167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • در هواي مقدمش (بيدل) بخاک انتظار
    نقش پا گشتيم ليک آواز پائي برنخاست
  • آينه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ
    همدم بدطينتان قابل بي حرمتيست
  • تا کي غرور چيدن و واچيدن هوس
    در خانه اين بساط که افگنده ئي ته است
  • بي وهم پيش و پس گذراي قاصد عدم
    خواهي دچار امن شد آئينه در ره است
  • لفظ و معني گيرخواهي ظاهر و باطن تراش
    رشته جز شمع در پيراهن فانوس نيست
  • از سراغ رفتگان دل جمع بايد داشتن
    کان همه آواز پا جز در کف افسوس نيست
  • در محبت مرگ هم چون زندگي دام وفاست
    اين ورق هر چند برگردد خطش معکوس نيست
  • کار پيچ و تاب موجم با گهر افتاده است
    آنچه ميخواهد تمنا در دل مايوس نيست
  • (بيدل) از غفلت بتعمير شکست دل مکوش
    در ازل ديوانه ئي طرح بنائي کرد و رفت
  • سادگي دلرا اسير فکرهاي خام داشت
    تا تحير بود در آئينه عکس آرام داشت
  • دل نه امروز از صفا فال صبوحي ميزند
    در کدورت نيز اين آئينه عيش شام داشت
  • مازخودداري عبث خون طلبها ريختيم
    در صداي بال بسمل عافيت پيغام داشت
  • در نقاب اشکم آخر حسرت دل قطره زد
    رنگ صهبا پاي گرديدن بطبع جام داشت
  • بسکه (بيدل) بر طبايع حرص شهرت غالب است
    جان کنيها سنگ هم در آرزوي نام داشت
  • ساز تو کمين نغمه بيداد شکستيست
    در شيشه اين رنگ پريزاد شکستيست
  • گوهرزحباب آنهمه تفريق ندارد
    هر جاست سري در گره باد شکستيست
  • دعوي طاقت مکن تا نکشي ننگ عجز
    آبله پاي شمع در خور ناز عصاست
  • در پي حرص و هوس سوخت جهاني نفس
    ليک نپرسيد کس خانه عبرت کجاست
  • هستي کلفت قفس نيست صفابخش کس
    در سر راه نفس آينه بخت آزماست
  • کيست درين انجمن محرم عشق غيور
    ماهه بيغيرتيم آينه در کربلاست
  • (بيدل) اگر محرمي رنج تگ و دو مبر
    در عرق سعي حرص خفت آب بقاست
  • دليست در بغلت بوکن و تسلي باش
    چو آهوان زهوا نافه جو شدن ستم است
  • زحرص ذلت حاجت بهيچ در مبريد
    بشرم تشنه لب آبرو شدن ستم است
  • خار خار موج در خونم قيامت ميکند
    خنجر نازت نميدانم چه جوهر داشتست
  • در رهت چون نقش پا از من صدائي برنخاست
    پهلوي بيمار الفت طرفه بستر داشتست
  • چون نگه پروازها جمع است در مژگان من
    گر همه خوابيده باشم بالشم پرداشتست
  • تا تواني حرکتي انشا کن و در کار باش
    پنجه بيکار هم خاريدن سرداشتست
  • نيست جز نامحرمي آثار اين زندان سرا
    خانه زنجير يکسر حلقه در داشتست
  • در محيط انقلاب اعتبارات غنا
    کشتي درويش ما گر نيست طوفاني بس است
  • از هجوم بهار آبله ام
    جاده پنهان چو رشته در گهر است
  • سرمايه عذر طلبم از همه بيش است
    در قافله اشک همين آبله پيش است
  • (بيدل) بادب باش که در پيکر انسان
    گر رگ کند اظهار پري تشنه نيش است
  • زير فلک بکاهش دل ساز و صبر کن
    در کارگاه شيشه گران جز گداز نيست
  • دل مصفا کردم و غافل که در بزم نياز
