار شوخي رنگ تقصيري نداشت
چشم ها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرکار داشت
عالمي انجامها طي کرد و
در
آغاز ماند
در
گلستاني که حسنش جلوه ئي سر ميکند
گل زشبنم ديده حيران بساغر ميکند
بيتو طفل اشک مشتاقان زدرد بيکسي
گر همه
در
چشم غلطد خاک بر سر ميکند
از جنونم عالمي پوشيد چشم امتياز
هر که عريان ميشود اين جامه
در
بر ميکند
صفحه قبل
1
...
438
439
440
441
442
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن