167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • وضع خطوط جبين از قلم مبهمي است
    شبهه چه خواند کسي در ورق ما نمي است
  • در کلب آباد وهم درد محبت کراست
    مقتضي دود و گرد گريه بي ماتمي است
  • زخم دلت گندميست در غم سوداي نان
    پشت و شکم گر بهم سوده شود مرهمي است
  • معني مغشوش حرص تا شود آئينه ات
    در کف دست فسوس نيز خط توامي است
  • شعله درد غرور تاخته در هر دماغ
    خلق سراپا چو شمع يکعلم و پرچمي است
  • تا ز تمکين نگذرند آداب دانان وفا
    شمع محفل در سر آتش داشت زير پا نداشت
  • چون نفس (بيدل) نفسها در تردد سوختم
    گوشه دل جاي راحت بود اما جا نداشت
  • در کيش عشق ساز رهائي ندامت است
    افسوس طايريکه بدام تو بال داشت
  • امروز نيست داغ تو خلوت فروز دل
    خورشيد ريشه در دل ماه از هلال داشت
  • در بحر احتياج که موجش طپيدن است
    آسايشي که داشت لب بي سوال داشت
  • هر چند درين گلشن هر سو گل خودروئيست
    از خون شهيدانت در رنگ حنا بوئيست
  • هر سو نظر افگنديم دل کوشش بيجا داشت
    عالم همه در معني فرياد جنون خوئيست
  • جائيکه غرور اوست از ما که نشان يابد
    در باديه ليلي مجنون رم آهوئيست
  • هر کجا وحشتي از آتشم افروخته است
    برق در اول پرواز نفس سوخته است
  • حسن يک مژگان نگه را رخصت شوخي نداد
    شمع اين محفل طپشها در پر پروانه سوخت
  • مژده وصل تو شد غارت گر آسايشم
    خواب در چشمم همان شيريني افسانه سوخت
  • مستي چشم ترا نازم که برق حيرتش
    موج مي را چون نگه در ديده پيمانه سوخت
  • بسمل آن طايرم (بيدل) که در گلزار شوق
    چون شرار از گام پرواز بيتابانه سوخت
  • در طلسم زندگي مائيم و عيش سوختن
    کز گداز ما محبت شمع اين کاشانه ريخت
  • نقد تاراج چمن در ريزش برگ گلست
    رنگ ويراني است چون خشت از بناي خانه ريخت
  • محملي بر شعله اشکي توشه آهي راهبر
    شمع در شبگير فرصت طرفه سامان کرد و رفت
  • اخگري بودم نهان در پرده خاکستري
    خودنمائي زين لباسم نيز عريان کرد و رفت
  • انفعالي نيست دل را ورنه در کيش حيا
    سنگ هم گر آب ميشد عقده مشکل نداشت
  • غنچه هابال نفس در پرده دل سوختند
    عيش اين باغ امتداد رفص يک بسمل نداشت
  • نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست
    حسن را آئينه ميبايست و اين (بيدل) نداشت
  • رنگ آسايش ندارد نوبهار باغ دهر
    شبنم اينجا يک سحر در چشم تر خوابيد و رفت
  • گوهر اشکي که پروردم بچشم انتظار
    در تماشاي تو از دست نگه غلطيد و رفت
  • خود بيني ئي که آينه هيچکس مباد
    در خلق شاهد نگه نارسا بس است
  • در گلشن ما مغتنم شوق هوائيست
    اي غنچه درينجا نتوان بند قبا بست
  • از وهم تعلق چه خيال است رهائي
    در پاي من اين گرد زمينگير حنا بست
  • زبيقراري مرغ اسير دانستم
    که جاي يکنفس آرام در قفس هم نيست
  • هرزه دو بود طلب قامت پيري ناگاه
    حلقه گرديد که ميبايد ازين در نگذشت
  • هر جالب سؤالي شد بر در طمع باز
    ديگر بهم نيايد چون کاسه گدا دست
  • تغيير رنگ فطرت بي ننگ سيلي ئي نيست
    روز سياه دارد در کسوت حنا دست
  • از دست گيري غير در خاک خفتن اولي است
    همچون چنار يارب رويد زدست ما دست
  • خواهي بديده قدکش و خواهي بدل نشين
    سرو تو مصرعيست که در هر زمين خوشست
  • در عرض دستگاه نکو شد دماغ جود
    دست رسا بکوتهي آستين خوشست
  • پا در رکاب فکر اقامت چه ميکني
    زانخانه ئي که ميروي از خويش زين خوشست
  • (بيدل) بطبع سبحه هجوم فروتني است
    رسم ادب در آينه داران دين خوشست
  • کاش زاهد جام گيرد کز تمسخروا رهد
    بي تکلف عمر اين بيچاره در تيزک گذشت
  • کم و بيش آبله سامان تلاش هوسيم
    دست رنج همه کس در خور سودن بوداست
  • سرمه انشائي خط پرده در معنيهاست
    خامشي نغمه اسرار سرودن بوداست
  • با همه جهل رسا در حق دانائي خويش
    حرف پوچيکه نداريم ستودن بوداست
  • هم در ايجاد شکستي بدلم پا زده است
    نفس شيشه گرم سنگ بمينا زده است
  • نه بخاک در بسودم نه بسنگش آزمودم
    بکجا برم سري را که نکرده ام فدايت
  • چو مو چندانکه بالم سرنگونم
    عرق در مزرع شرم آبيار است
  • مباد شام کسي محرم سحر (بيدل)
    دماغ نشه در انديشه خمارم سوخت
  • چشمه داغي بذوق سوختن جوشيده ام
    آب چون خورشيد غير از آتشم در خانه نيست
  • عمرها شد در خيال نفي هستي سرخوشيم
    باده ما جز گداز شيشه و پيمانه نيست
  • اي هجوم بيخودي رحميکه در ضبط شعور
    لغزش وامانده ما آنقدر مستانه نيست
  • با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
    در زمين پست مي سوزيم کانجا باد نيست
  • خفت تغيير بر تمکين ما نتوان گماشت
    انفعال بال و پر در بيضه فولاد نيست
  • وقت رندي خوش که در ماتم سراي اعتبار
    خرمن هستي چو برق از خنده مستانه سوخت
  • عالمي (بيدل) بحرف يکدگر آرام باخت
    غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سو سوخت
  • تابکي تهمت نصيب داغ حرمان زيستن
    آن شرر خوئي که ميزد آتشم در دل کجاست
  • شب بذوق جستجوي خود در دل ميزدم
    عشق گفت اينجا همين مائيم و بس (بيدل) کجاست
  • چون نفس نيم نفس در قفس آينه ايم
    راحت منزل ما پر بسفر نزديک است
  • در عبادتکده دل که ادب محرم اوست
    هر دعائيکه نکردم باثر نزديک است
  • در دل آن بيوفا افسون تأثيري نخواند
    تير آهم چون شرر هر چند از خارا گذشت
  • از سراغ عافيت بگذر که در دشت جنون
    وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
  • عاقبت نقش قدم گرديد بالينم چو شمع
    بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
  • در ترک تامل الم شور و شري نيست
    بلبل ننمايد بچمن فصل خزان بحث
  • در معرکه هوش که خون باد بساطش
    تا رنگ نگرديد نگرداند عنان بحث
  • نيست تمهيد خزان در چمن دهر امروز
    بر قديم است زهم ريختن رنگ حدوث
  • بعجر ساز و طرب کن که در محيط نياز
    شکستگيست لباس حرير بر تن موج
  • غبار شکوه زروشندلان نمي جوشد
    در آب چشمه آئينه نيست شيون موج
  • توان بصبط نفس معني دل انشا کرد
    حباب شيشه نهفتست در شکستن موج
  • تازپيدائي بگوشم خواند افسون احتياج
    روز اول چون دلم خواباند در خون احتياج
  • در خور جا هست ابرام فضوليهاي طبع
    سيم و زر چون بيش شد ميگردد افزون احتياج
  • عمريست سرشکي نزد از ديده تو موج
    اين بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
  • دانا ثمر حادثه را سهل نگيرد
    در ديده درياست همان تار نظر موج
  • پيداست که در وصل هم آسودگي ئي نيست
    بيهوده بدريا نزند دست بسر موج
  • مشکل که نفس با دل مايوس نلرزد
    دارد زحباب آينه در پيش نظر موج
  • عمريست که در حسرت آن لعل گهر موج
    دل ميزندم بر مژه از خون جگر موج
  • در حسرت آن طره شبگون عجبي نيست
    کز چاک دلي شانه زند فيض سحر موج
  • آنجا که کند جلوه ات ايجاد تحير
    در جوهر آئينه زند سعي نظر موج
  • مشکل که برد ره بدلت ناله عاشق
    در طبع گهر ريشه دواند چقدر موج
  • مطرب نفست زمزمه لعل که دارد
    در ناله ني ميزند امر و زشکر موج
  • از خلوت دل شوخي اوهام برون نيست
    در بحر شکست است پر و بال سفر موج
  • دي قطره من در طلب بحر جنون کرد
    گفتند برين مايه برو پول بيا هيچ
  • چند بايد بود در عبرت سراي روزگار
    تهمت آلود نفس چون پيکر بيجان صبح
  • هستيست بار خاطر از خويش رفتنم
    صد کوه بسته ام زنفس در رکاب صبح
  • در عرض هستيم عرق شرم خون گريست
    شبنم تري کشيد زموج سراب صبح
  • بازم از فيض جنون آماده شد سامان صبح
    ميدهد چاک گريبان در کفم دامان صبح
  • فتح باب فيض در رفع توهم خفته است
    از شکست رنگ شب واميشود مژگان صبح
  • در جنون وضع گريبانم تماشاکردني است
    همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح
  • اينقدر خون شهيدان در دم شمشير تست
    يا شفق دارد بکف سررشته دامان صبح
  • تا نگردد کاسه ات پرخون برنگ آفتاب
    آسمان مشکل که در پيشت گذارد نان صبح
  • تابکي خواهد هوس گرد خيال انگيختن
    در نفس رفته است فرصت عرصه جولان صبح
  • پيري رسيد مغفرت آماده شو که نيست
    غير از کف دعا ورقي در کتاب صبح
  • تابوي از قلمرو تحقيق واکشيم
    (بيدل) دوانده ايم نفس در رکاب صبح
  • بهواي عافيت اندکي بدرآ زدعوي ميکشي
    که ترا زحوصله دشمني چو شراب در نکشد قدح
  • هيچکس در چار ديوار جسد آسوده نيست
    يارب اين منزل کدامين خانه ويران کرد طرح
  • يک غنچه غير گل نتوان يافت تا ابد
    در گلشني که کرد حقش آبيار فتح
  • چندانکه چشم کار کند گل دميده گير
    چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
  • در خراباتيکه مستان ظرف همت چيده اند
    نه فلک يک شيشه است از طاق نسيان قدح
  • چشم اگر بي نم شد اميد گداز دل قويست
    شيشه دارد گردني در رهن تاوان قدح
  • چرا چون آبله برخود نبالم
    سري در زير پائي کرده ام طرح
  • بيا (بيدل) که در گلزار معني
    زمين دلگشائي کرده ام طرح
  • در طلسم جمع اضدادي که بر هم خوردني است
    آب ميگردم زخجلت گر نمايد دير صلح