    صاحب آئينه گشتن کار خودبين بوده است
  • غنچه گر ديديم و گلشن در گريبان ريختيم
    عشرت سربسته از دلهاي غمگين بوده است
  • (بيدل) آن اشکم که عمري در بساط حيرتم
    از حرير پردهاي چشم بالين بوده است
  • در هر کجا زمشت خس ما نشان دهند
    آتش زن و بسوز مپرس آشيان کيست
  • کي سدره اشک شود دامن رنگم
    گر کوه بود در دم سيلش پر کاهيست
  • فرش در دل شو که درين عرصه نفس را
    از هرزه دوي خانه آئينه پناهيست
  • با دل جمع همان ميسوزم
    شعله اينجا در اخگر زده است
  • تا رهي وا شود از قد دو تا
    زندگي حلقه برين در زده است
  • سعي جاه آرزوي خاک شدن در سر داشت
    موج از بهر فسردن طلب گوهر داشت
  • دل آزاد بپرواز خيالات افسرد
    حيف از آن خانه آئينه که بام و در داشت
  • دل نه امروز گرفتست سر راه نفس
    نشه در خم بنظر آبله ساغر داشت
  • گر بتحسين نگشايد لب ياران برجاست
    در نيستان قلم معني ما شکر داشت
  • امن خواهي تشنه تشويش طبع کس مباش
    خون فاسد روزگارش در خمار نيش رفت
  • سوخت دل در محفل تسليم و از جا برنخاست
    شمع را آتش زسربرخاست از پا برنخاست
  • در تماشاگاه عبرت پر ضعيف افتاده ايم
    بي عصا هر چند مژگان بود از ما برنخاست
  • پا بسنگ و دعوي پرواز ننگ آگهيست
    نام هرگز جز در افواه از نگينها برنخاست
  • چون گرد درين عرصه عبث دست نيازي
    تيغ ظفرت در خم ابروي شکست است
  • محکوم قضا را چه خيالست سلامت
    گر شيشه افلاک بود در کف مست است
  • در شبهه زار هستي تزوير مي تراشيم
    آبي که ما نداريم هر جاست زير کاه است
  • پرواز آرزوها ما را بخواري افگند
    دوديکه در سرماست گر بشکند کلاه است
  • ياد آنشوقيکه از بيطاقتيهاي جنون
    دل طپيدن نيز در راهت شمار گام داشت
  • باد دامانت غبارم را پريشان کرد و رفت
    سرمه ئي در گوشه چشم عدم آرام داشت
  • از سراغ رفتگان جز گفتگو آثار نيست
    شخص هستي در نگين بي نشاني نام داشت
  • عالمي را صيد الفت کرد رنگ عجز من
    در شکست خويشتن مشت غبارم دام داشت
  • ناله را روزيکه اوج اعتبار نشه بود
    چون جرس (بيدل) بجاي باده دل در جام داشت
  • گاه عرض سرنوشت ناتوانيهاي من
    تا رقم در جلوه آيد کلک قدرت نال ريخت
  • بي تب شوقت برنگ شعله داغ اخکرم
    آرميدنها مرا در قالب تبخال ريخت
  • کار با عشق است (بيدل) ورنه در ميدان لاف
    بوالهوس هم ميتواند خوني از قيفال ريخت
  • نارسائي صد خيال هرزه انشا ميکند
    طينت بيکار ما را بيشتر در کار داشت
  • هرچه جوشيد زموج و کف اين قلزم وهم
    نفسي بود که در پرده دل طوفان داشت
  • آخر از عجز طلب اشک دوانديم بچشم
    پاي خوابيده ما آبله در مژگان داشت
  • در راه انتظار توام اشک بود و بس
    گرد مصيبتي که زدامان شکست و ريخت
  • گرداب خون زهردوجهان موج ميزند
    در چشم انتظار که مژگان شکست و ريخت
  • در عالم خيال تو اين غنچه وار دل
    آئينه خانه ئي بگريبان شکست و ريخت
  • (بيدل) زفيض عشق بمژگان گذشته ايم
    در بيشه که ناخن شيران شکست و ريخت
  • در گلستانيکه بلبل بود هر برگ گلشن
    پيکرم را خامشي چون غنچه سر تا پا گرفت
  • در رياض دهر ما را سبز کرد آزادگي
    بي بريها اينقدر چون سر دست ما گرفت
  • تا شود (بيدل) بنامت سکه آسودگي
    خاکساري در نگين بايد چو نقش پا گرفت
  • باعث لاف غرور نيست جز اسباب جاه
    دعوي پروازها در خور بال و پر است
  • يار در آغوش تست هرزه بهر سو متاز
    ديده بينا طلب جلوه نگه پرورست
  • نيست بساط جهان قابل دلبستگي
    ريشه ما چون نفس در چمن ديگر است
  • شعله ها در گرم جوشي داغ آه سرد ماست
    نغمه هم حسرت غبار نالهاي درد ماست
  • بسکه در دل مهره شوق سويدا چيده ايم
    از کواکب چرخ هم داغ بساط نرد ماست
  • آفتابي در سواد ياس غربت گو مباش
    خاک بر سر ريختن صبح دل شب گرد ماست
  • شوخ بيباکي که رنگ عيش هر کاشانه ريخت
    خواست شمعي بر فروزد آتشم در خانه ريخت
  • ايخوش آن رندي که در خاک خرابات فنا
    رنگ آسايش چو اشک از لغزش مستانه ريخت
  • عرض حال بيدلان را گفتگو در کار نيست
    گردش چشم تحير هم اداي مدعاست
  • در ضعيفي گر همه عجز است نتوان پيش برد
    چون مژه دست دعاي ناتوانان بر قفاست
  • ديوانه و عاقل همه محو است در اينجا
    از هر چه خبر يافته ئي بيخبر اوست
  • زين بيش عيار من موهوم مگيريد
    دستي که بخود حلقه کنم در کمر اوست
  • موج تا در جنبش آيد ميرود از خود حباب
    گردبال افشاني رنگم همين دل بوده است
  • کرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم
    سايه را در خانه خورشيد منزل بوده است
  • قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت
    غرقه بحري که ما بوديم ساحل بوده است
  • راحتي در قفس وضع کدورت داريم
    زنگ مژگان بهم آوردن آئينه ماست
  • دست گل دامن بوئي نتوانست گرفت
    رفت گيرائي ازان پنجه که در بند حناست
  • شوق ديدارم و در چشم کسان راه منست
    هر کجا گرد نگاهيست کمينگاه منست
  • در غم و عيش تفاوت نگرفتم که چو شمع
    خنده و گريه همان آتش جانکاه منست
  • شوکت شاهيم از فيض جنون در قدم است
    چشم زخمي نرسد آبله هم جام جم است
  • چاک در جيب حياتم زتبسم مفگن
    رگ اين برگ گلم جاده راه عدم است
  • مرگ شايد دل از اسباب هوس پردازد
    ورنه در ملک نفس صافي آئينه کم است
  • ببرق تيغ تو نازم که در بهار خيال
    هزار صبح تجلي مقابل دم اوست
  • بهار خاک باين رنگ و بوچه امکانست
    نفس در آينه ما هواي عالم اوست
  • با دل جمع آشنا شو از پريشاني برا
    در بهار نادميدن دانه خرمن داشته است
  • جانکني در عجز وطاقت ناگزير آدميست
    از نگين تا قبر اين فرهاد کندن داشته است
  • آتش افتاده است (بيدل) در قفاي کاروان
    گلشن ما آنچه دارد باب گلخن داشته است
  • ابر دارد در نمد آئينه گلزار را
    پنبه داغم بغير از خرقه پشمينه نيست
  • جز بررخ عبرت در فکرم نگشودند
    هر رشته که واشد زگريبان به کفن رفت