نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
گه طپش گاه فغان گاه جنون ميخندد
برق تازي که
در
آئينه اخفاي دلست
هيچ آهنگي برون تاز بساط چرخ نيست
ناله هاي اين جرس هم
در
جرس باليده است
ياس مطلب نيست (بيدل) مانع ابرام خلق
آرزو
در
سايه بال مگس باليده است
از هجوم اشک
در
گرد ستم خوابيده ام
جيب و دامانم زجوش اين شهيدان کربلاست
ناله ها
در
پرده ساز نگه گم کرده ايم
مردمک مهر خموشي بر زبان چشم ماست
غافلان عافيت را هر قدم مانند شمع
خفته يکپا بر زمين و پاي ديگر
در
هواست
بر سبکباران گر انانرا بود سبقت محال
هر قدم زين کاروان بانگ جرس
در
منزل است
عقل گو خون شو بدورانديشي رد و قبول
در
حضور آباد استغنا برو يا باش نيست
هر چه خواهي
در
غبار نيستي آماده گير
اي تنک سرمايه چون هستي عدم قلاش نيست
نامداريها گرفتاريست
در
دام بلا
(بيدل) انگشت شهانرا طوق گردن خاتم است
صفاي دل نتوان خواست از محبت دنيا
که
در
شمردن زر دست زر شمار سياهست
بدل نهفته نماند خيال شوکت حسني
که
در
شکستن رنگ منش غبار سپاهست
زسير گلشن دل پا مکش که داغ تمنا
در
انتظار بچندين اميد چشم براهست
بسکه داريم درين باغ کدورت (بيدل)
لاله سان آينه زنگار نشين
در
بر ماست
شش جهت فرش است استغناي فقر
مفلسي
در
هيچ جا قلاش نيست
در
تغافل خانه ابروي اوست
(بيدل) آن طاقي که نقشش قاش نيست
کس نميفهمد زبان سوختن تقرير شمع
در
ميان انجمن ميبايدم تنها نشست
ميتوان
در
خاکساري يافت اوج اعتبار
آبله شد صاحب افسر بسکه زير پا نشست
هر کرا سررشته وضع حيا باشد بدست
ميتواند چون نگه
در
ديده بينا نشست
ننگ وضع هم بساطيهاي مجنون برنداشت
گرد ما شد آب تا
در
دامن صحرا نشست
آبرو ذاتيست (بيدل) ورنه مانند گهر
مهره گل هم تواند
در
دل دريا نشست
عالم ايجاد عشرتخانه جزو کل است
در
بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تامل زين چمن رمز خموشان واکشد
در
نمکدان لب هر غنچه شور بلبل است
در
پناه شعله راحت پروريم از فيض عشق
داغ سود ابر سرما سايه برگ گل است
پير گشتي با هجوم گريه بايد ساختن
سيل اين صحرا همه
در
حلقه چشم پل است
در
وادي ئي که حسرت ما آب مي خورد
موج نگاه تشنه هجوم گياه اوست
با محرمان عجز حوادث چه ميکند
سرهاي جيب الفت ما
در
پناه اوست
عالمي را بي زبانيهاي من پوشيده است
شمع خاموش انجمنها
در
نفس دزديده است
بسکه از شرم تماشايت بخود پيچيده است
عکس
در
آئينه پنهان چون نگه درديده است
گرد ما ننشست جز
در
دامن زلف بتان
هر کجا بيني پريشان با پريشان آشناست
در
چنين بزميکه سازش پرده بيگانگيست
مفت الفتها اگر مژگان بمژگان آشناست
گرد خط
در
دور حسنش ابر عالمگير شد
طالع موريکه با دست سليمان آشناست
شمع گو
در
ديده ام دکان رعنائي مچين
کاين دل پرداغ با چندين چراغان آشناست
کوشش بيهوده خلقي را بکلفت غوطه داد
موج
در
خورد تلاش از بحر چين برداشته است
زحال مردم چشمم توان معاينه کردن
که
در
محيط غمت خانه حباب سياه است
چو صبح
در
قفس زخم آرزوي تو دارم
تبسمي که غبار هزار قافله آه است
گم کردگان چشمه آب حيات را
در
دشت عجز تيغ تو انگشت رهنماست
عمريست
در
طلسم کدورت نشسته ايم
(بيدل) غبار خاطر ما آشيان ماست
حسن بي پرواست اينجا قاصدي
در
کار نيست
نامه احوال مجنون طره ليلي بس است
مطربي
در
بزم مستان گر نباشد گو مباش
ني نواز مجلس مي گردن مينا بس است
هر قدم
در
طلب وصل دوچار خويشم
شوق او آينه ها بر سر راهم آويخت
جيب هستي قفس چاک وبال است اينجا
عافيت کسوت آن پنبه که
در
شعله گريخت
در
سينه داشتم دلکي عاقبت نماند
آه اين سپند سوخته با ناله جست و رفت
طاقت همه را
در
دم شمشير نشانده است
تا سينه درين معرکه باقيست سپر نيست
بيدردي ما زير فلک سخت غريب است
در
خانه دوديم و کسي را مژه تر نيست
اي گرد پرافشان سحر
در
چه خيالي
چين کن زه دامن که گريبان دگر نيست
نامحرم پرواز فنايم چه توان کرد
چون ونگ پري دارم و سر
در
ته پر نيست
هر چند همه شعله تراود زلب شمع
در
مکتب ما صاحب يک مصرع خام است
مي
در
قدح زبيکسي شيشه غافل است
چندانکه غربت است پر از ما وطن تهيست
علاج کوري دل کن که
در
قلمرو رنگ
بهر کجا نظري هست جلوه توام اوست
سراغ کعبه بيرنگي ئي دلم خون کرد
که
در
گداز دو عالم زلال زمزم اوست
مروت آبشد از شرم چشم قرباني
که عيد عشرت آفاق
در
محرم اوست
درد عشقيم
در
کجا گنجيم
دل دو روزي خيال خانه ماست
غنچه
در
فکر دهانت گوشه گير خسته ايست
گوهر از سوداي لعلت سربدامن بسته ايست
چرب و نرمي
در
کلام عاشقان پرورده اند
نغمه منقار مرغان تو مغز پسته ايست
بسکه (بيدل) کلفت اندود است گلزار جهان
بوي گل
در
ديده ام دودي زآتش جسته ايست
اين ست اگر حقيقت اقبال ناکسي
در
حق ما عقوبت نفرين ستودن است
در
دفتر محاسبه اعتبار ما
بر هيچ يکدو صفر دگر هم فزودن است
فرصت نظاره تا مژگان گشودن
در
گذشت
تيغ برقي بود هستي آمد و از سر گذشت
فرياد که
در
عالم تحقيق کسي نيست
يکخانه عنقاست که آنجا مگسي نيست
فسون وهم چه مقدار رهزن افتاد است
که
در
بر تو مرا کار بامن افتاد است
چو غنچه محرم زانوي دل شو و درياب
که
در
طلسم گريبان چه دامن افتاد است
صداي کوه باين نعمه گوش ميمالد
که سنگ و خشت همه
در
فلاخن افتاد است
در
احتياج نم جبهه ميدهد آواز
که آب شوگرت آتش بخرمن افتاد است
بهار رنگ ندارد گل دگر (بيدل)
در
آب چشمه ادراک روغن افتاد است
غبار عجز بود کسوت ظفر (بيدل)
شکستگي زرهي همچو موج
در
بر ماست
چو شمع سربهوا سوخت جوهر تحقيق
چه جلوها که نه
در
پيش پا نديدن رفت
برنگ غنچه تصوير
در
بغل دارم
شگفتني که بتاراج نادميدن رفت
مرا به بيکسي اشک گريه مي آيد
که
در
پي تو باميد نارسيدن رفت
برق غيرت
در
جهات دهروا کرده است بال
چشم بگشائيد بسم الله اگر تاب آوريست
فکر معني چند پاس لفظ بايد داشتن
شيشه تا
در
جلوه باشد رنگ بر روي پريست
توبتو
در
مغز فطرت ننگ غفلت چيده اند
پنبه گوشيکه دارد خلق روپوش کريست
در
محبت يکسر مويم تهي از داغ نيست
چون پر طاوس طومار جنونم محضريست
خواجه
در
هر لباس گرداندن
چون تامل کني خر دگر است
عالمي را چو شمع حسرت خورد
وضع خميازه از
در
دگر است
بکجا سر نهم که چون زنجير
هر دري حلقه
در
دگر است
در
سواد فقر خوابيده است فيض زندگي
صبح شد صاحب نفس تا دامن شبها گرفت
قانون ادب پرده
در
صورت و صدا نيست
زين ساز مگو تا نفست سرمه نوانيست
اي فتنه قامت اينچه غرور است
در
سرت
تيغي کشيده ئي که قيامت نيام اوست
در
وفا چه امکانست جان کنم دريغ از تو
بر جبين گره مپسند اينچه بدگمانيهاست
چارسوي امکانرا جز غبار جنسي نيست
بستن
در
مژگان عافيت دکانيهاست
محو ياس کن حاجت ورنه نزد عبرتها
در
طلب عرق کردن نيز تر زبانيهاست
گر بفلک روي که نيست بند هوا گسيختن
همچو سحر گرفته اند
در
قفس رهائيت
گردباد از نفس سوخته دامي دارد
صيد اين باديه
در
حلقه فتراک خود است
ضرر و نفع جهان است بنسبت ورنه
زهر
در
عالم خود صاحب ترياک خود است
گوشه گيري نشود مانع پرواز هوس
اين شرر گر همه
در
سنگ بود سر بهواست
عجز سازيست که
در
ياس گم است آهنگش
اشک اگر شيشه بکهسار زند ناله کجاست
قيد اسباب بوارستگي ما چکند
بوي گل
در
جگر رنگ هم از رنگ جداست
برون دل نتوان يافت هر چه خواهي يافت
کدام گنج که
در
خانه خراب تو نيست
بجلوه تو ازل تا ابد جهان عدم است
در
آفتاب قيامت هم آفتاب تو نيست
جهان تلاش لگدکوب يکدگر دارد
چو سبحه قافله ها
در
پي هم افتاد است
انتظارت رنگ نم نگذاشت
در
چشم ترم
تا مقشر گشت ازين بادام روغن رفته است
خلقي از بيدانشي تمکين بحرف و صوت باخت
سنگ اين کهسار يکسر
در
فلاخن رفته است
احتياج آينه شد نام کرم جلوه فروخت
خاتم جود نگين
در
لب سايل ميداشت
قطع کرديم بتدبير خموشي چون شمع
جاده ئي را که ادب
در
دل منزل ميداشت
داغم از حوصله شوخ نگاهان (بيدل)
کاش
در
بزم بتان آينه هم دل ميداشت
بسکه از عجز طلب داغ تمناي توام
در
رهم نقش قدم آئينه دست دعاست
گردباد امروز
در
صحرا قيامت کاشته است
موي مجنون بي سر و پا گردني افراشته است
جز بصحراي عدم (بيدل) کجا گنجد کسي
تنگي اين عرصه
در
دل جاي دل نگذاشته است
تا سر نهاده ايم بخاک
در
نياز
مانند سايه جبهه ما محو نقش پاست
صفحه قبل
1
...
430
431
432
433
434
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن