نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
وضع خطوط جبين از قلم مبهمي است
شبهه چه خواند کسي
در
ورق ما نمي است
در
کلب آباد وهم درد محبت کراست
مقتضي دود و گرد گريه بي ماتمي است
زخم دلت گندميست
در
غم سوداي نان
پشت و شکم گر بهم سوده شود مرهمي است
معني مغشوش حرص تا شود آئينه ات
در
کف دست فسوس نيز خط توامي است
شعله درد غرور تاخته
در
هر دماغ
خلق سراپا چو شمع يکعلم و پرچمي است
تا ز تمکين نگذرند آداب دانان وفا
شمع محفل
در
سر آتش داشت زير پا نداشت
چون نفس (بيدل) نفسها
در
تردد سوختم
گوشه دل جاي راحت بود اما جا نداشت
در
کيش عشق ساز رهائي ندامت است
افسوس طايريکه بدام تو بال داشت
امروز نيست داغ تو خلوت فروز دل
خورشيد ريشه
در
دل ماه از هلال داشت
در
بحر احتياج که موجش طپيدن است
آسايشي که داشت لب بي سوال داشت
هر چند درين گلشن هر سو گل خودروئيست
از خون شهيدانت
در
رنگ حنا بوئيست
هر سو نظر افگنديم دل کوشش بيجا داشت
عالم همه
در
معني فرياد جنون خوئيست
جائيکه غرور اوست از ما که نشان يابد
در
باديه ليلي مجنون رم آهوئيست
هر کجا وحشتي از آتشم افروخته است
برق
در
اول پرواز نفس سوخته است
حسن يک مژگان نگه را رخصت شوخي نداد
شمع اين محفل طپشها
در
پر پروانه سوخت
مژده وصل تو شد غارت گر آسايشم
خواب
در
چشمم همان شيريني افسانه سوخت
مستي چشم ترا نازم که برق حيرتش
موج مي را چون نگه
در
ديده پيمانه سوخت
بسمل آن طايرم (بيدل) که
در
گلزار شوق
چون شرار از گام پرواز بيتابانه سوخت
در
طلسم زندگي مائيم و عيش سوختن
کز گداز ما محبت شمع اين کاشانه ريخت
نقد تاراج چمن
در
ريزش برگ گلست
رنگ ويراني است چون خشت از بناي خانه ريخت
محملي بر شعله اشکي توشه آهي راهبر
شمع
در
شبگير فرصت طرفه سامان کرد و رفت
اخگري بودم نهان
در
پرده خاکستري
خودنمائي زين لباسم نيز عريان کرد و رفت
انفعالي نيست دل را ورنه
در
کيش حيا
سنگ هم گر آب ميشد عقده مشکل نداشت
غنچه هابال نفس
در
پرده دل سوختند
عيش اين باغ امتداد رفص يک بسمل نداشت
نقش او از اضطرابم
در
نفس صورت نبست
حسن را آئينه ميبايست و اين (بيدل) نداشت
رنگ آسايش ندارد نوبهار باغ دهر
شبنم اينجا يک سحر
در
چشم تر خوابيد و رفت
گوهر اشکي که پروردم بچشم انتظار
در
تماشاي تو از دست نگه غلطيد و رفت
خود بيني ئي که آينه هيچکس مباد
در
خلق شاهد نگه نارسا بس است
در
گلشن ما مغتنم شوق هوائيست
اي غنچه درينجا نتوان بند قبا بست
از وهم تعلق چه خيال است رهائي
در
پاي من اين گرد زمينگير حنا بست
زبيقراري مرغ اسير دانستم
که جاي يکنفس آرام
در
قفس هم نيست
هرزه دو بود طلب قامت پيري ناگاه
حلقه گرديد که ميبايد ازين
در
نگذشت
هر جالب سؤالي شد بر
در
طمع باز
ديگر بهم نيايد چون کاسه گدا دست
تغيير رنگ فطرت بي ننگ سيلي ئي نيست
روز سياه دارد
در
کسوت حنا دست
از دست گيري غير
در
خاک خفتن اولي است
همچون چنار يارب رويد زدست ما دست
خواهي بديده قدکش و خواهي بدل نشين
سرو تو مصرعيست که
در
هر زمين خوشست
در
عرض دستگاه نکو شد دماغ جود
دست رسا بکوتهي آستين خوشست
پا
در
رکاب فکر اقامت چه ميکني
زانخانه ئي که ميروي از خويش زين خوشست
(بيدل) بطبع سبحه هجوم فروتني است
رسم ادب
در
آينه داران دين خوشست
کاش زاهد جام گيرد کز تمسخروا رهد
بي تکلف عمر اين بيچاره
در
تيزک گذشت
کم و بيش آبله سامان تلاش هوسيم
دست رنج همه کس
در
خور سودن بوداست
سرمه انشائي خط پرده
در
معنيهاست
خامشي نغمه اسرار سرودن بوداست
با همه جهل رسا
در
حق دانائي خويش
حرف پوچيکه نداريم ستودن بوداست
هم
در
ايجاد شکستي بدلم پا زده است
نفس شيشه گرم سنگ بمينا زده است
نه بخاک
در
بسودم نه بسنگش آزمودم
بکجا برم سري را که نکرده ام فدايت
چو مو چندانکه بالم سرنگونم
عرق
در
مزرع شرم آبيار است
مباد شام کسي محرم سحر (بيدل)
دماغ نشه
در
انديشه خمارم سوخت
چشمه داغي بذوق سوختن جوشيده ام
آب چون خورشيد غير از آتشم
در
خانه نيست
عمرها شد
در
خيال نفي هستي سرخوشيم
باده ما جز گداز شيشه و پيمانه نيست
اي هجوم بيخودي رحميکه
در
ضبط شعور
لغزش وامانده ما آنقدر مستانه نيست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در
زمين پست مي سوزيم کانجا باد نيست
خفت تغيير بر تمکين ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر
در
بيضه فولاد نيست
وقت رندي خوش که
در
ماتم سراي اعتبار
خرمن هستي چو برق از خنده مستانه سوخت
عالمي (بيدل) بحرف يکدگر آرام باخت
غفلت ما هم دماغ خواب
در
افسانه سو سوخت
تابکي تهمت نصيب داغ حرمان زيستن
آن شرر خوئي که ميزد آتشم
در
دل کجاست
شب بذوق جستجوي خود
در
دل ميزدم
عشق گفت اينجا همين مائيم و بس (بيدل) کجاست
چون نفس نيم نفس
در
قفس آينه ايم
راحت منزل ما پر بسفر نزديک است
در
عبادتکده دل که ادب محرم اوست
هر دعائيکه نکردم باثر نزديک است
در
دل آن بيوفا افسون تأثيري نخواند
تير آهم چون شرر هر چند از خارا گذشت
از سراغ عافيت بگذر که
در
دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گرديد بالينم چو شمع
بسکه
در
فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
در
ترک تامل الم شور و شري نيست
بلبل ننمايد بچمن فصل خزان بحث
در
معرکه هوش که خون باد بساطش
تا رنگ نگرديد نگرداند عنان بحث
نيست تمهيد خزان
در
چمن دهر امروز
بر قديم است زهم ريختن رنگ حدوث
بعجر ساز و طرب کن که
در
محيط نياز
شکستگيست لباس حرير بر تن موج
غبار شکوه زروشندلان نمي جوشد
در
آب چشمه آئينه نيست شيون موج
توان بصبط نفس معني دل انشا کرد
حباب شيشه نهفتست
در
شکستن موج
تازپيدائي بگوشم خواند افسون احتياج
روز اول چون دلم خواباند
در
خون احتياج
در
خور جا هست ابرام فضوليهاي طبع
سيم و زر چون بيش شد ميگردد افزون احتياج
عمريست سرشکي نزد از ديده تو موج
اين بحر نهان کرد
در
آغوش گهر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگيرد
در
ديده درياست همان تار نظر موج
پيداست که
در
وصل هم آسودگي ئي نيست
بيهوده بدريا نزند دست بسر موج
مشکل که نفس با دل مايوس نلرزد
دارد زحباب آينه
در
پيش نظر موج
عمريست که
در
حسرت آن لعل گهر موج
دل ميزندم بر مژه از خون جگر موج
در
حسرت آن طره شبگون عجبي نيست
کز چاک دلي شانه زند فيض سحر موج
آنجا که کند جلوه ات ايجاد تحير
در
جوهر آئينه زند سعي نظر موج
مشکل که برد ره بدلت ناله عاشق
در
طبع گهر ريشه دواند چقدر موج
مطرب نفست زمزمه لعل که دارد
در
ناله ني ميزند امر و زشکر موج
از خلوت دل شوخي اوهام برون نيست
در
بحر شکست است پر و بال سفر موج
دي قطره من
در
طلب بحر جنون کرد
گفتند برين مايه برو پول بيا هيچ
چند بايد بود
در
عبرت سراي روزگار
تهمت آلود نفس چون پيکر بيجان صبح
هستيست بار خاطر از خويش رفتنم
صد کوه بسته ام زنفس
در
رکاب صبح
در
عرض هستيم عرق شرم خون گريست
شبنم تري کشيد زموج سراب صبح
بازم از فيض جنون آماده شد سامان صبح
ميدهد چاک گريبان
در
کفم دامان صبح
فتح باب فيض
در
رفع توهم خفته است
از شکست رنگ شب واميشود مژگان صبح
در
جنون وضع گريبانم تماشاکردني است
همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح
اينقدر خون شهيدان
در
دم شمشير تست
يا شفق دارد بکف سررشته دامان صبح
تا نگردد کاسه ات پرخون برنگ آفتاب
آسمان مشکل که
در
پيشت گذارد نان صبح
تابکي خواهد هوس گرد خيال انگيختن
در
نفس رفته است فرصت عرصه جولان صبح
پيري رسيد مغفرت آماده شو که نيست
غير از کف دعا ورقي
در
کتاب صبح
تابوي از قلمرو تحقيق واکشيم
(بيدل) دوانده ايم نفس
در
رکاب صبح
بهواي عافيت اندکي بدرآ زدعوي ميکشي
که ترا زحوصله دشمني چو شراب
در
نکشد قدح
هيچکس
در
چار ديوار جسد آسوده نيست
يارب اين منزل کدامين خانه ويران کرد طرح
يک غنچه غير گل نتوان يافت تا ابد
در
گلشني که کرد حقش آبيار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دميده گير
چون آسمان گرفته جهان
در
کنار فتح
در
خراباتيکه مستان ظرف همت چيده اند
نه فلک يک شيشه است از طاق نسيان قدح
چشم اگر بي نم شد اميد گداز دل قويست
شيشه دارد گردني
در
رهن تاوان قدح
چرا چون آبله برخود نبالم
سري
در
زير پائي کرده ام طرح
بيا (بيدل) که
در
گلزار معني
زمين دلگشائي کرده ام طرح
در
طلسم جمع اضدادي که بر هم خوردني است
آب ميگردم زخجلت گر نمايد دير صلح
صفحه قبل
1
...
432
433
434
435
436
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن