نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
(بيدل) چو ني زناله نداريم چاره ئي
تا راه جنبشي زنفس
در
گلوي ماست
بعد ازين دربند گوهر خاک ميبايد شدن
قطره ما رقص موجي داشت
در
دريا گذاشت
در
گداز خود چو اخگر فيض مرهم ديده ايم
ميتوان خاکستر ما را بداغ ما گذاشت
همت ما را دماغ بي نشاني هم نبود
خودنمائي اينقدر سر
در
پي عنقا گذاشت
چون سپند از
در
دو داغ بيکسيهايم مپرس
دود آهي داشتم رفت و مرا تنها گذاشت
وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجي داشتم
در
گوهر آراميد و سوخت
از ضعف انتظار تو
در
ديده ترم
سررشته نگاه چو مژگان گسسته است
رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل
در
گوش اين شکسته صدائي نشسته است
عيش از جهان مخواه که چون ناله سپند
اين مرغ
در
کمين رميدن نشسته است
فرش است فيض هر دو جهان
در
صفاي دل
آئينه از قلمرو صبح سعادت است
گرد بلند و پست نفس گر رود بباد
بام و
در
بناي هوس جمله رفعت است
مکن بآينه تکليف نامه و پيغام
که
در
حضور نويسي تحير استاد است
زبسکه حيرتم از شش جهت غلو دارد
نگه چو آينه ام
در
شکنج فولاد است
بدرد حسرت ديدار مرده ايم و هنوز
نفس
در
آينه دنباله دار فرياد است
حسرت شهيديم بهوس داغ کرده است
در
خاک و خون سريکه ندارم براه اوست
عجز ما آنسوي تسليم گرو مي تازد
سايه
در
جنگ سپر هم سپر انداخته است
هر دو عالم چو نفس
در
جگرم سوخته اند
شعله وادي مجنون چه قدر تاخته است
کينه را
در
دامن دلهاي سنگين مسکن است
هر کجا تخم شرر ديديم سنگش خرمن است
بادل جمع از خراش سينه غافل نيستم
غنچه سان
در
هر سرانگشتم نهان صد ناخن است
غفلت تحقيق بر ما تار و پود وهم بافت
ورنه
در
مهتاب احوال کتانها روشن است
شمع
در
خور هر اشک دور ميرود زين بزم
وصل دوستان يکسر دعوت جدائيهاست
با همه وارستگي سودا تغافل پيشه نيست
موي مجنون
در
تلافيهاي بي دستاري است
عجز
در
هيچ مکان پنهان نيست
آبله زير قدم هم رسواست
خلق
در
حسرت بيکاري مرد
دست و پاي همه مشتاق حناست
(بيدل) از ياس نداريم گزير
جز دل ما دو جهان
در
بر ماست
اي مي ميناي عشرت از تکلف پرمنال
ريختي
در
خاک اگر لبريز کردي ساغرت
آبرو افزود تا جستي کنار از طور خلق
ننگ دريا
در
گره بست اعتبار گوهرت
آينه
در
پيش گير محرم تحقيق باش
غير زخود رفتنت پيش تو آينده نيست
در
کف اخلاق تست رشته تسخير خلق
غافل از احسان مباش هيچکست بنده نيست
از نفسها ناله زنجير مي آيد بگوش
در
جنون آباد هستي هيچکس فرزانه نيست
بسکه يادت ميدهد پيمانه بيهوشيم
اشک هم
در
ديده ام بي لغزش مستانه نيست
بقدر سعي دراز است راه مقصد ما
وگرنه
در
قدم عجز منزل افتاد است
چو سرو گرچه نداريم طوف آزادي
رسيده ايم بپائيکه
در
گل افتاد است
تو
در
کناري و ما بيخبر علاجي نيست
فروغ شمع تو بيرون محفل افتاد است
نه نقش پاست که
در
وادي طلب پيداست
زکاروان جرسي چند (بيدل) افتاد است
سوختن چون شمع اوج پايه اقبال ماست
داغ منظور است اينجا اختري
در
کار نيست
صبح را اظهار شبنم خنده دندان نماست
سينه چاک شوق را چشم تري
در
کار نيست
خفت و تمکين حجاب نشه وارستگيست
بحر اگر باشي حباب و گوهري
در
کار نيست
شانه گر مشاطه زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگي را مسطري
در
کار نيست
آتش خورشيد را نبود کواکب جز سپند
حسن چون سرشار باشد زيوري
در
کار نيست
اضطراب دل زهر مويم چکيدن ميکشد
چون رگ ابر بهارم نشتري
در
کار نيست
لخت دلي
در
نظر اينهمه چاک جگر
حيرتم آئينه گر شانه گريبان کيست
رشته امواج را عقده نگردد حباب
آبله
در
راه شوق مانع جولان کيست
غفلت دل
در
کيفيت بينش نگشود
پنبه شيشه ما مهر بساغر زده است
خودنماي هوس پوچ نخواهي بودن
بر
در
آينه زين پيش سکندر زده است
هيچکس را نيست از دام رگ نخوت خلاص
سر وهم
در
لاف آزادي سراپا گردن است
در
محيط حادثات دهر مانند حباب
از دم خاموشي ما شمع هستي روشن است
خمير قالب من بود لاي خم کامروز
کسيکه ريشه دوانيد
در
دلم تاک است
جهان زبسکه هجوم غبار دل دارد
نگاه ازمژه بيرون نجسته
در
خاک است
ناتواني گر چنين اعضاي ما خواهد شکست
استخوان
در
يکدگر چون بوريا خواهد شکست
سخت
در
تيمار جسم افتاده ئي هشيار باش
عاقبت از سعي تعمير اين بنا خواهد شکست
اگر حيلي
در
کمين ما و من افتاده است
گرد چندين کاروان بانگ درا خواهد شکست
در
عملهائيکه جز خجلت ندارد شهرتش
کم مدان آگاهيت گر ديگري آگاه نيست
در
عدم هم گرد حسرتهاي دل پرميزند
من رهي دارم که گر منزل شوم کوتاه نيست
از امل تا چند آنسوي قيامت تاختن
بيخبر
در
منزلي ره را بمنزل راه نيست
هر کجا جزويست
در
آغوش کل خوابيده است
دشمن کيفيت مينا زسنگ آگاه نيست
آه بي تأثير ما را کم مگير
هر کجا دوديست آتش
در
قفاست
بهر عبرت سرمه ئي
در
کار نيست
يکقلم اجزاي عالم توتياست
بايد از هستي بتمثالي قناعت کردنت
ميهمان خانه آئينه بيرون
در
است
نگاه شوقم و خون ميخورم به پرده شرم
وگرنه نه فلک امروز يک
در
باز است
در
عدم هم کم نخواهد گشت (بيدل) وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست
خاک تسليم برسر کن که درين دشت هلاک
تو نداري سپر و
در
کف دشمن تيغست
تا مخالف زموافق قدمي فاصله نيست
در
گلو آب چو استاد زرفتن تيغست
زين ندامت که بوصلي نرسيدم (بيدل)
هر نفس
در
جگرم تا دم مردن تيغست
نفس را الفت دل پيچ و تاب است
گره
در
رشته موج از حباب است
درنگ از فرصت هستي مجوئيد
متاع برق
در
رهن شتاب است
نقش ديباي هنر فرش ره اهل صفاست
عافيت
در
خانه آئينه نقش بورياست
ني همين آشفته ئي چون زلف داري روبرو
همچو کاکل نيز يک جمع پريشان
در
قفاست
عمرها شد کز تمناي بهار جلوه ات
بلبلان را
در
چمن هر برگ گل دست دعاست
گرنه مخمور گرفتاريست زلف مهوشان
(بيدل) از هر حلقه
در
خميازه حسرت چراست
نور دل
در
کشور آئينه نيست
ليک کس روشنگر آئينه نيست
بسکه آفاق از غبار ما پر است
سادگي
در
دفتر آئينه نيست
داغ عشقيم از مقيمان دليم
حلقه ما برد
در
آئينه نيست
کدخداي وهم تا کي زيستن
خانه جز بام و
در
آئينه نيست
جنون پيامي اوهام داغ يا سم کرد
اميد ميطپد و نامه
در
پر عنقاست
حجاب پرتو خورشيد سايه ميباشد
چه جلوها که نه
در
غفلت تو ناپيداست
کجاست غير جزا ثبات ذات يکتائي
توئي
در
آئينه دارد مني که از تو جداست
چه وانمايدم اين هستي عدم تمثال
نديدن آئينه ئي
در
مقابل افتاد است
تردديکه درو مزد راحت است کجاست
نفس
در
آتش پرواز بسمل افتاد است
زبس غبار که دارد طبيعت امکان
سفينه
در
دل دريا بساحل افتاد است
چگونه حسن بصد رنگ جلوه نفروشد
که جاي آينه
در
دست او دل افتاد است
بکلفت دل مايوس من که پردازد
هزار آينه زين رنگ
در
گل افتاد است
بهر گردبادي گزين دشت و
در
تأمل کني هوي ديوانه ايست
قناعت بگوشت نگفت اي صدف
که
در
جيب لب بستنت دانه ايست
خلقي از وهم محرمي (بيدل)
گرد خود گشت و حلقه
در
گشت
غير حيرت آبيار مزرع عشاق نيست
چون رگ ياقوت اينجا ريشه
در
خون نموست
چون زبان خامه (بيدل)
در
کف استاد عشق
با کمال نگته سنجي بيخبر از گفتگوست
دل نيز گره شد بخم ابروي نازش
در
طاق تغافل همه نقاشي چين است
در
وصل باظهار مکش ننگ فضولي
با بوسه حضور لب خاموش قرين است
بر منتظران صرفه ندارد مژه بستن
در
پرده همان ديده بادام سفيد است
پوج است تعلق چو زمو رفت سياهي
در
پينه کنون رشته اين دام سفيد است
از چرخ کهن
در
گذر و کاه کشانش
فرسودگي ئي از خط اين جام سفيد است
چون موم با ملايمت طبع ساختن
در
کوچهاي زخم چو مرهم دويدن است
در
واديي که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع بمژگان کشيدن است
در
عالميکه شش جهتش گرد وحشت است
دامن نچيدن تو چه هنگامه چيدن است
فرش همواريست هر گه ماه ميگردد هلال
در
کمال اکثر رگ کردن جبين گرديده است
درد کامل دليل آزاديست
تا نفس ناله نيست
در
جگر است
سبحه دل رانشد رشته جمعيتي
در
تگ و پوي خيال ريگ بيابان کيست
وضع ترتيب ادب
در
عرصه گاه لاف نيست
قابل اين زه کمان قبضه نداف نيست
نقش اين دفتر کما هي کشف طبع ما نشد
عينک فطرت
در
اينجا آنقدر شفاف نيست
صفحه قبل
1
...
431
432
433
434
435
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن